جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چشمان خدا] اثر «آل۱۱ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آل۱۱ با نام [چشمان خدا] اثر «آل۱۱ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 349 بازدید, 7 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چشمان خدا] اثر «آل۱۱ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آل۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
به نام خداوند آفریننده تخیل و قلم

(مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون)

نام رمان: چشمان خدا
نویسنده:آل۱۱
ژانر: #علمی_تخیلی #معمایی #تریلر #عاشقانه
عضو گپ نظارت:S.O.W(6)

خلاصه:
در سال ۲۵۲۲ میلادی هنگامی که نسل و بقای انسان در خطر بود، به منظور بازیابی این نسل، سازمانی به وجود آمد که افرادی خاص را جمع آوری کرده و بر روی آنها آزمایشاتی مربوط به جهش ژنی انسان برای بقا، انجام می‌داد.
این آزمایشات درد و رنجی برای گونه‌های آزمایشی به همراه داشت و اکنون، یک نمونه آزمایشی برای فرار از آنجا و نابودی این سازمان، دست به هر کاری می‌زند
_________________________________________
پی‌نوشت۱: چشمان خدا یک اضافه تشبیهی و استعاری است که در این رمان، نشانه قدرت شاهد بودن یک اتفاق است. به منظوری دیگر، به چشمان یک نمونه آزمایشی هم اشاره دارد که پس از جهش ژنی، قدرتی فوق‌العاده در چشمانش جاری می‌شود.
پی‌نوشت۲: مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون، داستان‌هایی با موضوع‌های متفاوت و جداگانه است که در آن یک شخصیت همیشه وجود دارد و ثابت است که نامش آلیس هاتسون است.
مهم نیست این شخصیت اصلی یا فرعی باشد، چیزی که مهم است وجود این شخصیت در رمان‌هایی با موضوعات مختلف است.
 
آخرین ویرایش:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 96132
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: آل۱۱
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2

مقدمه:
طی جلسات متعددي با دانشمندان سراسر جهان به اطلاعات خاصی در مورد بمب اتم رسیدند که اثبات می‌کرد بمب‌های اتمی می تواند تغییرات زیان‌باری روی «دی ان ای» انسان ها، گیاهان و حیوانات ایجاد کند. در تحقیقی در سال 1996 گفته شد انفجارهای هسته ای هیروشیما و ناکازاکی منجر به ایجاد تومور های سرطانی شده است.
دانشمندان غربی و روسی تحقیقاتشان را براساس یکی از عواقب جنگ اتمی نوشتند؛ انفجارهای اتمی ابر‌هایی را بهلایه استراتوسفر می‌فرستند که مانع رسیدن نور خورشید به زمین می‌شود و چیزی به اسم زمستان هسته ای را پدید می آورد؛ یعنی پس از جنگ اتمی جهان سرد شده و در یک تاریکی مطلق بدون رسیدن نور خورشید به زمین، فرو می‌رود‌.
زمین لرزه بسیار شدیدی رخ می‌دهد و سه چهارم سطح زمین غیر قابل سکونت می‌شود.
به فرمان سازمان کارکنان به مدت چند روز با کمک ابر ماشین‌ها حدود ۱۰۰ انسان منجمد شده زیر ۱۸ سال را تشخیص دادند که به یک سازمانی تازه‌کار انتقال یافتند.
 
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
صدا‌ی پای دو نفر از سمت راستم می‌اومد. نحوه‌ای که قدم بر‌می‌داشتند، نشان دهنده‌ی این بود که کفش پاشنه‌دار با پاشنه‌ی پهن پاشون بود. نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم. احساس ترس و اضطراب از وقتی که بیدار شدم از من جدا نمی‌شدند. مغزم هوشیار بود ولی چشم‌هام و بدنم تکون نمی‌خوردند. یه چیزی روی دهنم سنگینی می‌کرد و هوای اطرافم خیلی سرد بود. پشت پلک چشم‌هام همش انفجار یک چیزی رو می‌دیدم؛ شبیه خورشید بود. صدای کفش‌ها لحظه لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. پچ‌پچ یک زن و یک مرد به گوش می‌رسید که انگار صداهاشون متعلق به صاحب کفش‌ها بودند:
- نذار بفهمن که نفس می‌کشند. اگه بفهمند بعداً برامون دردسر می‌شه. اون هایی که نسبتاً جعبه‌هاشون بزرگه افراد وی‌آی‌پی هستند خیلی مواظبشون باش.
صدای بم و کمی خش‌دار مردی که انگار دو وجبیم ایستاده بود، بلند شد:
- تو نگران این چیزا نباش. این یکی رو نگاه کن.
صدای قدم‌ها بهم نزدیک‌تر می‌شد. ضربان قلبم اوج گرفته بود؛ پشت پلکم، صحنه‌ی یک انفجار عظیم نقش بسته بود، پشت پنجره ایستاده بودم و به آسمانی که درش انفجار‌هایی با صدای بلند و مهیب رخ می‌داد، مسخ شده بودم. مایه گرمی از گوش‌هام سرازیر شده بود و داشتم لمس می‌کردم، با دیدن خون سوزشی داخل چشم‌هام ایجاد شد. صدای نازک زنی که دقیقا کنار گوشم بلند شد حواسم رو از این رویای مبهم، پرت کرد:
- به چیش نگاه کنم؟ این هم یه منجمد مثل بقیه‌اس.
پوزخند صدادار مرد بلند شد. کمی از شدت خش صداش کاسته شده بود:
- رنگ پوستش مثل بقیه‌ رنگ‌پریده نیست. دستاش داره می‌لرزه.
نفس‌های گرمی به صورتم خورد. داخل رویام، افتاده بودم زمین و از شدت درد ناله می‌کردم. می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم و از این رویای مسخره خودم رو رها کنم، ولی مگه می‌شد؟! اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم. انگار همه جام یخ بسته بود. به حرف اون زن فکر کردم که می‌گفت "اینم مثل بقیه منجمد‌ها" شاید واقعا منجمد شده بودم؛ ولی به چه دلیل؟ این رویای مضحک انگار واقعی به نظر میومد. گوشه‌ای از خاطراتم بود؟
باز هم صدای ظریف زن توجهم رو جلب کرد:
- چشم‌هاش لرزید؟ دیدی؟
- نکنه به هوش اومده؟
نفس‌های گرمش دیگه به صورتم اصابت نمی‌کرد. مثل این‌که از من فاصله گرفته بود.
- مگه میشه تو یخ به هوش بیاد آخه. قبل منتقل کردن بیدار شه همه چیز خراب می‌شه.
صدای یک مرد دیگه از فاصله زیادی بلند شد:
- اگه نظارتتون تموم شد، ما مُرده‌ها رو به مرکز منتقل کنیم.
زن با صدای مترددی گفت:
- دو دقیقه دیگه وقت بدید. خودمون موقع انتقال هم باید نظارت کنیم.
صدای همون مرد دوباره به گوش رسید:
- این تو برنامه ذکر نشده بود!
این‌بار مردی که کنارم بود جوابش رو داد:
- خب پس برنامه رو عوض کنید.
-ولی... .
مرد محکم‌تر ادامه داد:
- برنامه رو عوض کن!
زن با صدای آروم و کنترل شده‌ای گفت:
- مشکل ساز نشه؟
مرد خشن گفت:
- دو دقیقه‌ات رو می‌خوای با این چرندیات تلف کنی؟ چکش کن سریع، موقع نظارت حدسمون درست از آب در بیاد و بیدار شه فاتحمون خونده‌اس.
صدای چلیک چیزی بلافاصله بعد از حرف‌های مرد بلند شد، انگار جلوی نفسم باز شده بود. چشم‌هام رو باز کردم. صحنات جلوی دیدم تار بود. آخی گفتم و سعی کردم هضم کنم دقیقاً کجام و چه اتفاقی افتاده. دو شخص جلوی دیدگان تارم نقش بسته بودند.
صدای زن لرزون بود:
- نگاهش کن، بیداره.
چرخیدن صورت مرد رو دیدم، با این‌که تار بود ولی قابل تشخیص بود. روی صورتم خم شد و با عصبانیت زمزمه کرد:
- شرط می‌بندم بدجوری قراره تو مرکز هم برامون دردسر ساز شه با این چهره‌ی آسیاییش.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم، حالا می‌تونستم واضح ببینم. دو گوی سبز که بدجوری قرمز و خشن به نظر می‌رسیدند، دقیقاً تو دو سانتی صورتم بود.
زمزمه‌وار ادامه داد:
- بیهوشش کن جاسپر.
تا خواستم بیام بگم"اینجا کجاس و تو کی هستی؟" حس کردم چشم‌هام دوباره بسته شد و بدجوری خوابم گرفت. نمی‌تونستم بیش‌تر از این تحمل کنم و خودم رو رها کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
***
چراغ‌های خاموش، روم مانور زیادی می‌دادند. تاریکیشون اصلاً به مزاجم خوش نمی‌اومد. طعم گِس دهنم سرد‌تر از چیزی شده بود که بتونم لای دندون‌هام، حسش کنم. خواب با چشم‌هام لحظه‌ای عجین نمی‌شد؛ تا می‌اومدم یک لحظه چشم‌هام رو روی هم بذارم، صحنات اون انفجار لعنتی و سوزش شدید بدنم، پشت چشمم پدیدار می‌شد. صدای خنده‌ی جیغ‌مانندی خط می‌انداخت روی مغز بی‌چاره‌ی من! فکر کنم این ششمین نفر توی مدت اومدنم به این‌جا بود که عقلش رو از دست داد! دیوار‌های سرد و محوطه‌ای تنگ و بدون نور، زندان افرادی شده بود که نه درک درستی از اطرافشون داشتند و نه می‌دونستند چرا این‌جا هستند؛ دقیقاً مثل خودم! با خنده‌های اون دختر، چشمم به سمت جسمش رفت، تو تاریکی می‌تونستم به وضوح ببینمش، داشت مثل دیوونه‌ها می‌رقصید که ناگهان پاش به چیزی گیر کرد و محکم به زمین خورد. پوف بلندی کشیدم و هنوز خنده‌هاش قطع نشده بود. فکرم درگیر اون دو نفری شده بود که بار اول دیدمشون، تک تک کاراشون برام بی‌مفهوم بود و الان فکر می‌کنم، می‌بینم من از یه خواب چندین ساله بیدار شدم! لحظه‌ای به توهم بودن اون انفجار فکر نمی‌کنم. از انجمادی که صحبت کردند، اگه بخوام آغاز کنم، منطقیه! این اتفاق منطقیه که من چندین سال داخل یخ اسیر باشم، ولی چیزی که با عقل من لحظه‌ای جور در نمیاد، انفجار خورشید جلوی چشم‌هام بود! انفجارش داخل آسمان رو به وضوح دیدم و چی؟ من زنده موندم؟! نه تنها من، بلکه کل انسان‌های این‌جا هم همراه من زنده موندند. با حرف‌های اون دوتا شخص مشکوک می‌تونم نتیجه بگیرم که این‌جا ممکنه همون مرکزی باشه که در موردش صحبت می‌کردند و این‌ها هم کسایی باشند که مثل من منجمد شده بودند. این چیز غیرممکنی نیست؛ افرادی هستند که چون یه بیماری لاعلاج دارند و علم کفاف نمی‌ده راه درمانی براشون پیدا کنه، هزینه‌ای می‌کنند و خودشون رو داخل کپسول‌هایی منجمد کرده و برای سالیان سال داخل اون یخ‌ها می‌مونند و وقتی علم به سطحی رسید که درمان بیماریشون رو پیدا می‌کرد، از انجماد درشون می‌آوردند. طبق گفته‌ی اون دو نفر ما‌ها منجمد بودیم، پس ما هم لب مرگ بودیم که سریع منجمدمون کردند، البته باید هم این‌طور باشه؛ چون در معرض یه انفجار فوق شیمیایی بودیم اونم زیر اشعات خورشیدی که نابود شد، صد در صد دو دقیقه بیشتر نمی‌تونستیم زنده بمونیم، چه‌طوری با این سرعت تونستند منجمدمون کنند و زنده بمونیم؟ اگر الان از انجماد در اومدیم یعنی نزدیک چندین قرنه که منجمد بودیم و الان علم به جایی رسیده و تونسته از همچین آثار مخرب یک انفجار شیمیایی، نجاتمون بده. این‌ها افکاری بودند که در طول مدت زمانی که بیدار شده بودم، این‌قدر درباره‌اشون فکر کرده بودم تا به این نتیجه رسیدم. دستی به زنجیری که از داخل دهنم تا بنای گوشم امتداد یافته بود، کشیدم. فاز این یکی رو درک نمی‌کردم؛ یک زنجیر ظریف با سنگ‌های زینتی که بهش وصل شده بودند، از داخل دهنم و میان دو‌تا دندون نیش و شیری‌‌ام، داخل لثه‌ام جوش خورده بود و انتهای دیگه‌اش، به پشت گوشم و داخل استخون جمجمه‌ام خیلی محکم، وصل شده بود. تازه فقط من این‌طوری نبودم! همه‌ی افراد داخل اینجا همین‌جوری بودند؛ داخل دهناشون همچین زنجیری وجود داشت ولی رنگ سنگ‌های اون‌ها فرق داشت. داخل این تاریکی از بس چشم‌هام باز مونده بود، دیگه عادت کرده بودم و همه چیز رو به وضوح می‌دیدم؛ برای همین رنگ سنگ‌های اون زنجیر داخل دهن همه رو می‌تونستم تشخیص بدم، مال خودم سنگ‌های سرخ داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
خنده‌های دختره قطع شده بود و هنوز روی زمین پخش و پلا بود. سرم رو هیستریک مانند خاریدم و دوباره افکارم به سراغم اومد، آدمی بودم که تو هر شرایطی نمی‌تونستم دست از فکر کردن بردارم. این افرادی که دارند راست راست راه می‌رند و تونستند ما رو منجمد کنند، چطوری زنده موندند؟ یا اصلاً الان چه‌طوری زنده‌اند، بدون نور خورشید هم مگه میشه زندگی کرد؟ اصلاً چرا ما این‌جاییم؟ ما که بازیابی شدیم و از انجماد در اومدیم پس چرا شبیه زندانی‌ها یه گوشه افتادیم؟ این‌جا هیچ دری وجود نداره که بتونیم ازش خارج شیم. لرزیدن سقف و باز شدنش، به خودم اومدم. وقت غذا بود! از شکاف سقف که حالا سقف دو تیکه شده بود و به طرفین حرکت می‌کرد و باز می‌شد، خرواری از جعبه‌های بسته‌بندی روی زمین فرود می‌اومدند. نگاهم روی اون دختر دیوونه‌ای که دقیقاً زیر سقف، روی زمین دراز کشیده بود و هنوز بیدار نشده بود، ثابت موند. "وای الان جعبه‌ها می‌ریزه رو سرش!" با همین فکر از جام سریع بلند شدم و از اون‌جایی که زیاد باهاش فاصله نداشتم، خودم رو به حالت چتر روش انداختم و سرش رو بین دستام قایم کردم. سرم رو تا حد امکان به پایین خم کردم تا جعبه‌ها با سرم برخورد نکنند. با برخورد اولین جعبه به کمرم، تقریباً دردم گرفت ولی نسبت به همیشه سبک‌تر بود، برای همین زیاد درد نیومد. با ریختن خروار جعبه روی سر و کمرم، حرفم رو پس گرفتم؛ شاید سبک باشه ولی فلّه‌ای بود! لبم رو به دندون گرفتم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. سعی کردم از زیر اون همه جعبه بیرون بیام. اصلاً چرا خودم رو قربانی این دختر دلقک کردم! اعصابم بدجوری خورد شد. سریع و عصبی از زیر اون همه جعبه‌ی غذا بیرون اومدم که بیرون اومدنم همانا و لگد شدنم زیر دست و پای بقیه همانا! به سمت غذا حمله کرده بودند و به خاطر گشنگی زیادشون مثل وحشی‌ها جعبه‌ها رو چند‌تا چند‌تا بر می‌داشتند با این‌که می‌دونستند غذا به تعداد نفره! هیچ دری این‌جا وجود نداشت و کسی داخلش رفت و آمد نمی‌کرد، فقط گه‌گاهی همین‌جوری سقف از وسط شکاف می‌خورد و جعبه‌های غذا به پایین می‌ریختند تا از گشنگی تلف نشیم و بعد دوباره سقف بسته می‌شد‌. اعصابم از دست این وحشی‌ بازی‌ها و بی‌توجهی‌هاشون بیش‌تر خورد شد. سهم خودم رو برداشتم و سعی کردم از بین اون همه جمعیت کنار برم که ناگهان دستم توسط نفری کشیده شد. هین خفیفی کشیدم و روی همون دختری که ازش محافظت کرده بودم، افتادم. چشم تو چشمش شدم، خودش بود که دستم رو کشیده بود!. چشم‌هاش می‌درخشید و چونه‌اش می‌لرزید. زنجیرش با اون سنگ‌های یشمی رنگش خیلی می‌درخشید. اخم‌هام رو درهم کردم و تا اومدم بهش بتوپم، لگدی داخل پهلوم فرو رفت که باعث شد آخی بکشم و لبم رو محکم‌تر گاز بگیرم.
صدای دختره میخ شد و رفت تو مخم:
- سال ۲۵۲۲‌ هست الان. بشریت به تاراج رفت.
با حرفش، اخم‌هام بیشتر تو هم رفت و لای چشمم رو باز کردم و به صورتش زل زدم. با تعجب گفتم:
- ها؟
خندید و گفت:
- کری؟ دارم می‌گم بشریت به تاراج رفته. پونصد ساله از زمان مرگمون می‌گذره ولی می‌دونی چرا زنده‌ایم؟
چشم‌هام گشاد شده بودند، حرف‌هاش یهویی و خیلی شوکه کننده بود. اصلاً می‌فهمید چی میگه؟
بلند گفتم:
- چی میگی؟ از کجا می‌دونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آل۱۱

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Oct
42
152
مدال‌ها
2
چشم‌هاش لرزید و بلند خندید ولی آروم گفت:
- بلند نگو، می‌کشنت. جوابم رو ندادی؛ تو می‌دونی چرا زنده‌ایم؟
مبهوت گفتم:
- خب چرا؟
مثل روانی‌ها خندید و سرش رو بلند کرد که باعث شد موهای فر درشت سیاهش از صورتش کنار بره و بعد محکم سرش به دماغ بدبخت من بخوره! آخ بلندی گفتم و زیر لب فحشی نثارش کردم. چشم‌هام رو بستم و با اعصبانیت از جام بلند شدم و محکم با پام شکمش رو لگد کردم. دختره‌ی روانی، چرت میگه بعد می‌زنه تو دماغم! آخی گفت و بعد از زیر لگدم بلند شد. اطرافمون خالی از جعبه شده بود. کی همه‌اش رو برداشتند و حواسم نبود؟ حتی جعبه غذای خودمم برداشته بودند. با این فکر بیش‌تر عصبی شدم. دیگه رسماً زده بود به سرم. چشمم روی پسری که با ولع داشت جعبه غذای خودش رو می‌خورد و جعبه‌ی دوم هم تو بغلش گذاشته بود، قفل شد. خون جلو چشم‌هام رو گرفت. آماده این بودم که برم فک پسره رو بیارم پایین و جعبه غذا رو ازش بگیرم که باز محکم دستم توسط همون دختره کشیده شد و مانعم شد. دیگه واقعاً به سر حدم رسیده بودم؛ تا دستم رو کشید، برگشتم و محکم مشتم رو داخل صورتش کوبیدم. دوباره پخش زمین شد. رعشه‌ی خشم تو وجودم افتاده بود! خنده‌ی بلندش مثل سورتمه روی مخم یورتمه می‌رفت، چرا نمی‌زدم بپوکونمش؟! دندون‌هام رو محکم به هم ساییدم و روی صورتش خم شدم و هیستریک گفتم:
- چه مرگته زنیکه؟ چرا مثل روانیا می‌خندی؟ چه‌طوری این چیزا رو فهمیدی؟
لب‌های گوشتی و قلوه‌ایش بیش‌تر کش اومد و صدای خنده‌اش دوباره گوشم رو کر کرد. پشت بند خنده‌اش با لحن مسخره‌ای گفت:
- می‌دونی! من عینکیم. از نزدیک چشم‌هات واقعاً خوشگل و خشنه.
صدای شکستن تعادل روانیم رو به وضوح داخل مغزم شنیدم. من داشتم این‌جا فشار عصبی متحمل می‌شدم و این داشت چرت و پرت خالص می‌گفت! دستم رو مشت کردم تا بخوابونم تو اون دهن گشادش که صدای آژیر بلند شد. چشم‌هام رو از شدت بلند بودن صدای این آژیر لعنتی، بستم و با دستام سعی کردم گوش‌هام رو پوشش بدم تا از شدت صدای آزار‌دهنده‌اش کم‌تر شه. با روشن شدن پشت پلکم، چشم‌هام به شدت سوختند. حس می‌کردم یه لامپ جلوی چشمم روشن کردند. چشم‌هام رو باز کردم تا از دست سوزشش خلاص شم، ولی با هجوم آوردن لاین عظیمی از نور و روشنایی به چشم‌هام، باعث شد چشم‌هام رو هرچه سریع‌تر ببندم و محکم داد بزنم. خدای من! این شدت از حجم روشنایی برام غیرقابل تحمل بود. صدای فریاد اطرافیانم بلند شد و در کنار آژیر، گوش‌های من رو به کر شدن دعوت کرد! فکر کنم از بس چشم‌هام نور ندیده بود، این‌قدر سوزش داشت. حالا نمی‌دونستم با دست‌هام، گوش‌هام رو بپوشونم یا چشم‌هام رو! بدنم سست شده بود و احساس می‌کردم الانه که پس بیوفتم. ذهنم مستقیم سمت اون روز کذایی می‌رفت که اولین بار بیدار شدم و اون دو‌تا گوی سبز رنگ رو دیدم، اون روزی که فهمیدم یک منجمدم و از اون انفجار جون سالم به در بردم. شرط می‌بندم این همه عذابی که می‌کشم فقط به خاطر زنده موندم از اون حادثه‌ی شیمیایی بود! این اتفاق باور نکردنی دامن به عذاب من زده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین