صدای پای دو نفر از سمت راستم میاومد. نحوهای که قدم برمیداشتند، نشان دهندهی این بود که کفش پاشنهدار با پاشنهی پهن پاشون بود. نمیتونستم چشمهام رو باز کنم. احساس ترس و اضطراب از وقتی که بیدار شدم از من جدا نمیشدند. مغزم هوشیار بود ولی چشمهام و بدنم تکون نمیخوردند. یه چیزی روی دهنم سنگینی میکرد و هوای اطرافم خیلی سرد بود. پشت پلک چشمهام همش انفجار یک چیزی رو میدیدم؛ شبیه خورشید بود. صدای کفشها لحظه لحظه نزدیکتر میشدند. پچپچ یک زن و یک مرد به گوش میرسید که انگار صداهاشون متعلق به صاحب کفشها بودند:
- نذار بفهمن که نفس میکشند. اگه بفهمند بعداً برامون دردسر میشه. اون هایی که نسبتاً جعبههاشون بزرگه افراد ویآیپی هستند خیلی مواظبشون باش.
صدای بم و کمی خشدار مردی که انگار دو وجبیم ایستاده بود، بلند شد:
- تو نگران این چیزا نباش. این یکی رو نگاه کن.
صدای قدمها بهم نزدیکتر میشد. ضربان قلبم اوج گرفته بود؛ پشت پلکم، صحنهی یک انفجار عظیم نقش بسته بود، پشت پنجره ایستاده بودم و به آسمانی که درش انفجارهایی با صدای بلند و مهیب رخ میداد، مسخ شده بودم. مایه گرمی از گوشهام سرازیر شده بود و داشتم لمس میکردم، با دیدن خون سوزشی داخل چشمهام ایجاد شد. صدای نازک زنی که دقیقا کنار گوشم بلند شد حواسم رو از این رویای مبهم، پرت کرد:
- به چیش نگاه کنم؟ این هم یه منجمد مثل بقیهاس.
پوزخند صدادار مرد بلند شد. کمی از شدت خش صداش کاسته شده بود:
- رنگ پوستش مثل بقیه رنگپریده نیست. دستاش داره میلرزه.
نفسهای گرمی به صورتم خورد. داخل رویام، افتاده بودم زمین و از شدت درد ناله میکردم. میخواستم چشمهام رو باز کنم و از این رویای مسخره خودم رو رها کنم، ولی مگه میشد؟! اصلا نمیتونستم تکون بخورم. انگار همه جام یخ بسته بود. به حرف اون زن فکر کردم که میگفت "اینم مثل بقیه منجمدها" شاید واقعا منجمد شده بودم؛ ولی به چه دلیل؟ این رویای مضحک انگار واقعی به نظر میومد. گوشهای از خاطراتم بود؟
باز هم صدای ظریف زن توجهم رو جلب کرد:
- چشمهاش لرزید؟ دیدی؟
- نکنه به هوش اومده؟
نفسهای گرمش دیگه به صورتم اصابت نمیکرد. مثل اینکه از من فاصله گرفته بود.
- مگه میشه تو یخ به هوش بیاد آخه. قبل منتقل کردن بیدار شه همه چیز خراب میشه.
صدای یک مرد دیگه از فاصله زیادی بلند شد:
- اگه نظارتتون تموم شد، ما مُردهها رو به مرکز منتقل کنیم.
زن با صدای مترددی گفت:
- دو دقیقه دیگه وقت بدید. خودمون موقع انتقال هم باید نظارت کنیم.
صدای همون مرد دوباره به گوش رسید:
- این تو برنامه ذکر نشده بود!
اینبار مردی که کنارم بود جوابش رو داد:
- خب پس برنامه رو عوض کنید.
-ولی... .
مرد محکمتر ادامه داد:
- برنامه رو عوض کن!
زن با صدای آروم و کنترل شدهای گفت:
- مشکل ساز نشه؟
مرد خشن گفت:
- دو دقیقهات رو میخوای با این چرندیات تلف کنی؟ چکش کن سریع، موقع نظارت حدسمون درست از آب در بیاد و بیدار شه فاتحمون خوندهاس.
صدای چلیک چیزی بلافاصله بعد از حرفهای مرد بلند شد، انگار جلوی نفسم باز شده بود. چشمهام رو باز کردم. صحنات جلوی دیدم تار بود. آخی گفتم و سعی کردم هضم کنم دقیقاً کجام و چه اتفاقی افتاده. دو شخص جلوی دیدگان تارم نقش بسته بودند.
صدای زن لرزون بود:
- نگاهش کن، بیداره.
چرخیدن صورت مرد رو دیدم، با اینکه تار بود ولی قابل تشخیص بود. روی صورتم خم شد و با عصبانیت زمزمه کرد:
- شرط میبندم بدجوری قراره تو مرکز هم برامون دردسر ساز شه با این چهرهی آسیاییش.
چشمهام رو باز و بسته کردم، حالا میتونستم واضح ببینم. دو گوی سبز که بدجوری قرمز و خشن به نظر میرسیدند، دقیقاً تو دو سانتی صورتم بود.
زمزمهوار ادامه داد:
- بیهوشش کن جاسپر.
تا خواستم بیام بگم"اینجا کجاس و تو کی هستی؟" حس کردم چشمهام دوباره بسته شد و بدجوری خوابم گرفت. نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم و خودم رو رها کردم.