جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چند قدم تا تاریکی] اثر «ROYA کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~ROYA~ با نام [چند قدم تا تاریکی] اثر «ROYA کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 383 بازدید, 6 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چند قدم تا تاریکی] اثر «ROYA کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~ROYA~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~ROYA~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
32
156
مدال‌ها
1
نام رمان:چند قدم تا تاریکی
نام نویسنده:رویا حسینی
ژانر:عاشقانه،تخیلی

ناظر: @-SAHEL-
خلاصه:
بلا دختری شیطون و کنجکاو با یه اشتباه سرنوشت زندگی خودش رو عوض کرد. همه چی از یه کمپ شروع شد! یه کمپ تفریحی تابستونی و آشنایی با پسری که نقطه مخالفِ بلا است آیا این عشق سرانجامی دارد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

~ROYA~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
32
156
مدال‌ها
1
#پارت اول

احساس میکردم توی تاریکی شب فرو رفتم. هر چی بیشتر میدوییدم، تاریک تر میشد. موجودی سیاه رنگ و ترسناک با موهای ژولیده مشکی بلندش بهم خیره شده بود از دستای بیروح سفیدش، خون قرمز میچکید! دستشو دور گردنم حلقه کرد و سعی کرد جونمو بگیره هر چقدر تقلا میکردم جیغ بزنم انگار صدام بیرون نمیومد. سردی دستاش پوستمو مور مور میکرد و اون سرمارو توی همه استخونم حس میکردم آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
_ وقت مرگه...
با ترس روی تخت نشستم و از ترس هینی گفتم! سریع گردنمو ماساژ دادم و تند،تند نفس کشیدم قفسه سینم با شدت بالا و پایین میشدبه خودم توپیدم که فقط یه خوابه بلا آروم باش! آب دهنمو با صدا قورت دادم و موهامو پشت گوشم هُل دادم حس میکردم کل وسایلای اتاق بهم دهن کجی میکنن. با ترس تند تند چهار تا صلوات فرستادم و زیر پتو قایم شدم، حالا مثلا در امان بودم به نظر خودم بالاخره چشمام غرق خواب شد...
_ بلا بیدار شو دیرت شده بی‌حوصله غلطی رو تخت زدم و غر زدم:
_ ولم کن آنجل خوابم میاد.
_ اصلا به من چه! الان دوستات میان موهاتو میکنن. خودشونو از صبح کشتن از بس زنگ زدن رو این گوشیت
سریع پتو رو کنار زدم و روی تخت صاف نشستم. یه نگاه به ساعت چوبی روی دیوار انداختم و هفت جد و آباد کسی که این دانشگاه رو ساخت نفرین کردم! دست و صورتمو که شستم سریع به آنا زنگ زدم حداقل میدونستم تو همچین شرایط یکم از بقیه آروم تره بعد از دوتا بوق جواب داد: ال...
_الو درد، دختر ما از دست تو سر به کدوم دیوار بزنیم چرا اون گوشی بیصاحابتو جواب نمیدی؟ نقشش چیه تو دست تو یه نگاه به ساعت کردی اصلا؟!
_ وای دختر زبون به دهن بگیر مگه میزاری من اصلا جوابتو بدم الان میام دانشگاه حرف میزنیم...
قبل از اینکه بدتر از این منو بُکشه سریع گوشی رو قطع کردم مثلا آرومشون آنا بود تک خندهای کردم و سمت کمد چوبی شکلاتی رنگم رفتم خب خب حالا چی بپوشم؟ چشمم به شلوار مشکی ساده ای خورد که آویزون بود همونو پوشیدم پیرهن قرمزم ک دکمه میخورد و آستین بلندی داشت رو هم پوشیدم موهای بلند سفیدمو که بلندیش تا گودی کمرم میرسید، بالای سرم محکم بستم. موهای زالی داشتم که از پدرم بهم ارث رسیده بود و چشمای آبی روشن لبای قرمز و ابرو و مژه های زال صورتمو دوست داشتم! چون هر بار به خودم نگاه میکردم حس میکردم پدرمو میبینم. با ناراحتی به قاب عکس روی پاتختیم خیره شدم ولی از دستش دادیم چند سالی میشد.
پدرم هاکان و مادرم مریم بود. مامانم برام تعریف میکنه که عشقی بهم داشتن زبون زد همه! با اینکه پدرم فرانسوی بوده و مادرم ایرانی ولی عاشق هم شدن و پدر مجنون ماهم بخاطر عشق زیادش مسلمون شده. یه مدت بخاطرتحصیل من اومدن فرانسه زندگی کردن تا اون شب شوم که پدرم تصادف کرد و فوت شد. همه چی عوض شد توی زندگی ما من و خواهرم آنجل خیلی سعی کردیم حال و هوای مامانمو عوض کنیم...
ولی هیچوقت دیگه خنده از ته دل نکرد! با ناراحتی سری تکون دادم و قاب عکس بابارو با عشق بوس کردم و سرجاش گذاشتم. بادیدن ساعت مثل جت پاشدم و کیف کولیمو برداشتم بعد از خداحافظی پله هارو یکی دوتا طی کردم تا پایین رسیدم با افسوس به ماشینامون که توی پارکینگ خاک میخوردن خیره شدم، بعد اون اتفاق برای بابام مامانم به هیچ وجه اجازه رانندگی رو بهمون نمیداد معلومه دیگه منه بدبختم باید بااتوبوس با اسم اتوبوس جیغی زدم و تو سری نثار خودم کردم با عجله کفشمو پوشیدم نباید از اتوبوس جا میموندم. تا سر کوچه میدوییدم و نفس نفس میزدم:
_ آقا وایسا.
با صدای من اتوبوس نگه داشت، سریع داخلش پریدم و دستمو به میله ها گرفتم از بس شلوغ بود داشتم خفه میشدم! بوی عطر و عرق توی هم مخلوط بدی رو درست کرده بود. از عصبانیت دلم میخواست جیغ بزنم یه بچه از عقب نق میزد! یکی سر جا با اون یکی دعوا میکرد کلا مردم آروم و قرار ندارن هیچ آرامشم از ملت میگیرن بعد از ربع ساعت که یه قرن برام گذشت. دانشگاه رو دیدم سریع کرایه رو حساب کردم و سمت دانشگاه راه افتادم...
با ذوق بالا و پایین شدم وگفتم:
_ ایول، منم میام حتما مطمئنم کلی بهمون خوش میگذره.
جان دستی به ریش های حنایی رنگش کشید و گفت:
_ بلا عالی میشه اگه بیای مادرتم نزاشت یجور راضیش میکنیم.
آلیس با ناراحتی پوفی کشید و سرشو روی شونم گذاشت.
_حالا چی بپوشیم چیارو بیاریم؟
هممون با تعجب نگاهی بهش کردیم و زرتی زدیم زیر خنده همیشه باید این آلیس فکر لباس باشه
بهترین دوستای من آنا،کریستوف رل آلیس و جان و آلیس بودن از دبیرستان به بعد باهم بودیم استاد امروز برامون کمپ تفریحی رو در نظر گرفته بود که برای رفع خستگی امسالمون بود یه کمپ تابستونی تفریحی توی جنگل های آرگون تنها مشکلم راضی کردن مامانم بود.
با دست آنا که روی شونم نشست از فکر بیرون اومدم بهش خیره شدم
_ آلیس میخوایم بریم پاتوق همیشگیمون میای دیگه نه؟
_ نه بچه ها شما برین! خوش بگذره بهتون من باید برم خونه از همین الان استارت راضی کردن مامانمو بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~ROYA~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
32
156
مدال‌ها
1
#پارت دوم

همشون حرفمو تایید کردن بعد از خداحافظی از کلاس خارج شدن جز آلیس با ناراحتی کنارم نشست و گفت:
_ بلا یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
-اگه باعث بشه تو به حالت اولت و همون شیطونی همیشه‌گی برگردی نه، ناراحت نمی‌شم.
_ من نمیدونم عاشق کریستوف هستم یا نه؟ از کجا باید بفهمم.
_ وا!دختر چرا از من میپرسی؟
آلیس با ناراحتی دستشو زیر چانش گذاشت و گفت:
_ آخه هیشکی جز تو منطقی و عاقل تر نیست.
_ وقتی ذهنت خالیِ خالی باشه ولی ناخودآگاه یک پسر بیاد تو ذهنت، وقتی یک پسر مانع درست فکر کردنت بشه، وقتی هوش و حواست به اون شخص باشه؛ می‌فهمی عاشق شدی!
آلیس با لبخند گفت :
_ عاشقی باید قشنگ باشه مگه نه؟
با مهربونی نگاش کردم و گفتم:
_ آره باید حتما قشنگ باشه وقتی تمام جونت بشه اون، نتونی دوریش رو تحمل کنی، بخوای جونت بره تا اون زنده بمونه، تو نگاهش غرق بشی، کنارش امنیت پیدا کنی، بتونه غافلگیرت کنه، برای هر کارش دیوونه بشی و ذوق کنی، از بوی عطر تنش سرخوش بشی...
آلیس محکم بغلم کرد و گفت:
_ مرسی خواهری حالا مطمئنم عاشق کریستوفم
با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت.
سریع وسایلام و جمع کردم و از کلاس خارج شدم یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه توی راه به این فکر میکردم که چطور باید مادرمو راضی کنم.
در خونه رو باز کردم و داد زدم:
_من اومدم.
آنجل روی کناپه لم داده بود و فیلم میدید باصدام سرشو بالا آورد و گفت:
_ خوش اومدی خواهر
_ مرسی آنجل مامان کجاست؟
باسرش به طبقه بالا اشاره کرد کیفمو روی زمین میکشیدم و از پله ها بالا میرفتم چند تا تقه به در زدم و وارد شدم مامان روی تخت نشسته بودچادر گل گلیه خوش رنگش سرش بود و قران و میخوند.
_ قبول باشه مامان خوشگلم.
با لبخند عینکشو و بیرون آورد و قران بوس کرد و روی میز گذاشت.
_مرسی دختر شیطونم، بیا اینجا بشین ببینم بعدم به کنارش اشاره کرد.
مظلوم رفتم تو حصار دستاش موهامو نوازش کردو گفت:
_ بگو ببینم چی میخوای اینقدر مظلوم شدی؟
با خنده دلمو گرفتم یه بار نشد مامان نفهمه!
_ راستش مامان از مدرسه برامون یه اردو گذاشتن، کمپ تابستونی با استادا و دانش آموزا لیدرم هست! منم خیلی دوست دارم برم میشه اجازه بدین لطفا.
_ قول میدی مراقب خودت باشی؟
منی که اصلا توقع این حرف و نداشتم با تعجب تند تند پلک زدم و گفتم:
_ قول، قول مردونه!
_ باشه دخترم میتونی بری.
با دهن باز به چشمای مشکی مامان خیره شدم و گفتم:
_ مامان جدی میگی؟
خنده ای کرد و اخمشو تو هم کشید و گفت:
_ نکنه می خوای پشیمونم کنی؟
با خنده لپاشو بوس کردم
_ نه اصلا! خیلی خیلی ممنونم من فداتشم.
باخنده گفت:
_ خدانکنه دختره لوس،بدو ناهارتو بخور.

***
کوله پشتیمو با بدبختی زیپشو بستم و به در تکیه دادم دیگه فکر میکنم چیزی جا نمونده باشه تو ذهنم باز همه لوازم مورد نیازمو تکرار کردم .
_ بلا تل موهاتو یادت رفت
به آنجل خیره شدم که تل صورتیم توی دستاش بود.
_ وای مرسی آنجل خوبه یادت بود
تل موهامم داخل زیپ جلویی گذاشتم حالا دیگه تکمیل بود همه وسایلام رو جمع کرده بودم
مامانم لقمه پنیری توی دهنم کرد و زیر قران ردم کرد بعدش محکم بوسم کرد و باز همون آرامش خاصی که با بوسه هاش داشتم.
دستی به گردنبند فرشته توی گردنش کشید و بیرونش آورد و توی گردن من کرد.
_ خیلی مراقب خودت باش دخترم این گردنبند هم هدیه پدرته خیلی مراقبم بود همیشه میخوام پیش تو باشه.
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
_ خیلی دوستون دارم شماهم مراقب خودتون باشین.
بعدش آنجل و توی بغلم گرفتم و گونشو بوسیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~ROYA~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
32
156
مدال‌ها
1
#پارت سوم


کوله پشتیمو داخل اتوبوس گذاشتم و سوار شدم. جان و کریستوف، صندلی یکی مونده به آخر نشسته بودن آنا و آلیسم صندلی عقب برام جا گرفته بودن با خوشحالی خودمو کنارشون جا کردم و مشغول بحث این شدیم بین راه چه آهنگایی بخونیم؟ از اول تا آخر راه با آهنگ و دست بچه ها رو شاد کردیم و جان و کریستوف با مسخره بازی و رقصشون باعث شدن کلی بخندیم! گردنبندمو لمس کردم حس خیلی خوبی داشتم یه حس آرامش عمیق...
بالاخره بعد از چند ساعت رسیدم به جنگل اتوبوس کنار درختی ایستاد و اعلام شد یکی یکی پیاده بشیم ساکمو توی دستم گرفتم و با اون دستم کیفمو روی کولم انداختم و داد زدم:
_ آلیس بطری آب و از عقب بردار بیار.
کریستوف کولشو روی زمین گذاشت و باخنده گفت:
_ آهای بلا، مگه زن منو خدمتکار گیر آوردی که ازش کار میک...
با پس گردنی که جان بهش زد ادامه حرفشو نتونست بزنه و با آخ و اوخ سرشو مالید و گفت:
_ ای الهی دستت بشکنه! الهی بی شوهر بمونی! بترشی پسره نچسب چوب سیم.
از بس با آنا و آلیس بهشون خندیدم کف زمین پهن شدیم .
کم کم لبخندم جمع شد و تازه محو طبعیت جلوم شدم درختایی ک بلندیشون به چندین متر میرسید! صدای پرنده هایی که زیبایی این طبیعت و چندین برابر میکرد. نفسم توی سینم حبس شد،چقدر این صحنه و اینجا برام آشنا بود انگار فکرم پر کشید به چندین سال قبل تصویری نامعلوم که دختری با موهای سفید و لباس قرمز وسط جنگل میدویید پدرش دنبالش بود ومدام صداش میکرد.
_ بلا، دخترم وایسا خطرناکه! میوفتی زمین.
با خنده دختر پشت درختی تنومند قایم شد و گفت:
_ بابایی نمیتونی منو بگیری.
پدر یهو داد زد:
_ نه بلا برگرد!
با تعجب به جلوش خیره شد و با موجودی که جلوش میدید،شروع به جیغ زدن کرد دستش سوزش عجیبی داشت با گریه توی بغل باباش داشت جون میداد مرگ و با تک تک سلولاش حس میکرد. پدرش با گریه درخواست گمک از کسی میکرد و میخواست نخوابه دخترش یهو پدرش با گریه فریاد زد:
_جون منو بگیر ولی دخترمو نجات بده.
_ بلا کجایی؟
با تعجب از فکر در اومدم و به آنا خیره شدم آب دهنمو قورت داد و گفتم:
_ هیچی داشتم فکر میکردم
آنا سری تکون داد و گفت:
_ زود باش بریم چادر بزنیم.
_تو برو الان میام
بعد از اینکه آنا به طرف بچه ها رفت آستین دست سمت راستمو بالا زدم با چیزی که میدیدم از تعجب شاخ درآوردم. رد گاز روی دستم اما چطور ممکنه من هیچوقت اینو ندیده بودم خدایا من دارم دیوونه میشم...
اطرافم زیادی خلوت بود با ترس سریع قدمو تند کردم و پیش بچه ها رفتم.
چادر و با جان بلند کردیم من نگهش داشته بودم و اون تنظیمش میکرد کریستوفم داخل چادر نشسته بود که باد اونو نبره.
کریستوف با غر غر گفت:
_ بچه ها زود باشین دیگه پام درد گرفت این داخل دارم خفه میشم!
با خنده گفتم:
_دیگه تمومه یه کوچولو دیگه تحمل کن.
یه لحظه به روبه روم خیره شدم و حس کردم از ترس بدنم مور مور شد حس کردم سایه ای پشت درخت دیدم زمزمه هاشو میشنیدم:
_ بیا سمتمون بلا.
با ترس چادر و ول کردم و عقب رفتم باعث شد کل چادر روی سر کریستوف بریزه
_ آخ بیشعورا کمک دارم خفه میشم.
جان باخنده چادر و بلند کرد و کریستوف و در آورد بعدش کنار من اومد و گفت:
_ بلا معلوم هست حواست کجاست چیزی شده؟
_ نه،من خوبم .
سریع طرف چادرم با دخترا رفتم و داخلش نشستمو سعی کردم بخوابم.
«دانای کل»
با دیدن خواب‌های پریشان، از خواب پرید و نسبت به خوابش تونست فقط پیش بینی کنه که اتفاق‌های خطرناکی در پیش رو هستن. خسته شده بود از خواب های عجیبی که گاهی میدید بی حوصله سرشو روی زمین گذاشت و افکار درهم غرق خواب شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~ROYA~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
32
156
مدال‌ها
1
#پارت چهارم

لیدر وسط جنگل عبور میکرد و توضیح میداد. امروز اولین روز گردشمون بود.
با دخترا عقب تر از همه راه میرفتیم و به دهن لیدر خیره بودیم که قصد بسته شدن نداشت! از جنگ جهانی اولی و سنگرهایی که لابه لای درختا قرار داشته و...
بعد از نیم ساعت خسته کننده کنار درختی نشستیم و استراحت کردیم، خدا بداد فک این لیدره یرسه منکه شنونده بودم خسته شدم.
با لبخند خبیث نزدیک آنا شدم و گفتم:
_ پایه ای اینجا بگردیم تنهایی؟
آنا لبخند مسخره ای نثارم کرد و گفت:
_ آخه عقل کل به نظرت اجازه میدن؟
ابرویی بالا انداختم و سرمو تکیه به دیوار دادم.
_منم که نگفتم اجازه بگیریم!
آنا با ذوق مشتی به بازوم زد و گفت:
_ پایم فقط پسرا رو بفرستیم دنبال نخودسیاه آلیس و هم همرامون ببریم.
_ قبول یجور بهش بگو کسی نفهمه.
لیدر دوباره حرکت کرد و ناظم مدرسه اعلام کرد پاشیم حرکت کنیم. ما سه تا عقب تر از گروه حرکت میکردیم. جان و کریستوفم مشغول صحبت با پسرا بودن آروم دستشون و گرفتم پشت درختی پنهون شدیم. تا گروه دورتر شدن سمت مخالف جنگل دوییدیم.
آلیس با نفس نفس گفت:
_ اینکارا چیه! دیوونه ها اگه گم بشیم چی؟
موهامو کنار زدم و گفتم:
_ نه بابا گم نمیشیم، صدای رودخونه رو میشنوم بریم دخترا نزدیکیم.
بعد از دو دقیقه به رودخونه رسیدیم دور تا دورش درختای خوشگلی بودن که گلای صورتی داشتن. اونقدر اون صحنه و طبیعت قشنگ بود که دلم میخواست جیغ بزنم از خوشحالی یهو آنا داد زد: _هر کی آخر برسه خُله.
خودشم سریع سوییشرتش و در آورد و به سمت آب دویید منو آلیسم نگاهی بهم کردیم و سریع طرف آب دوییدیم سه نفری تو آب پریدیم اونقدر سرد بود دندونم بهم میخورد با مسخره بازی همدیگرو خیس میکردیم و بازی و میکردیم. آلیس و آنا دورتر بودن از منو مشغول جیغ زدن و بازی کردن زیر آب بودن یهو پروانه صورتی روی انگشتم نشست. با تعجب به نقش های خوشگلش نگاه میکردم کار خدارو باش این پروانه واقعا از زیبایی چیزی کم نداشت یه لحظه حس کردم پروانه انگشتمو نوازش کرد با دهن باز بهش خیره بودم پرواز کرد سمتی و باز منتظرم موند دیگه واقعا داشتم میمردم ازکنجکاوی! سریع از آب بیرون اومدم و دنبالش راه افتادم دخترا اصلا حواسشون به من نبود توی جنگل همینطور میدوییدم و دنبال اون پروانه میگشتم انگار یه حسی منو سمت اون میکشوند.
یه دفعه پاهام پشت سنگی گیر کرد و پرت شدم پایین جیغ زدم و سعی کردم و خودمو نگه دارم ولی با شاخه های درخت دستم زخمی شد.کمرم از درد داشت میترکید سرمو بلند کردم و با چیزی که میدیدم نزدیک بود پس بیوفتم لایه صورتی پر نوری بین سمت منو اون طرف بود انگار یه دیوار اون سمت و غبار پوشونده بود و نمیتونستم چیزی ببینم این چیز خیلی غیر عادی بود؟ قلبم میگفت الفرار، عقلم میگفت برو داخلش آروم بلند شدمو و انگشتمو سمت غبار بردم چشمامو بستم و گفتم:
_ خدایا رد شم لطفا
یهو حفاظ سبز شد و اون طرف پرت شدم دیگه متوجه چیزی نشدم و پلکام روی هم افتاد.
صدای زمزمه هایی بالای سرم میشنیدم اما قدرت اینکه چشمامو باز کنم نداشتم.
یهو صدای نازکی گفت:
_ یعنی زنده است؟
صدای بمی جوابش داد:
_ صدای نفس هاشو حس میکنم،آره زنده است. تپش قلبشو حس میکنم ولی...
ادامه جملش و نگفت چون دستامو تکون دادم و جلوی صورتم گرفتم نور خورشید خیلی اذیتم میکرد.
آخی کردم و گردنمو ماساژدادم حس میکردیم تریلی روم رد شده اینقدر کمرم درد داشت آروم چشمامو باز کردم و اطرافم کم کم مشخص شد و من شوکه تر شدم یعنی به همین راحتی مردم؟ وای آره مردم تموم شد رفت خدایا آخه چرا؟! منکه جوون بودم آرزو داشتم تازه حتی هنوز شوهرم نکرده بودم.
با خنده ریزی که پشت سرم صداش اومد تازه چشمم به دونفری خورد که پشتم بودن!
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین