جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

چالش چهارمین هفته از چالش "دلنوشته نیمه کاره✍"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته متفرقه توسط DLNZ با نام چهارمین هفته از چالش \"دلنوشته نیمه کاره✍\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 572 بازدید, 18 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته متفرقه
نام موضوع چهارمین هفته از چالش \"دلنوشته نیمه کاره✍\"
نویسنده موضوع DLNZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شهرزاد قصه گو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
میدانم که یک روز تو هم آنچه که من تجربه کردم را تجربه خواهی کرد.
میدانم که تو هم عاشق خواهی شد و دل به کسی خواهی بست.
اما امیدوارم عاقبت آن عشق زیبا و باشکوهت زوال نباشد.
امیدوارم که دنیا دار مکافاتت نباشد.
درست است که عاقبت عشق یکطرفه من به رفتنت و شکست قلبم ختم شد، اما امیدوارم که عشق تو پایدار و جاوید بماند...
و در این میان، من در سایه‌های زوال خویش می‌نشینم و به یاد می‌آورم روزهایی را که شکوه عشق در چشمانت می‌درخشید. روزهایی که با هم می‌خندیدیم و رویاهایمان را در آسمان خیال می‌کشیدیم. اما حالا، یاد آن لحظات، همچون پرنده‌ای در قفس زخم‌هایم، به دور از آزادی پرواز می‌کند. آیا روزی خواهد آمد که دوباره شکوه عشق را احساس کنم؟ یا اینکه تنها در دنیای زوال غرق خواهم شد، در میان اشک‌ها و حسرت‌ها؟ امیدم به آن روزها، گاه در دل تاریکی محو می‌شود و گاه در نور امیدی که هر از گاهی به دلم می‌تابد…
 

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
اکنون تهی خواهم شد، در خلوت تنهایی، در محضر رسوایی، از غَمینِ پنهایی، با چَشمی بارانی.
گاهی مُشَوِشم در اوج قرارِ بی‌قراری.
گاهی صبورم در اوج دوری و انتظار.
گاهی لبریزم از هوای سردِ بارانی.
گاهی رویایم زوال است و در اوج شکوه، غرورم با تن‌پوشی از دلهره، دیوانه‌وار دستانش را سوی آسمان، شادی را طلب می‌کند.
گاهی زوالم از تمام واژه‌ها، شادی‌ها، تبسم‌ها، لحظه‌ها و…
گاهی هم شکوهِ بیکرانم از تمام داشتن‌ها، بودن‌ها، بایدها و عایدها و…
رویای بی‌رویای منْ خیز گرفته و به سی*نه می‌کوبد. روبه سوی ساحل، قدم‌ به قدم در شن‌زارهای خیس.
شکوه و موج تلاطمِ باد در تارتار گیسوانم، تمام رویاهایم را بیدار می‌کند.
از وَرای تنهایی، در تمنای رهایی غرق می‌شوم در کَمینه‌ای با ذکرِ یارَبّ که‌ کجایی!؟…
و در این جستجوی بی‌پایان، زوال و شکوه، هر دو در دل من ریشه دوانده‌اند. گاهی به خود می‌گویم آیا روزی می‌رسد که این تنهایی پر از غم، به شکوهمندی تبدیل شود؟ آیا می‌توانم بر زخم‌های عمیق قلبم مرهمی بگذارم و در آغوش خوشبختی، روزهای رفته را بازگردانم؟ گاهی به یاد می‌آورم لحظاتی را که در سایه‌سار عشق، زندگی به رنگ‌های دلپذیر آراسته بود. اما اکنون، در تاریکی‌های این ناکجاآباد، تنها یادگاری که از آن روزها باقی مانده، سایه‌ای از زوال است. ای کاش می‌توانستم با یک لبخند، شکوهم را بازآفرینی کنم و در این دنیای بی‌رحم، نور امیدی را در دل خود بیابم…
 

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
زوالی دردناکی خواهد‌بود. زوال‌و‌‌شکوه در زندگی سخت و پر‌چالش یک انسان‌نابالغ به‌چه معناست؟. آیا کسی‌در این جهان‌ باشکوه پیدا میشود، که احساسات‌ پیچیده غیر‌قابل‌درک این موجود، که انسان نام دارد را درک کند؟.
آیا انسانی پیدا میشود که‌در خلسه بین روز‌ و شب، و زمین و آسمان، و‌یا فضایی که ذهن کوچک و محدود انسان، به آن دسترسی نداشته باشد، غرق شده باشد و راهی برای برگشت به دنیای‌خویش پیدا‌نکند؟
آیا‌ کسی در این دنیای‌زیبا و در عین‌حال نا‌امن پیدا میشود، که‌شکوه و عظمت وجود انسان‌را، آن‌طور که است درک کند؟
چه‌خوب است، کسی پیدا شود که امید‌‌های ناامید شده انسان‌ها‌ را برگرداند..
اما در این هزارتوی زوال، گاهی اوقات، آوای امیدی در دوردست‌ها به گوش می‌رسد. آیا آن نغمه، صدای دل‌های شکسته‌ای است که هنوز در جستجوی شکوه خویش‌اند؟ آیا می‌توان با درک دردهای هم‌نوعان، نوری در تاریکی ایجاد کرد؟ گاهی یادآوری لحظات شیرین، همچون نسیمی نرم بر چهره، می‌تواند دل‌ها را گرم کند و شکوهی تازه به زندگی ببخشد. ای کاش در این دنیای پر از ابهام، دستی به یاری دراز شود و فراموشی را از یادها بزداید، تا زوال‌ها به یادآورنده شکوه‌های فراموش‌شده تبدیل شوند…
 

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
اینک بیا خالق زخم شب، دست مرا بگیر و به دوردست‌ها ببر، به آن روزهای خاک خورده‌ی بی‌غل‌و‌غش. کاش زیر گوشم قصه‌ی طمع نمی‌خواندی که این‌گونه در گله‌ی زوال دریده شوم. یادت هست در آن کهن دیدار، به سادگی‌ حرکات و چشمان معصومم اعتراف کردی؟
چه زود فراموشت شد یار قدیمی!
هیچ نفهمیدی که خواستم رسوای جماعت بشوم، این زرق و برق‌ها با من بیگانه بود. سپیده‌ی شکوه زندگی‌ام در آغوش تو می‌دمید، میان برگه‌های تلخ پروین که با صدای خنده‌ی شیرین کودکمان درمی‌آمیخت؛ اما تو راضی نبودی! هزار سودای شهرت در یک سر مناعت ریختی؛ آن‌قدر که به یک‌باره خود را در بلندای تجمل این روزگار دژخیم دیدم. جنسش فرق داشت، جوری که از گذشته‌ی من جز خرواری... ‌.
خاک و غم باقی نماند. اکنون در این ویرانی، می‌دانم که زوال من تنها داستان من نیست، بلکه داستان هر آن کسی است که در جستجوی شکوهی از دست رفته، در دل شب گام برمی‌دارد. ای کاش می‌توانستم در آغوش تو دوباره زنده شوم، اما اکنون تنها یاد تو و آن روزهای زیباست که در دل تاریکی، شعله‌ای از امید را زنده نگه‌داشته است. در این دنیای بی‌رحم، تنها تمنای من آن است که روزی دوباره برگردی و بگویی که زوال نمی‌تواند بر شکوه عشق ما سایه افکند…
 
مدیر بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
2,219
11,193
مدال‌ها
3
بعد از تو یک من مرد و یکم من زنده ماند.
آفتاب زندگانی به زوال رفت و در شکوه رفتنت آهسته اشک هایم را شمردم.
بی آنکه کسی بشنود هر روز به خود بد گفتم.
به راستی که در تلاطم امواج این دروغ، من شکستم .
و در زیر آسمان بی ستاره، ساز می‌نواختم و تو درکنار او از آرامش این نوا لذت می‌بردی.
ندانستی که من در جهنم نوت‌های نبودنت سوختم؟
و تو، چه زیبا لبخند زدی و من آتش گرفتم.
روح این موسیقی پروانه‌ای شد با بال‌هایی پاره پاره، زندگی وقیح شده بود.
من بودم و درد بود و این غم، این زوال و شکوهِ این عشق نافرجام.
از درد رها شدنم حالا بت‌هایی ساخته شد.
که شکستن می‌خواهند.
فکر کنم عشق وصل به موهایم بود و با شکوه، در زوال خواسته‌هایم بریدمش و ...
 
آخرین ویرایش:

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,339
مدال‌ها
2
بعد از تو یک من مرد و یکم من زنده ماند.
آفتاب زندگانی من به زوال رفت و در شکوه رفتنت آهسته اشک هایم را شمردم.
بی آنکه کسی بشنود هر روز به خود بد گفتم.
به راستی که در تلاطم امواج این دروغ، من شکستم .
و من ساز می‌نواختم و تو درکنار او از آرامش این نوا لذت می‌بردی.
ندانستی که من در جهنم نوت‌های نبودنت سوختم؟
چه زیبا لبخند زدی و من آتش گرفتم.
از درد رها شدنم بت‌هایی ساخته شد
که شکستن می‌خواهند
فکر کنم عشق وصل به موهایم بود و با شکوه در زوال خواسته‌هایم بریدمش و ...
…و اکنون در این ویرانی، من تنها مانده‌ام. هر گامم، زخم عمیق‌تری به یادگار می‌گذارد. یاد تو همچون سایه‌ای سنگین بر دوش من نشسته است. در آغوش این زوال، شکوهی را می‌جویم که دیگر وجود ندارد. صدای خنده‌ات در گوشم طنین‌انداز است، اما آن را به یاد نمی‌آورم. آیا روزی می‌رسد که این درد را فراموش کنم؟ آیا می‌توانم دوباره به آسمان نگاه کنم و به جای غم، امید را ببینم؟ در این دنیای بی‌رحم، زوالم را به یاد می‌آورم و در دلِ تنگم، تنها یک آرزو دارم: کاش دوباره روزی برسد که عشق به جای زوال، شکوه را به زندگی‌ام بازگرداند…
 

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,155
مدال‌ها
2
…و اکنون در این ویرانی، من تنها مانده‌ام. هر گامم، زخم عمیق‌تری به یادگار می‌گذارد. یاد تو همچون سایه‌ای سنگین بر دوش من نشسته است. در آغوش این زوال، شکوهی را می‌جویم که دیگر وجود ندارد. صدای خنده‌ات در گوشم طنین‌انداز است، اما آن را به یاد نمی‌آورم. آیا روزی می‌رسد که این درد را فراموش کنم؟ آیا می‌توانم دوباره به آسمان نگاه کنم و به جای غم، امید را ببینم؟ در این دنیای بی‌رحم، زوالم را به یاد می‌آورم و در دلِ تنگم، تنها یک آرزو دارم: کاش دوباره روزی برسد که عشق به جای زوال، شکوه را به زندگی‌ام بازگرداند…
و این آرزو بسی محال است. تا وقتی که تو معشوق من باشی تمام دنیا دست به دست هم می‌دهد تا این عشق را به زوال برساند. و این دنیا انگار با من لج کرده که هرچه تلخیست سرراهم می‌گذارد.
یک روزهایی زن و مردهای دست در دست هم را که می‌دیدم با خودم می‌گفتم که می‌شود من هم نصیبی از این عشق باشکوه ببرم؟ اما بعدها فهمیدم که عشق تنها از دور باشکوه به‌نظر می‌رسد و وقتی که تو خود تجربه‌اش کنی تنها تلخی و مرارت است که نصیبت می‌شود...
 

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
و این آرزو بسی محال است. تا وقتی که تو معشوق من باشی تمام دنیا دست به دست هم می‌دهد تا این عشق را به زوال برساند. و این دنیا انگار با من لج کرده که هرچه تلخیست سرراهم می‌گذارد.
یک روزهایی زن و مردهای دست در دست هم را که می‌دیدم با خودم می‌گفتم که می‌شود من هم نصیبی از این عشق باشکوه ببرم؟ اما بعدها فهمیدم که عشق تنها از دور باشکوه به‌نظر می‌رسد و وقتی که تو خود تجربه‌اش کنی تنها تلخی و مرارت است که نصیبت می‌شود...
در سرزمینی که از نوای گذشته تنها ویرانه‌ای باقی مانده و زمان انگار در میان ابرهای تیره گم شده است، داستانی آغاز می‌شود که نه از سرگذشت‌های شاد، بلکه از شکوهی پوشیده در زوال حکایت می‌کند. در این جهان، جایی که روزها و شب‌ها گویی به هم آمیخته‌اند و هیچ ک.س نمی‌داند آیا در پی روشنی است یا در جستجوی تاریکی، هر لحظه بیشتر از پیش به کشمکش‌های بی‌پایان انسان‌ها و درگیری‌های درونی‌شان پرداخته می‌شود. انسان‌هایی که در دل خود نوری را جستجو می‌کنند، اما سایه‌های درد و رنج هر قدمشان را سنگین‌تر می‌کند. در این جهان، هر زوالی همان‌طور که نطفه‌ی شکوهی پنهان در دل خود دارد، خود به خود هم در بازتابی از عظمت، فریادهای ناتمامی به گوش می‌رسد.
و این آرزو، در کمال ناامیدی، به چیزی جز یک افسانه نمی‌ماند. زیرا در دنیای من، هرگاه که تو معشوق من شوی، تمام کهکشان‌ها به هم می‌پیوندند تا این عشق را به نابودی بکشانند. این دنیا انگار با من در جنگ است، هر کجا که می‌روم...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین