جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چهار] اثر «Kaida کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kaida با نام [چهار] اثر «Kaida کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 271 بازدید, 4 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چهار] اثر «Kaida کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kaida
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
نام رمان : چهار
نام نویسنده : Kaida
ژانر : عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
خلاصه : پله‌ها یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشت.
تق... تق... تق... .
صدای برخورد کف کفش‌های واکس زدش به کف چوبی سالن رقص، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. هیچ ک.س نبود. فقط مردی که دست‌هاش رو توی جیب اور کت بلندش فرو کرده بود. فقط کسی که از پشت عینک سیاهش به نزدیک‌ترین صندلی به صحنه چشم دوخته بود. سه‌شنبه؛ ساعت چهار بود و دیگر، هیچ ک.س نبود. فقط استفان؛ فقط و فقط... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
مقدمه :
هرگز لحظه ای شک نکردم ، من دوستت دارم و به تو کاملا ایمان دارم .
تو ؛ ای دلیل زندگی من...
بند دور مچ پای چپش را محکم تر کرد .
قدمی به جلو برداشت و کمرش را قوس داد .
دست هایش را بالا برد و خودش را آماده کرد .
به جز چند نفری که در حال جمع کردن لباس هایشان بودند کسی روی صحنه نبود .
تنها نوری که فضا را روشن میکرد . منبعش پشت صندلی های قرمز رنگ تالار بود و مستقیم روی بدن پادمیرا می تابید .
به شاگرد هایی که باهاش خداحافظی میکردند ، لبخند زد و گردنش را چرخاند .
همراه با آهنگ آرامی که توی فضا پخش میشد ، دست هایش را تکان داد .
تعادلش را روی پنجه ی یکی از پا هایش نگه داشت و چرخید که چشمش به کسی که روی نزدیک ترین صندلی قرمز به صحنه نشسته بود برخورد کرد .
قسم میخورد تا چند ثانیه ی قبل هیچکس روی این صندلی نشسته نبود .
از حرکت ایستاد و نگاهش را به آن مرد دوخت .
حالا دیگر هیچکس به جز آن دو نفر توی سالن نبود . پادمیرا هم دیگر نمیرقصید .
ثابت ایستاد و آن مرد عجیب از پشت عینک سیاهش به خیره نگاه کردن دخترک ادامه داد .
پادمیرا دستی به موهایش کشید و چشم هایش را بست .
به آن فرد عجیب اهمیتی نداد و سعی کرد روی کارش تمرکز کند .
احتمالا یا خبرنگار است یا یک طرفدار !
با این حرف خودش را قانع کرد .
عقب رفت و تنها چند ثانیه طول کشید تا دست سردی را پشت کمرش احساس کند .
با وحشت از جا پرید و چشم هایش را باز کرد .
برگشت و آن مرد را چسبیده به خودش دید .
او چطور با این سرعت ، به این بالا رسیده بود؟!
پادمیرا دستش را روی سی*ن*ه ی او قرار داد و قدمی به عقب برداشت .
چشم هایش را از پشت عینک سیاهش نمیدید .
آن مرد لبخند کوچکی زد و دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالای سرش گرفت .
عقب رفت و تا قبل از اینکه کاملا از سالن خارج بشود به چشم های پادمیرا زل زد .
آن مرد پادمیرا را میترساند .
 
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
ساک آبی رنگش را روی یکی از صندلی ها انداخت و از پله های متصل به صحنه بالا رفت و وسط آن ایستاد .
آن صحنه
جایی ست که متعلق به او بود .
به دورش نگاه کرد و بین دختر و پسر هایی که لباس باله به تن داشتند قدم برداشت ، به حرکات دست و پا هایشان دقت کرد .
ایرادهای کارشون رو با صدای آروم بهشون گوش زد کرد .
پای راست دختری که برای داشتن تعادل بهتر تلاش میکرد را گرفت و کف پایش را کنار پای او ، روی زمین قرار داد .
آن دختر تشکر کرد و چشم هایش ناخودآگاه به آن صندلی قرمز رنگ برخورد کرد .
و آن مرد غریبه را دید.
قدمی به عقب برداشت و کسی که آنجا نشسته بود ، لبخند زد .
دو انگشتش را به کنار سرش چسباند و سلام کرد .
پادمیرا بدون عکس العملی به طرف دستگاه پخش رفت و دکمه ی او را فشار داد .
موزیک آرامی تو فضا پیچید و پادمیرا دو دستش را دوبار به هم کوبید .
بچه ها بلافاصله کنار هم ایستادند و پادمیرا یکی از آنها را برای مرور چند تکنیک به جایی که خودش ایستاده بود ، دعوت کرد .
خودش عقب رفت درحالی که چشمش هنوز به آن مرد بود .
استفان به ساعتش نگاه کرد و با دیدن عقربه ها روی عدد چهار لبخند کجی زد و دست هایش را به سی*ن*ه زد .
سالن کم کم خالی میشد و پادمیرا باز هم تنها و تنها آنجا بود .
باز هم همان آهنگ آرام و همان صدا توی فضا پیچیده بود .
بازهم استفان بود و نگاه کردن به پادمیرا ؛
استفان نمیخواست آن دختر را بترساند .
پادمیرا به ساعت دیواری بزرگ سالن نگاه کرد .
ساعت چهار !
باز هم ساعت پایان کلاس بود و باز هم آن مرد آنجا بود.
چرا ؟ این سومین بار بود .
پادمیرا روز ها را میشمرد.
ولی این بار آن مرد عینک نداشت. پادمیرا میتوانست چشم های قهوه ای قشنگش را ببیند .
اسمش را نمیدانست.
این بار دیگر مثل روز اول از او نمیترسید .
چون میتوانست لبخندش را ببیند .
و لبخند ها ترسناک نیستند .
از پله های چوبی پایین آمد و باعث شد صدای برخورد ته کفشش به زمین ، توی فضای آرام و ساکت تالار بپیچد .
به طرف آن صندلی حرکت کرد .
باید حسابش را کف دستش میگذاشت .
باید میفهمید هدفش از این کار ها چیست .
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین