جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کتاب چهل سالگی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط شاهدخت با نام چهل سالگی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 103 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع چهل سالگی
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
چهل سالگی
صفورا لواسانی
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحه‌ها
۴۳۰ صفحه
درباره کتاب چهل سالگی
چهل سالگی، کتابی جذاب و‌ متفاوت است، داستانی که از زبان مرد داستان روایت می‌شود و‌ جذابیت‌های متفاوتی از نگاه عاشقانه است. این کتاب داستان امیر است، مرد جوانی که عاشق شده است اما نمی‌داند زندگی قرار است چندین و چندبار مشکلات سختی را پیش روی او بگذارد.
بخشی از کتاب چهل سالگی
سرشو پایین انداخت و جواب سلامم‌رو داد.

نون‌هارو گرفتم و از مغازه خارج شدم، نگاهی به محمد که هنوز خیره به نونوایی بود کردم، تعجب کردم، من که از صف خارج شده بودم پس محمد به چی زُل زده بود؟ دلم بد جوری قارو قور می‌کرد، پیش خودم گفتم: «خوب شد نون خریدم وگرنه از گشنگی می‌مردم.» تو همین فکرا بودم که دیدم محمد ویراژ داد و پیچید تو کوچه دقت که کردم دیدم ای دل غافل چشاش دنبال فیروزه است.

خودم‌رو سر پیچ کوچه مخفی کردم خداروشکر انقدر حواسش پی عوضی بازیش بود که من‌رو ندید. فیروزه بیچاره سرعتش‌رو زیاد کرده بود انگار که دفعه اولش نبود که دور و برش می‌پلکید. اما سرعتش هرچقدر هم زیاد می‌شد به اندازه سرعت موتور نمی‌شد. پیچید جلوی فیروزه، دختر بیچاره از فاصله زیاد هم رنگ پریده‌اش پیدا بود چند کلمه‌ای حرف زدند و بعد فیروزه خواست بره که سد راهش شد. خونم به جوش اومد وقتی که دیدم دستش‌رو برای لمس صورت فیروزه دراز کرد. نفهمیدم چه‌طوری جست زدم و خودم‌رو بهشون رسوندم. مچ دستش‌رو توی دستم گرفتم و فشار دادم و گفتم:

ـ داری چه غلطی می‌کنی؟

فیروزه از فرصت استفاده کرد و خودش‌رو به خونه‌شون رسوند.

معلوم بود که از فشار دستم بی‌تاب شده، شانس آورده بود که یک دستم بند نون‌ها بود.

سرش که به وسط‌های سی*ن*ه‌ام می‌رسید رو بالا آورد و گفت:

ـ ول کن دستمو.

فشار بیشتری به دستش آوردم و چنبره زدم روی سرش و گفتم:

ـ نبینم دوباره از این غلط‌ها بکنی به خدا می‌ذارم کف دست بابات.

ازاین‌که جلوی فیروزه ضایع شده بود حرصی بود با تقلا دستش‌رو از تو دستم بیرون کشید و سوار موتورش شد و پدالش‌رو فشار داد و گفت:

ـ خدارو شکر من یه بابا دارم که ادبم کنه ولی موندم توی بی‌پدر و مادررو کی می‌خواد ادب کنه.

با سرعت دور شد. حرفش انقدر برام سنگین بود که قلدری یادم رفت. بی‌شرف انگار نقطه ضعفم‌رو می‌دونست. بغض گلوم‌رو فشار می‌داد اما من پرروتر از آن بودم که چشمامو تسلیم اشک کنم. خدارو شکر کردم که امیر توی کوچه نبود تا شاهد ماجرا باشه.

فرشته با دو تا زنبیل توی دستش توی کوچه پیچید. نفس عمیقی کشیدم، دویدم جلو و یکی از زنبیل‌هارو گرفتم و سلام کردم.

ـ سلام داداش کجا بودی؟ باریکلا... نون گرفتی؟

با دست تکه‌ای نون کند و گذاشت گوشه لپای گوشتیشو گفت:

ـ قرارِ برای خان‌گلی مهمون بیاد خبر داری که؟

ـ نه والله خان‌گلی که منو آدم حساب نمی‌کنه، چیو به من می‌گه که اینو بگه؟

ـ نه به خدا یه دفعه‌ای شد، عمو حسن زنگ زده گفته میان یه چند روزی این‌جا می‌مونن.

ـ یا خدا حتما ده شبم می‌مونن.

ـ نه برای عروسی رضا میان، پس فرداست، تموم بشه برمی‌گردن قزوین. حالا هم انقدر یکی به دو نکن زنبیل‌هارو بیار هزار تا کار داریم.

بعد نون‌هارو از من گرفت و با چشم به زنبیل‌ها اشاره کرد و گفت:

ـ الهی فدات بشم... بدو دیگه.

همون‌طور که چند قدم جلوتر می‌رفت ادامه داد:

ـ نگفتی؟ چه‌طور بعد از قَرنی رفتی نون گرفتی؟

مِن‌مِن کنان گفتم:

ـ از دست خان‌گلی، راه فرار بهتری سراغ داری!... وقتی گیر بده که دیگه وِل کن نیست، زدم بیرون بلکه بی‌خیال بشه.

ـ بله... دیدم با عرق گیر و شلوار گرمکن اومدی، نمی‌گی تو محل زشته. ما آبرو داریم؟

بعد هم اخمی به چشم و ابروی مشکیش که خان‌گلی همیشه می‌گفت عینِ چشم‌های مامانت می‌مونه داد و گفت:

 
بالا پایین