جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چیکسای] اثر «هاوژین فتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هاوژین فتحی با نام [چیکسای] اثر «هاوژین فتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 352 بازدید, 5 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیکسای] اثر «هاوژین فتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هاوژین فتحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
7
51
مدال‌ها
2
عنوان: چیکسای
ژانر: تخیلی،عاشقانه
نویسنده: هاوژین فتحی
عضو گپ نظارت : (9)S.O.W
خلاصه رمان: یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل! از آن جادو، افسانه چه می دانی؟
•دیوانگان از افسانه ها گفتن عاقلان خندیدن
۰دنیای شبیه‌سازی از فرشته ها و شیاطین ودشمنی دیرینه بین آنها، دختر از جنس فرشته و پاکی،اما مرتکب یه گناه میشود؟آن گناه چیست؟ تنها گناه او تجربه اولین بوسه،و عاشق شدن اوست؛اما او کیست؟ به راستی او شیطانه پادشاه تاریکی جهنم، که جز نفرت چیزی از او نهان نیست، اما ممکنست مجازاتی جز مرگ و سیاهی برای فرشته باشد؟

مقدمه: من اگر خونآشام بودم،و تو خورشید بودی جآنان من هیچ
وقت تو‌سایه های شب در لا به لای درختان پنهان نمی‌شودم من ترجیح
میدم که بسوزم به چشم درخشش تو
«به یاد آور مرا
در قلب اندوهگین خویش، که تو اخرین بازمانده این وطنی»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,454
مدال‌ها
12
1715851994817.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
7
51
مدال‌ها
2
عنوان: چیکسای
ژانر: تخیلی،عاشقانه
نویسنده: هاوژین فتحی

خلاصه رمان: یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل! از آن جادو، افسانه چه می دانی؟
•دیوانگان از افسانه ها گفتن عاقلان خندیدن
۰دنیای شبیه‌سازی از فرشته ها و شیاطین ودشمنی دیرینه بین آنها، دختر از جنس فرشته و پاکی،اما مرتکب یه گناه میشود؟آن گناه چیست؟ تنها گناه او تجربه اولین بوسه،و عاشق شدن اوست؛اما او کیست؟ به راستی او شیطانه پادشاه تاریکی جهنم، که جز نفرت چیزی از او نهان نیست، اما ممکنست مجازاتی جز مرگ و سیاهی برای فرشته باشد؟

مقدمه: من اگر خونآشام بودم،و تو خورشید بودی جآنان من هیچ
وقت تو‌سایه های شب پنهان نمیشودم من ترجیح
میدم که بسوزم به چشم درخشش تو
«به یاد آور مرا
در چهره اندوهگین خویش، که تو اخرین بازمانده این وطنی»


✾؛﷽✾
پارت①

در اتاق رو با کمترین صدایی باز کردم، با هر صدای ریزی از در که بلند می‌شود با استرس لبمو گاز می‌گرفتم سرکی به راهروی دراز و تاریک قصرکردم خیالم از اینکه کسی بیدار نیس راحت شد درو بستم، با نفس عمیقی به سوی تختم رفتم، چند تا بالشت زیر پتو گذاشتم که فکرکنن خودمم نرمک نرمک به سمت پنجره بزرگ اتاقم رفتم پرده رو کنار زدم، خب از آن‌جایی که راس ساعت
دوازده شب کل قصر باید به خواب بروند کار من آسان‌است،اما اگه من از
پنجره پرواز کنم احتمالش کمه که منو ببینن پنجره
رو باز کردم ماه کامل خیره کنند بود هر نگاهی‌رو به
خود جذب می‌کرد، شبا ماه‌است حکمران زیبای
به ارتفاع پایین قصر نگاه کردم، یادمه از بچگی تا
زمانی که پرواز یاد نگرفته بودم چقدر می‌ترسیدم از ارتفاع
شنلم‌رو، رو موهایم کشیدم چند قدم به عقب رفتم، با تمام سرعت دویدم از پنجره پریدم، بال‌هایم رو باز کردم با سرعت زیاد از محوطه‌ی قصر دور شدم پشت دیواره بزرگ قصر پایین اومدم پاهام‌رو روی گیاه‌های خشک و سفت زمین گزاشتم از هیجان دستانم عرق کرده بودن، هیچ وقت فرشته‌ها اجازه بیرون رفتن از قصر رو نداشتن سرپیچی از این دستور مجازات داشت، چون بزرگامون میگفتن:
بیرون از قصر به شدت خطرناکه اونم برای یک فرشته
که جنسش از نور و مهربونیه ولی خب من همیشه سرکش بودم، همیشه دنبال چیزهای هیجانی بودم که این کار گناه محسوب می‌شود، این رد شدن اولین خط قرمزها بود من تا زمان طلوع خورشید وقت داشتم بیرون قصر باشم بدون فوت وقت شروع به راه رفتن کردم نمی‌تونستم پرواز کنم چون دشمن‌ما فرشته‌ها خیلی زیاد بودن اگه پرواز
می‌کردم بدون شک از بال‌های سفیدم می‌فهمیدن،سنگ های ریز و درشت پوست نازک پاهام‌رو اذیت می‌کردن نگاهی به اطراف کردم جز تاریکی،درختانی بلند چیزی دیگه نبود آروم آروم به سمت راست رفتم با
صدای پوته‌ی پشتم با سرعت به اون سمت نگاه
کردم،چشم‌هام رو ریز کردم حالت تهاجمی گرفتم ولی با بیرون پریدن یک گربه‌ی
سیاه که بی توجه به من راه خودش‌رو رفت نفسم‌رو بیرون دادم به راهم ادامه دادم کمی که جلو رفتم نگاهم به سه راهی افتاد با تعجب به این راها نگاه می‌کردم امتداد راه‌ها اصلا معلوم نبود به راه چپ نگاه کردم، خب اولیت ما همیشه راه راسته غافل از اینکه بعضی راهای درست می‌توان برایت یک تله باشد...وارد مسیر راست شدم با صدای کلاغا به آسمون تاریک و ابری نگاه کردم، کلاغ های شوم گواه یک خبر‌ بد میتونه باشن به اطراف نگاه کردم جز درخت چیزی ندیدم، دلم ترسیده بود، عقلم بهم فرمان بازگشت میداد ولی بی توجه بازم به راهم ادامه دادم، باصدای فریاد یکی، با ترس خودم‌رو پشت یک درخت پنهون کردم از ترس داشتم می‌لرزیدم، آه مادر این صدا دیگه چی بود، سرم‌رو از پشت درختی که تنه‌اش فرتوت و ناتوان شده بود خم کردم بادیدن تصویر روبه روم خشک شدم، باورم نمی‌شد خدا،آدم‌های زیادی که قفل و زنجیره شده بودن داشتن پشت سر هم می‌رفتن، گریه های بچه ها و خاکستری‌های که داشتن بهشون تازیانه می‌زدن، خدایی من چیه این؟ به راستی چشم‌هایم اشتباه نمی‌بینن اینها خاکستری‌ها بودن من از بچگی از این موجودات زیاد برایم گفته شده بود، بی رحم ترین موجودات و صاحب جهنم بودن موجوداتی‌از جنس آتش جهنم که دشمن اصلی و سر سخت ما فرشته‌ها بودن، قرنهاست که اجدادم در جنگ با خاکستری‌هان آنها بدون هیچ رحمی ماهارو می‌کشتن از ترس نمی‌دونستم باید چیکارکرد، با صدای دلخراش دیگه پشت بندش صدای خندی بلند وترسناکی نگاهم به سمتشون کشید شد یکی از خاکستری‌ها داشت با تمام وجودش، آن مرد رو میزد و لذت میبرد، وایسا ببینم! این خاکستری چرا نسبت به بقیه خاکستریا بال‌های بزرگ تری داشت،لباس‌های سلطنتی تنش بود، وای این شاهزاده و پادشاه آینده خاکستری‌ها بود، درباره این شاهزاده خیلی شنیدم، درباره بی رحمیش خونخواری هایش اون یک اصیل زاده بیرحم بود به هیکل بزرگش نگاه کردم که.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
7
51
مدال‌ها
2
پارت ②
صورتش‌ رو نتونستم ببینم نه خدای من، من نباید این‌جا باشم با ترس خیلی زیاد یه قدم به پشت رفتم
با صدای شکستن چوب زیر پام حس کردم روح از تنم
جدا شد با سکوت یهویی لبمو‌ رو از ترس گاز گرفتم خدایای من نه

- ارباب شماهم شنیدین؟

- برو ببین چیه اون صدا

با صدای بم و ترسناک شاهزاد چند قدم غیر ارادی به عقب رفتم، خدایا اخر عمرم رسید، با دیدن تصویر خاکستری‌ها با ترس بدون هیچ ادراکی بال هامو باز
کردم و تمام سرعت شروع کردم پرواز کردن با فریاد
خاکستریی‌ها وحرف شاهزادی تاریکی ته دلمم خالی شد!

- ارباب فرشته ها،باورم نمیشه اون یک فرشته‌اس!

+ بگیریدش زنده‌ میخامش.

با ترس که کل وجودم‌ رو فرا گرفته بود با تمام قدرتم
پرواز می‌کردم، صدای خنده کریهه تا اعماق استخوان
مغزت‌رو می‌سوزوند، از لابه‌لای درختان رد می‌شودم بدنم به شاخه ها کوبیده می‌شود، موهامم کنده می‌شود ولی مگه مهم بود! خداوندا کل امیدم توی نجاتم بده از پشت سرم آتیش پرت می‌کردن، اسلحه اونا گلوله های اتشین بود، از لای یک درخت بزرگ رد شدم، که شاخش بازم‌رو خراشید، از شدت درد جیغم به
آسمون رسید ولی اونا دنبالم بودن، راه فرار وجود نداشت چشمم به دو راهی خورد با درد، سرعتم‌رو زیادتر کردم
که محکم خوردم به یه کوه سنگی، بار الهه اینجا بن بست بود، از شدت ضربه‌ای که به سرم خورد به سمت پایین سقوط کردم رو یک عالمه کاه افتادم به زور و درد چشم‌هام‌رو باز کردم، خاکستری‌ها جلوم بودن و نزدیک و نزدیک تر می‌شودند، زیر لب گفتم: نه این کارو نکنید تروخدا...
و در نهایت چشم‌هام سیاهی رفت و در‌ دنیای از تاریکی فرو رفتم
چشم‌هایی بی فروغمو باز کردم، اطرافم هاله‌ی‌ از تاریکی احاطه کرده بود دستم‌رو تکون دادم، دستم اسیر زنجیره های دراز بودن به آرامی روی تخت نشستم پاهام که زمین‌رو لمس کرد از سردیش بدنم مور مور شد، نگاهم خیره به پرد پنجره که سوز باد آروم آروم پرده رو به رقص در آورده بود، ولی نگاهم جایه دیگری بود
صدای اون کلاغ سیاه کنار پنجره سیلی میزد زیر گوشمو، آرام صدایم میزد، بوی سردی همراه با بوی سوختن گوشت وتدفن دماغم‌رو تند نوازش کرد، نفس کشیدم دور از تخیلاتم بود، باز نفس
کشیدم اون بو همچنان ماندگار بود، بوی ترس را میداد، بویی از اسارت
به پشت سرم زل زدم اتاقک کوچیک و تاریک بود خیلی تاریک، من از تاریکی میترسم، چه ساعتی از روزه؟ من به ته بیچارگی رسیدم بدن نحیفم لرز کرد از تصور اینکه الان پیش خاکستری‌ها باشم، ترس تنها واژه این لحظه‌ی من بود قدم اولو به طرف تخت برداشتم خیسی کف اتاق حالمو دگرگون می‌کرد، علت خیسی کف یه اتاق اخه میتونه چی باشه؟ بوی تعفن داشت دل و رودم‌رو بهم می‌ریخت گوشه تخت نشستم کاش هیچ وقت چشم‌هام‌ رو باز نمی‌کردم با صدای گوش خراش درَ اتاق که با صدای مهیجی به دیوارک اتاق کوبیده شد، دل بی قرارم به شدت به دیواریی قلبم کوبیده میشود، باترس خیره به اون تاریکی بودم هیچی چیزی پیدا نبود ولی نه بود، یه جسه‌ی بزرگ، قامتش‌شبیه غول تکیه به در داده بود خدای من، یک جفت چشم درخشان شبیه به دوتا ستاره پرنور در دل شب به من خیره شده بودن از سنگینی نگاهش شانه‌های نحیفم تکانی خوردن خودمو عقب کشیدم
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
7
51
مدال‌ها
2
پارت³

با یک نیشخندخیره‌ به حرکاتم بود،از شدت ترس و استرس نمی‌تونستم هیچ گونه واکنشی از خود بروز دهم،حس می‌کردم‌که
ماهیچه‌های پام از سرما منقبض شدن‌ فکم داشت‌ زیر این همه فشار خورد می‌شود،
حس می‌کردم هر‌آن ممکن است؛ بهم حمله کند‌ و بمیرم چند قدم به داخل اتاق گذاشت‌ غیره ارادی خودمو به تاج تخت کوبیدم‌‌ و با وحشت فریاد زدم:

_ نه...نه به من نزدیک نشو التماس می‌کنم...ولم کن بزار من برم.

با سرعت خودش رو بالا سرم رسوند،تو خودم مچاله شدم ‌هرم نفس های سردش به صورتم میخورد‌ عمیق خیره به چشمانم
با‌ یک نیشخند گوشه‌ای لبش گفت:

_ به همین زودی میخایی بری؟ نچ...نچ
ناراحتم کردی فرشته‌، مگه اینجا بهت تلخ میگذره؟

از بهت آن صدای خش دار و خسته‌اش زبانم قفل شده بود‌،قدرت هیچ ادراکی رو نداشتم منگ بودم ،گیج بودم همینجوری مثل مسح شدگان نگاهش می‌کردم ‌که با حرص نوچی کرد ، بهم پشت کرد و ازم جدا شد همین که خواستم نفس حبس شدم رو بیرون بدم با یک سرعت فوق‌العاده نزدیکم شد و گردنمو گرفت،من رو چسبوند به دیوار از شدت کمبود اکسیژن و فشار زیاد نمی‌تونستم هیچ کاری کنم همینجوری که گردنم رو فشار می
داد بی رحمانه گفت:
_ از کی تا حالآ فرشته ها جرعت پیدا کردن وارد قلمرو من بشند؟ سالیان زیادیه که بزرگان شما ..جرعت نداشتن صد کیلو متری خاک من رد بشند! بعد تو؟

از شدت کمبود اکسیژن حس میکردم شُش هایم دارن می‌ترکند ، بدنم سرد و سرد تر شد‌ به یقین رسیده بودم که اینجا آخرین لحظات عمرم است،پشت پلک های تار و خیسم می‌دیدم چگونه دارد فریاد می‌زند،
و همش دارد یک چیز را تکرار می‌کند ،با زور زیادی پردم کرد روی زمین که از حجم زیاد هوای‌ که وارد دهنم و بینیم می‌شود
به سرفه افتاد بودم ،کمی که حالم سر جایش آمد،دیدم تکیه داده به دیواره روبه رو و با لذت نگاه به ناتوانی و اشک هام می‌کند ،با ترس و بغض ناشی از ترس با لکنت گفتم:
_ م‌من..من..ف‌فقط خواستم،ب‌بیرون از قلمرو س‌سبز رو ببینم،ندونستم که وارد قلمرو سیاه شدم

باصدای خنده بلندش از ترس شونه هایم بالا پرید،با همان خنده ترسناک نزدیکم شد و نمایشی اشک‌های نداشته‌اش رو پاک کرد و چند تار از موهایم که روی پیشونی ام ریخته شده بودند،پشت گوشم
انداخت و گفت:
_از آنجایی که فرشته‌ها دروغگو نیستن حرفت درسته‌ حالا من دوست دارم،خودت انتخاب کنی چطوری با چه روشی بکشمت؟ که هم تو بیشتر زجر بکشی و هم من حس خوبی بگیرم ،اخه میدونی؟
ماها از شنیدن صدای زجه زدن لذت می‌بریم مخصوصا ،زجه فرشته ها.

از ترس قلبم تند تند میزد ،انگار می‌خواست ،سی*ن*ه‌ام رو بشکافد یک نگاه اجمالی با غرور به سر تا پایم کرد و پشت بهم به سویی در اتاق رفت از اینکه داشت،از اتاق بیرون می‌رفت سرشناس از حس امنیت می‌شودم که با حرفش یک‌خورده تکون محکمی خوردم.

_ عه راستی؟ شنیدم فرشته ها از تاریکی می‌ترسند شمع های اتاقت رو روشن می‌کنم ، بعد از روشنی اتاقت ‌می‌تونی اتاقت رو هم تمیز کنی .

کنار در ایستاد،از دستانش چند گلوله آتش پرت کرد که شمع های اتاق روشن شدن اما با دیدن اتاقی که داخلش بودم ،بی اراد شروع به هیستریک جیغ زدن کردم.
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,744
37,990
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین