جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالون] اثر «حانیا صدرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حانیا صدرا با نام [کالون] اثر «حانیا صدرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,181 بازدید, 3 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالون] اثر «حانیا صدرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حانیا صدرا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حانیا صدرا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3
11
مدال‌ها
1

نام رمان: کالون

نام نویسنده:حانیا صدرا

ژانر:طنز_ عاشقانه

عضو گپ نظارت:. (7) S.O.W


خلاصه:
درمورد دختریه که به دنیال پیدا کردن مادرش گیر دوتا ارباب تو دوتاروستا میوفته
مقدمه:
زندگی شیرینه بستگی داره ما چه‌طوری بخوایم بهش نگاه کنیم یا رقمش بزنیم سرنوشت و تقدیر ما همون انتخاب های ماست که مسیرمون رو رقم می‌زنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,102
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png



"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

حانیا صدرا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3
11
مدال‌ها
1
- آتا، بیدارشو!
آروم لای پلکم و باز کردم، تو خواب و بیداری بودم، صداهایی گنگ تو سرم می‌پیچید.
از جام پاشدم خمیازه‌ای کشیدم به قول مامان غار علی‌صدریه برای خودش، خواستم برم طرف دست‌شویی که پتو دور پام پیچید، با ملاجم اومدم زمین،
- آیی مامان!
به سرعت در باز شد و قامت مامان تو چهارچوب در ظاهر شد، نچ‌نچ کرد و با غر گفت:
- پاشو خودت و جمع کن دختره‌ی دست و پا چلفتی!
بعدش رفت و چنان درو بهم کوبید که گفتم چهار ستون خونه میاد رو سرمون، اه گند بزنن تو شانسه منو، بلاخره از مانع پتو درومدم و یه راست رفتم سرویس...
- آتا امروز خونه‌ای غذا باتو..
از تو دست‌شویی پریدم بیرون و داد زدم:
- یه روز خونه‌ام تو کجا می‌ری؟
اومد نزدیکم، از شش فرسخی بوی عطرش می‌اومد، کت و دامن فیروزه‌ای تنش کرده بود با جوراب مشکی ساق‌دار، رژقرمزش بیشتر از همه تو چشم بود، دستی به موهام کشید و گفت:
- می‌رم خونه‌ی مهرنوش، تو که نمیای حداقل من برم.
بعدم بوسم کرد و رفت!
هوف، انگار نه انگار من بیست و دو سالمه، با من عین بجه‌های شانزده ساله رفتار می‌کنه!
بگذریم، دستامو شستم و رفتم طرف اشپزخونه مشغول پخت یه غذای شاهانه، خیلی باید تو خوردنش احتیاط کرد چون ممکنه انگشتاتم بخوری باهاش... از افکار خودم خندم گرفت شاید واقعا هنوز بچه‌ام!

آرتین

- هه نمی‌خوای به این افریته چیزی بگی؟
یکتا که داشت چاییشو می‌خورد گذاشت زمین و گفت:
- هوی‌هوی، افریته خودتی و عمت! چیزی بهت نمی‌گم از شخصیتمه فکر نکن لالم!
آتنا، پوزخندی زد و گفت:
- شخصیت؟ ببین منو، فکر کردی کی هستی؟ دختره شاهه قاجار؟
دستم و گذاشته بودم رو شقیقم و به حرف‌های این دوتا گوش می‌دادم، اخ بابا اخ بابا ببین چه آشی برام درست کردی! تو بیست و هفت سالگی باید بشینم دعوای زنامو گوش کنم، چشمام و تو کاسه سرم چرخوندم و با صدای معمولی گفتم:
- ساکت شید!
گوش ندادن که هیچ بدتر صداشونو بلندتر کردن، عصبی شدم و با دست راستم کوبیدم رو میزو داد زدم:
- د میگم خفه شین!
جفتشون از ترس ساکت شدن و ترس تو چشماشون بود، عصبی گفتم:
- هر دوتاتون از جلو چشمم گمشید!
بدون حرف از جاشون بلند شدن و تو دوثانیه غیب شدن، اخیش یکم ارامش...
فنجون قهوه‌امو به لبم نزدیک کردم، شاید شیرینیش می‌تونست آرومم کنه؛ با صدای کوبیده شدن عصای بابا به زمین متوجه اومدنش شدم، از جام پاشدم همراهش مامان و مامان بزرگ‌ هم بودن، وقتی نشستن دوباره نشستم سره جام، بابا با خون‌سردی گفت:
- تنهایی، زن‌هات کجان؟
با یاداوریه دودقیقه پیش خونم دوباره به جوش اومد، جواب دادم:
- تو اتاقاشون، داشتن همو می‌کشتن!
مامان با سردی گفت:
- دفعه اولشون که نیست!
دوباره قهوه‌ام رو برداشتم که بخورم، هنوز نرسیده به لبم با حرف بابا جا خوردم،
- می‌دونی دیروز اردلان چی بهم می‌گفت؟
عمو اردلان رفیق و دوست بابام و هم‌چنین ارباب روستای پایین بود، البته رقابت هم بینشون بود...
با بی‌میلی، گفتم:
- چی؟
- گفت اسفندیار نسلش داره منقرض می‌شه!
اخمام و توهم کشیدم بازم قضیه وارث، اصلا دلم نمی‌خواست بشینم و دوباره حرفاش و گوش کنم، از جام بلند شدم که با تحکم گفت:
- بشین!
بی‌میل دوباره نشستم که گفت:
- خاندان بزرگ‌مهر وارث می‌خواد ارتین!
- اما بابا، خودتونم که می‌دونین ما تازه دوساله ازدواج کردیم یکم زوده هنوز!
عصاشو محکم رو زمین کوبید، عصایی با طرح و نقش زیبا و سری که شبیه اژدها بود، دو چشم سرخ که با یاقوت درست شده بود و چند زمرد برای یالش،
- نگفتم بگو زوده یا دیره، گفتم وارث می‌خوام! ابروی خاندان و داری به تاراج می‌بری، اون علی‌خان و ببین
تو ده بالا و پایین هر جایی میشینه این بی وارث بودن منو پیراهن عثمان می‌کنه و این بی‌وارث بودن منو می‌زنه تو سرم!
توی گوشم از حرف های تکراری پدرم پر بود ولی چی می‌تونستم بگم؟
این‌که مایل به رابطه با هیچ کدوم از زن‌هام نیستم؟
-علی‌خان که همه می‌شناسن مثل خاله زنکا، همیشه در حال سرک کشیدن تو زندگی بقیه است؛ کسی به حرفاش اهمیت نمی‌ده!
- سفسطه نکن برای من بچه، دوساله ازدواج کردی، دوتاهم زن داری ولی دریغ از یه
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,102
مدال‌ها
12
نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین