جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 71 بازدید, 3 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,120
24,770
مدال‌ها
6
رمان: کالویِت
نویسنده: هستی جباری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (8) S.O.W
خلاصه:
من به کسی تکیه کرده بودم که خرابه‌ای بیش نبود؛ مأمن آرامش، معشوقه‌ی زیبایم، کسی که به من حس پرواز و رهایی را می‌داد؛ تنها یک تصور پوچ و تو خالی بود!
شادترین لحظات زندگی من به منفورترین لحظات مبدل شده بود و من در این ویرانه‌‌ی احساسات بودم.
به این باور رسیده ام که تنها و خسته‌‌تر از همیشه هستم و... زندگی من به خاطر یک شیطان فرشته‌نما به جهنمی دلگیر تبدیل شده بود.
به روزهای بارانی با آسمانی تار..‌‌. و بابت روزهایی که برایم ساختی از تو یک خواهش دارم:
- تو مرا دفن کن...
***
سخن نویسنده:
کالویِت به اون سردی آزاردهنده‌ای که تو صدای حس می‌کنی و می‌فهمی همه چیز عوض شده گفته میشه.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,796
15,542
مدال‌ها
6
1000015672.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,120
24,770
مدال‌ها
6
مقدمه:
می‌خواهم تو مرا دفن کنی؛ نه به خاطر این‌که کسی را ندارم. به این خاطر، من آنقدر تو را دوست دارم که می‌خواهم زودتر از تو بمیرم، می‌دانم که اگر تو زودتر از من از دنیا بروی من امیدی به این زندگی نخواهم داشت.
من بدون تو نمی‌توانم. به این فکر کردم که تو مرا ترک کنی ولی هیچ‌وقت نتوانستم حتی نبود تو را زمانی که من حضور دارم تصور کنم.
من تو را می‌پرستیدم، من به جز تو کسی را در قلبم نداشتم.​
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,120
24,770
مدال‌ها
6
فصل اول: سردی مبهم صدای او
به لباسم دستی کشیدم و از این که ظاهر زیبایم را حفظ کردم اطمینان حاصل کردم، تمام سه سال گذشته را همین‌طور بودم. او به زندگیِ من معنا داده بود آن‌طور که عطر او را به راحتی احساس می‌کردم، آشفتگیِ او مرا متزلزل می‌کرد و احساسات او به من منتقل می‌شد.
چشم به ام دوختم و گام‌هایم را سریع‌تر کردم. روی همان نیمکتِ چوبی که همیشه می‌نشستیم نشسته بود ولی یک چیز سر جایش نبود، آراستگی همیشگی‌اش را نداشت، لباسی مشکی و چروک‌شده‌ای به تن کرده بود، برخلاف من که لباسی آبی و شادِ مرتبی به تن کرده بودم.
اولین قرار ما در این‌جا بود، دور از آدم‌ها در کنار سبزه‌های نمناک و روی این نیمکت چوبی زیر یک بید مجنون... اهورا به من می‌گفت که این‌جا مکان دنج تنهایی‌هایش است.
او... در آشفته‌ترین حالتی که دیده بودم قرار داشت، موهایِ مشکی‌ و لختش در صورتش ریخته بود، قیافه‌ای خنثی و سخت را به خورد گرفته بود و چشمانش... چشمانش تیره و سرد به من دوخته شده بود.
کنارش روی نیمکت نشستم و به غروب آفتاب نگاه کردم و منتظر بودم که همان‌گونه که دوست داشتم مرا خورشید صدا بزند.
بالاخره آوایِ خش‌داری که حاصل تنگی نفس شدید او بود پدیدار شد.
- خورشید؟
لحن سردش به افکار پلیدم لبخند زد، دلشوره در دلم چنگ می‌زد و احساس سوزش معده‌ی همیشگی‌ام را به ارمغان می‌آورد.
در عوض با لحن مهربان و آرامم جواب دادم:
- جانِ خورشید؟
سرم را به بازویش تکیه دادم و دستان سردش را گرفتم. عطر خوش باران‌های بهار را می‌داد، نگاهش کردم که قفل چشمانِ مشکی‌اش شدم همان‌هایی که محکم به من دوخته می‌شد، همانی که عاشقش شدم.
سعی کرد طرح لبخند به لبانش بدهد ولی تلاشش بی‌نتیجه بود، هر لحظه وحشت زده تر می‌شدم.
صدایم رنگ بغض گرفت.
- اهورا؟ چیزی شده عزیزم؟ کاری کردم که ناراحت شدی؟ اذیتت کردم؟
اشک‌هایم امانم نداد که حرفم را کامل کنم از فکر این‌که مرا تنها بذارد دیوانه می‌شدم. او می‌دانست من بیمارِ او هستم، من به اختلال وابستگی عاطفی دچار بودم... او نمی‌توانست مرا ترک کند.
صدایم لرزان‌ و لرزان‌تر می‌شد، من در حال فروپاشی درونی بودم!
- چرا چیزی نمیگی نفسِ آفتاب؟
اهورا در چشمم نگاه نکرد سرش را به سمت دیگری برگرداند و رو گرفت.
- آفتاب من دارم میرم.
صدایش... به سردی زمستانی همراه با کولاک بود. این صدا را نمی‌شناختم، این سردی آزاردهنده گویای همه چیز بود... همه‌چیز تمام شد! او مرا ترک خواهد کرد. این صدا از من دفاع کرد.
او مرا از کار در خیابان نجات داد. او جای تمام نداشته‌هایم را پر کرده بود و هزینه‌های درمانم را می‌داد ولی این تنها چیز نبود... مهم‌ترین مسئله‌ این بود که من عاشقش بودم و وابستگی عاطفی شدید به او داشتم.
او همسرم بود و من او را دوست داشتم.
با گریه‌ای سوزناک گفتم:
- تو می‌فهمی داری چی میگی؟ تو نمی‌تونی بری، من بدون تو می‌میرم، تو مشکل من رو می‌دونی. تنهام نذار.
خیلی سریع از جایش بلند شد، رو به رویم ایستاد و بسیار خنثی جوابم را داد:
- این سه سال خیلی خوش گذشت آفتاب! تو پایدارترین رابطه‌ی من بودی ولی من دیگه نمی‌خوام باهات ادامه بدم.
رنگم پرید، تپش قلب شدیدی گرفته بودم و سرم نبض می‌زد. فندقیِ چشمانم به سرخی مبدل شده بود. صدایی درون مغزم زنگ هشدار می‌داد.
سه سال خیلی خوش گذشت.
خیلی خوش گذشت.
خوش گذشت.
من نمی‌خوام باهات ادامه بدم.
نمی‌خوام ادامه بدم.
نمی‌خوام.
لیاقت من همین بود؟ لیاقت عشق پاک و خالصم این فریب بود؟ آن مرد قوی و استوارم را نمی‌دیدم. من در تمام عمرم کسی را نداشتم که به من محبت کند و عاشقانه دوستم داشته باشد. من ویرانه می‌دیدم! ویرانه‌ای از آرزو، ویرانه‌ای از اعتماد، ویرانه‌ای از عشق و ویرانه‌ای از اعتیاد! من به فروپاشی رسیده بودم.
 
بالا پایین