فصل اول: سردی مبهم صدای او
به لباسم دستی کشیدم و از این که ظاهر زیبایم را حفظ کردم اطمینان حاصل کردم، تمام سه سال گذشته را همینطور بودم. او به زندگیِ من معنا داده بود آنطور که عطر او را به راحتی احساس میکردم، آشفتگیِ او مرا متزلزل میکرد و احساسات او به من منتقل میشد.
چشم به ام دوختم و گامهایم را سریعتر کردم. روی همان نیمکتِ چوبی که همیشه مینشستیم نشسته بود ولی یک چیز سر جایش نبود، آراستگی همیشگیاش را نداشت، لباسی مشکی و چروکشدهای به تن کرده بود، برخلاف من که لباسی آبی و شادِ مرتبی به تن کرده بودم.
اولین قرار ما در اینجا بود، دور از آدمها در کنار سبزههای نمناک و روی این نیمکت چوبی زیر یک بید مجنون... اهورا به من میگفت که اینجا مکان دنج تنهاییهایش است.
او... در آشفتهترین حالتی که دیده بودم قرار داشت، موهایِ مشکی و لختش در صورتش ریخته بود، قیافهای خنثی و سخت را به خورد گرفته بود و چشمانش... چشمانش تیره و سرد به من دوخته شده بود.
کنارش روی نیمکت نشستم و به غروب آفتاب نگاه کردم و منتظر بودم که همانگونه که دوست داشتم مرا خورشید صدا بزند.
بالاخره آوایِ خشداری که حاصل تنگی نفس شدید او بود پدیدار شد.
- خورشید؟
لحن سردش به افکار پلیدم لبخند زد، دلشوره در دلم چنگ میزد و احساس سوزش معدهی همیشگیام را به ارمغان میآورد.
در عوض با لحن مهربان و آرامم جواب دادم:
- جانِ خورشید؟
سرم را به بازویش تکیه دادم و دستان سردش را گرفتم. عطر خوش بارانهای بهار را میداد، نگاهش کردم که قفل چشمانِ مشکیاش شدم همانهایی که محکم به من دوخته میشد، همانی که عاشقش شدم.
سعی کرد طرح لبخند به لبانش بدهد ولی تلاشش بینتیجه بود، هر لحظه وحشت زده تر میشدم.
صدایم رنگ بغض گرفت.
- اهورا؟ چیزی شده عزیزم؟ کاری کردم که ناراحت شدی؟ اذیتت کردم؟
اشکهایم امانم نداد که حرفم را کامل کنم از فکر اینکه مرا تنها بذارد دیوانه میشدم. او میدانست من بیمارِ او هستم، من به اختلال وابستگی عاطفی دچار بودم... او نمیتوانست مرا ترک کند.
صدایم لرزان و لرزانتر میشد، من در حال فروپاشی درونی بودم!
- چرا چیزی نمیگی نفسِ آفتاب؟
اهورا در چشمم نگاه نکرد سرش را به سمت دیگری برگرداند و رو گرفت.
- آفتاب من دارم میرم.
صدایش... به سردی زمستانی همراه با کولاک بود. این صدا را نمیشناختم، این سردی آزاردهنده گویای همه چیز بود... همهچیز تمام شد! او مرا ترک خواهد کرد. این صدا از من دفاع کرد.
او مرا از کار در خیابان نجات داد. او جای تمام نداشتههایم را پر کرده بود و هزینههای درمانم را میداد ولی این تنها چیز نبود... مهمترین مسئله این بود که من عاشقش بودم و وابستگی عاطفی شدید به او داشتم.
او همسرم بود و من او را دوست داشتم.
با گریهای سوزناک گفتم:
- تو میفهمی داری چی میگی؟ تو نمیتونی بری، من بدون تو میمیرم، تو مشکل من رو میدونی. تنهام نذار.
خیلی سریع از جایش بلند شد، رو به رویم ایستاد و بسیار خنثی جوابم را داد:
- این سه سال خیلی خوش گذشت آفتاب! تو پایدارترین رابطهی من بودی ولی من دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم.
رنگم پرید، تپش قلب شدیدی گرفته بودم و سرم نبض میزد. فندقیِ چشمانم به سرخی مبدل شده بود. صدایی درون مغزم زنگ هشدار میداد.
سه سال خیلی خوش گذشت.
خیلی خوش گذشت.
خوش گذشت.
من نمیخوام باهات ادامه بدم.
نمیخوام ادامه بدم.
نمیخوام.
لیاقت من همین بود؟ لیاقت عشق پاک و خالصم این فریب بود؟ آن مرد قوی و استوارم را نمیدیدم. من در تمام عمرم کسی را نداشتم که به من محبت کند و عاشقانه دوستم داشته باشد. من ویرانه میدیدم! ویرانهای از آرزو، ویرانهای از اعتماد، ویرانهای از عشق و ویرانهای از اعتیاد! من به فروپاشی رسیده بودم.