جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کایـزِر] اثر«leds کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط leds. با نام [کایـزِر] اثر«leds کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 280 بازدید, 8 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کایـزِر] اثر«leds کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع leds.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

leds.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
8
23
مدال‌ها
2
اسم رمان: کایزِر[امپراتور،پادشاه]

اسم نویسنده: khazan

ژانر: اجتماعی.جنایی.مافیایی.عاشقانه

عضو گپ نظارت : (6)S.O.W

خلاصه: من شاهکار هنری دست‌خورده‌ای نیستم که معش*وق افی*ونش داره می‌ناله، فتیله‌ی خاموش شده‌ی هر شمعی نیستم که پروانه دورش برقصه!
باده‌ی جام و ش*رابی هم نخواهم بود که در حمام خون جان بدهد!
من خود عقربم...! شاهکار هنری از اثر دست‌های خودم!
با روحی بلندپرواز که قرار است با چنگ و پنجه به سلطنت شاهیِ تو خشتِ اِنهدام بزنم.
من آخرین بازمانده از زنان دنیا هستم که با شیطان تانگو می‌رقصد، شاید معش*وقه‌ی هیتلری که با چشمانم دنیا را به خاک و خون کشیدم.
و من سازِ درام این شاه‌کُشِ دراماتیک هستم...!
.........................................

اسامی فصل‌ها:

¹.
 نفیر.

². قدیسِ‌نامقدس.

³. شاه‌کُش{ بازگشتِ یک افعی}.

⁴. کایزِر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,077
مدال‌ها
12
1694681705854.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

leds.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
8
23
مدال‌ها
2
"ور هیچ نباشد تو چو هستی همه هست"

کایزر[به معنای امپراطور،پادشاه]

فصل اول[نفیر]


{در افسانه‌ها ذکر شده که یاس‌کبود فقط مالِ خشم شب بود، موجودی افسانه‌ای که در هنگام مرگ. یاسِ کبود او را نجات داده و تنِ وح*شی‌اش را مطیع و رام خود درآورده.

و هیچکس جرات نزدیک شدن به او را نداشت، چون که خشم شب او را نشان زده بود و تمام و کمال خود را مالک او می‌دانست!}

کتاب را با لذت بیشتری ورق می‌زنم تا بدانم که افسانه‌ی یاس کبود و خشم شب از چه قرار است سر بگیرد، اما با شنیدن صدای در، به آرامی عقب چرخیده که دو گوی بلوطیِ پر از شور و شوق به من می‌فهماند که او بازهم پشت در گوش وایستاده بود و صدایم را در هنگام خواندن شنیده است!

همیشه می‌گفت که صدای قشنگی دارم و برقِ درون چشمان زیبایش. نشان از صداقت حرفش می‌داد.
- میشه برام دوباره بخونی؟

تاک ابرویم به سمت بالا هدایت می‌شود و چشمان پر از خواهشش به من مجوز نه گفتن را صادر نمی‌کرد!
آه می‌کشم که با شوق تک‌خندی می‌زند و همان‌طور که با سرعت خودش را کنارم می‌رساند با شور و شوق و آن صدای زیبای بهشتی‌اش؛ نجوا می‌کند:

- داستان هزار و یک شب رو برام تعریف کن!

-همان‌طور که کتابم را می‌بستم با شنیدن آن حرفش، با حیرت سر بلند می‌کنم و سپس بعد از کمی زل زدن به او، لب می‌زنم:
- مگه خودت نخوندی؟
لب‌هایش آویزان می‌شود و سپس با غم می‌گوید:

- بخدا هرچی می‌خونم، نمی‌فهمم.
تو صدای فوق‌العاده‌ای داری که همه با شنیدنش به عالم کهکشان‌ها به سر می‌برنند و امروزم که تولدمه و من می‌خوام این حس زیبا رو تجربه کنم!

- می‌خندم و همان‌طور که از جایم بلند می‌شدم، پشت میز آرایشم می‌نشینم و ژلِ مرطوب کننده را بر روی دست‌هایم. اندکی خالی کرده و به آرامی ماساژ می‌دهم و از درون آیینه به بلوطی‌های منتظرش که چگونه مشتاق مرا زیر‌نظر گرفته بود، نگاهی انداخته و سپس نیمچه لبخندی زده که چال گونه‌ام نمایان شده و دل او را شادتر و مشتاق‌تر بروز می‌داد!

- نمی‌خونی برام آبجی؟
هیچ‌گاه نمی‌توانستم درخواستش را رد کنم. چون آن بلوطی‌های معصومش به من چنین اجازه‌ای نمی‌داد که مغموم و اندوهگین او را ببینم که چطور با سری افکنده به زیر، اتاقم را ترک می‌کند.
و فقط در یک کلمه این سکوت حکم‌فرما شده‌ی درون اتاق را می‌شکنم:
- می‌خونم ولی به شرطی که میان حرفم نپری!
با خوشحالی و چشمانی براق جیغ خفه‌ای می‌کشد و با دو خودش را بر روی کاناپه‌ام رها کرده و لش می‌کند بر او.

- قول می‌دم آبجی، قول!
خنده، می‌ب*وسد لب‌هایم را و رو به رویش می‌نشینم؛سپس زبانم را بر روی لب‌هایم کشیده و نفسم را همراه با یک هو بلندی، بیرون فرستاده و دست‌هایم را درهم قفل کرده و به صورت چلیپا بر روی سی*نه‌ام قرار می‌دهم:
- خب!

{قصه هزار و یک شب راجب دو شاهزاده‌هست که از قضا برادرند و هردو از همسراشون خیان*ت می‌بینند؛ یکی از شاهزاده‌ها که اسمش شهریار هست به تقاص خ*یانت زنش و انتقامِ سیاهش میاد هرشب دختری رو به همبست*ری خودش می‌گیره و در هنگام سپیده‌دم دستور می‌داد که اونا رو به قتل برسونن}

- بلوطی‌هایش گرد می‌شود و از هیجان نفس‌هایش حبس می‌شود و اما من رشته‌ی کلامم را به دست می‌گیرم و با لذت ادامه می‌دهم:

به قدری کارش رو ادامه میده که دیگه هیچ دختری داخل شهر نمی‌مونه و از قضا شهریار یک وزیری داشت که اون وزیر دو تا دختر داشت به اسم‌های شهرزاد که بزرگ‌ترین بود و دنیازاد کوچک‌ترین دختر او بود، وزیر می‌ترسید که روزی شهریار دست بگذارد بر روی دخترانش و همان اتفاقی که می‌ترسید بیفتد، افتاد!
اما نتیجه‌ی عکسش، چون او خود شهرزاد بود که درخواست همبست*ری با شهریار رو داد! }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

leds.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
8
23
مدال‌ها
2
به خدا قسم هیجان را درون نگاه خواهرک کوچکم. نیلی، می‌دیدم که چگونه با لذت به صدایم و خط به خط حرف‌هایم را گوش می‌داد و ملکه‌ی ذهنش می‌کرد.

آب‌دهانم را قورت داده و بعد از مکثی کوتاه. ادامه می‌دهم:
{ چون شهرزاد از خودش مطمئن بوده، و خلاصه بعد از همبست*ری با شهریار. چیزی تا دو ساعت از طلوع نمونده که شهرزاد با زیرکی می‌گه که می‌تونم ازت درخواست داشته باشم؟

شهریار متعجب می‌شه و درخواستش رو قبول می‌کنه و میگه که قبوله ولی فقط زنده بودنت رو درخواست نکن!

شهرزاد قبول می‌کنه و درخواست می‌کنه که هر شب برای دنیازاد داستان می‌خونده و بزاره که آخرین شب برای خواهرش قصه تعریف کنه!

و شهریارم قبول می‌کنه و دستور میده که دنیازاد رو بیارن و شهرزاد با اون صدای زیباش شروع می‌کنه به تعریف کردن و به نصف داستان می‌رسه که قصه رو پایان می‌ده و شهریار کنجکاو می‌شه تا بدونه ادامه‌ی قصه چی‌میشه و فرصت می‌ده که با شنیدن ادامه‌ی داستان. شب بعد اون رو بکشه و گویا همین‌جوری این داستان‌ها ادامه پیدا می‌کنه و انگار هزار و یک شب این داستان طول می‌کشه و در همین حین شهرزاد صاحب سه پسر میشه و نفرت شهریار به مرور زمان و طی گفتن این داستان، به عشق تبدیل میشه و این میشه خلاصه‌ی کلی داستان هزار‌افسان یا همون هزار و یک شب!}

صدای نفس‌های عمیقش به من حس خوبی می‌داد. سپس بعد از یک دقیقه دوئل نگاهمان را پایان داده و مجدد از جایم بر می‌خیزم که صدایش مرا اندکی آگاه‌تر می‌کند:
- شهرزاد. مثل تو از خودش مطمئن بوده!

- ابروهایم به سمت بالا هدایت می‌شود که از دیدن رنگ نگاهم. می‌خندد:

- خب توهم مثل شهرزاد قوی هستی و انگار شهرزادم مثل تو صدای بهشتی و زیبایی داشته!

-می‌خندم و با آرامش فرفری‌های آتشین‌رنگم را کنار زده و همان‌طور که آنها را بالای سرم جمع می‌کردم با آرامش چشم باز و بسته می‌کنم.
که دوباره صدایش به گوش‌هایم می‌خورد:
- شیفتی؟
- صدای مغموم و ناراحتش اندکی قلبم را مچاله می‌کند و سپس به عقب چرخیده و خیره به بلوطی‌های اشک نشسته‌اش، لبخند محوی می‌زنم:
- اهوم!
آه سوزناکش مرا دیوانه‌تر می‌کند و با یک حرکت مقنعه‌ی مشکی‌ام را بر روی سرم مرتب کرده و با برداشتن کیف و موبایلم، نگاه آخری به او انداخته و سپس دست‌هایم را بر روی گونه‌هایش می‌گذارم و با لبخندی که به راحتی می‌توانستم حفظ ظاهر کنم، نجوا می‌کنم:

نبینم باز رفتی سراغ آهیر و دوس*ت پسر بازی. بشین خوب درساتو بخون تا یه رشته‌ی خوب بیاری و کنکور امسالت رو قبول بشی!
ناگه چهره‌ی ناراحتش جایش را به خوشحالی داده و قهقهه سر می‌دهد:

- من با آهیر. خیلی وقته کات کردم و تو هنوز اون بیچاره رو فراموش نکردی؟
اخم شیرینی پیوند ابروهایم می‌شود و با خشم‌ ساختگی گوشش را میان دست‌هایم می‌گیرم و می‌غرم:

- دیگه چیا از من مخفی کردی چشم‌سفید؟
به جای آنکه ناراحت شود می‌خندد و خوب می‌دانست که خشمگین و عصبانی بودن اصلاً به مزاج اخلاقم نمی‌آمد و من آن شب. فقط با بوسی*دن گونه‌ی سفیدش، جسم کوچکش را بغل گرفته و اتاقم را به مقصد بیمارستان ترک می‌کنم.

***
همان‌طور که کاردکس را امضاء می‌کردم. نگاه دقیقی به زن حامله و رنگ‌پریده‌ی روبه رویم انداخته و لبخند محوی گوشه‌ی لب‌هایم جا می‌گیرد و ناگهان چشمان زن، آرام می‌گیرد و با ناراحتی لب می‌زند:

- چیشده خانم دکتر، پس من کی زایمانم شروع میشه؟
لبخندم بسیط پیدا می‌کند و باآرامش چشم چرخانده و سپس زیرلب زمزمه می‌کنم:
تا چند دقیقه‌ی دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

leds.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
8
23
مدال‌ها
2
با استرس سرش را تکان می‌دهد و ناگهان صورتش جمع شده و ابروهایش به سمت بالا هدایت می‌شود و من می‌فهمم که باز درد‌هایش شروع شده و حالا وقت زایمانش است؛ روبه نهال که گوش به زنگ ایستاده بود. زمزمه می‌کنم:
اتاق عمل رو آماده کن!
سری تکان داده و با عجله بخش ویژه را ترک می‌کند.
***
نوزاد را بغل گرفته و او را اندکی تحویل پدرش داده و طولی نکشید که فامیل‌هاش بر سر آن قندعسل شیرین ریختن و قربان صدقه‌اش می‌رفتند.

و الحق ما زن‌ها موجودات عجیبی بودیم که خدا بر روی زمین آفریده بود، همان‌گونه لطیف و لَوَند!
که می‌توانست هزار چیز را به عهده بگیرد، یک دختر برای پدر و مادر و یک همسر و یک مادر و شاید‌هم یک مادربزرگ زیبا و مهربان و برای خدا یک فرشته‌ی بدون بال!

کودک را میان آغوشم گرفته و بعد از چک کردن کارهای مخصوص او را به بخش نوزادان تازه متولد شده، انتقال داده و اندکی چشمان آشفته‌ام را می‌بندم که با شنیدن صدای نهال، افکارم را به گوشه‌ای از مغزم هدایت کرده که با آن صدای تو دماغی‌اش زمزمه می‌کند:
- حالت خوبه خزان؟!


- آهی می‌کشم و با ناراحتی زمزمه می‌کنم:
آریا قراره بره کانادا!
ناگه چشمانش درشت می‌شود و تعجبش را درون زبانش می‌ریزد:
- اتفاقی افتاده؟
- توده‌ای سنگین راه گلویم را می‌بندد و پشت پلک‌هایم دریایی از غم، می‌نشیند:
- نمی‌دونم!

متعجب و با ناراحتی دست‌هایم را می‌گیرد و زمزمه می‌کند:
- ایشالا که خیره!
- چشم فرو می‌بندم تا دریای طوفان‌زده‌ام از خشم. کالبدش را فرو نریزاند!

و با گفتن الان میام. صحبت‌هایم را با نهال به پایان می‌رسانم و همان‌طور که به سمت سرویس با تند می‌کردم. دست بر روی دهان گذاشته و بغضم را همراه با آهی دردناک. خفه کرده
و بعد از شستن صورتم، نگاهی به عسلی‌های آشفته و مغمومم انداخته و رَشک و غبطه بیشتر قلب‌کوچکم را مچاله می‌کند و مغزم بر روی تخت عدالت می‌نشیند و به قلبِ قفل و زنجیر شده‌ام پوزخند می‌زند و می‌گوید:

- چقدر بهت گفتم که دل نبند و این ماجرا پایان خوشی نداره!
قلب بیچاره و با غل و زنجیر وارد میدان می‌شود و خون می‌گریست:
- نمی‌دونستم این اتفاق می‌افته.
مغزم عینک به چشم می‌زند و سری از آه و افسوس تکان می‌دهد و اما من عاری از درد، چشم می‌بندم.
این ماجرا فکر کردن نمی‌خواست اما تا دلت بخواهد، آه و افسوس چرا !
***
با خستگی کلید را بر روی عسلی رها کرده و جسم خسته‌ام را بر روی تخت انداخته و چشمانم سوزناکم را می‌بندم. از ساعت هفت شب تا دو شب شیفت بودم و حالا تازه به خانه برگشته و خواب مهمان چشمانم نشده بود!

قلبم فقط اسم یک نفر را داد و فریاد می‌زد{ آریا، آریا}

و من احساس می‌کردم که رابطه‌ی میانمان دیگر مثل قبل. گرم و پر حرارت نیست بلکه هرچه‌قدر که می‌گذشت زمهریر میانمان بوران‌تر و آشفته‌تر می‌شد!

کلافه از جایم بر می‌خیزم و همان‌طور که به سمت آشپزخانه پا تند می‌کردم، چای ساز را به برق زده و بر روی صندلی می‌نشینم و با لب و لوچه‌ی آویزان پاهایم را تکان می‌دهم
 
موضوع نویسنده

leds.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
8
23
مدال‌ها
2
احساس می‌کردم به اندازه‌ی تمام سالها شکست خورده‌ام؛ منی که هرچه را طلب می‌کردم را به دست می‌آوردم ولی اکنون نمی‌توانستم آریا را به قفل و زنجیر بکشم و بگویم مرا تا یک ماه ترک نکند و او بعد از گفتن اینکه یک ماه نیست، به راحتی مرا ترک کرده و توجهی به حال آشفته‌ام نکرده بود!

چشمانم را خشمگین و آشفته بر روی هم انداخته و پشت به پنجره می‌ایستم.
سیاهی شب با سپیدی ماه و ستارگان، تضاد کُشنده‌ای را ایجاد کرده بود. اکنون یک دل مرده و وابسته به معش*وقش درون این سیاهی قرار گرفته و زندگی او را به سُخره‌ی خود گرفته بود!

یک دل و قلبِ ناراحت که به قدری سردی معشوقش را احساس می‌کرد که دیگر حتی با فکر کردن به او، نمی‌تپید!

و حریر آسمان تور پهن کرده بود و ستاره‌هایش را به آغوش گرفته و اما ماه، تنها و آشفته به حال و نگرانی‌اش می‌نگردید که سرنوشتش دیگر به کجا سپری خواهد شد!

و ابر محکوم شده بود به باریدن و اندکی بعد گریه‌های خزانی‌اش، آرام و نم‌نم آغاز می‌شود و بوی سوختن چوپ‌ها و جلیز و ولیز کردنشان بر داخل شومینه، اندکی مرا خوشایند و خرسند می‌ساخت!

نسیمِ خزانی که می‌وزید، طره‌ای از گیسوان بلند و فرم را تکان می‌داد و من نفسم را همراه با یک هوِ بلند بیرون رها می‌کنم و چشمان دردناکم را بر روی هم می‌گذارم.
و به آینده‌ای که در انتظارم است می‌اندیشم!

و آیا فردا آخرین دیدارِ و وداع آریا با ایران و شهر شیراز است؟ چطور می‌توانست مرا و کشورش را ترک کند؟
آهِ سوزناکم همراه با بخار خزانی از دهانم خارج می‌شود و بغض سفره پهن می‌کند بر دور گلویم و راه نفسم را تنگ می‌کند!

من عملاً آدم ترسو و لوسی نبودم که بگویم همیشه شکست خورده‌ام، نه. من دختری مستقل بودم که از وقتی که ۱۲ سالش شد بر روی پاهایش ایستاد و رنج کشید تا خودش را با شرایط زندگی‌اش وقف دهد!
من قوی بودم و هرچه را که می‌خواستم به‌دست می‌آوردم.
اما..
بعد از طلاق پدر و مادرم و رفتن مادرم برای همیشه به آلمان، پدرم مسئولیت مرا به عهده گرفت؛ هرچند که با ازدواج مجددش. شاید نیلی خواهر واقعی‌ام نبود!
اما از بچگی در کنار دردها و رنج‌ها بزرگ شدیم و از نظر همه. من شهرزاد قصه‌گویی پدرم بودم!

بعد از رفتن مادرم، من شدم یاور و تنها همدم پدر!
من بودم که همیشه برایش از حافظ و سعدی و فریدون و ارسطو می‌خواندم!

و من شده بودم شهرزاد قصه‌گوییِ دومِ تاریخ!
در این فراز و نشیب‌های زندگی. فقط یکبار به مادرم سر زده بودم و فهمیدم که او ازدواج کرده است و فقط به خاطر یک مرد، شوهر و دخترش را ترک کرد.
به خاطر بی آبرو کردن و نابود کردن زندگی‌خودمان و خودش!
به خاطر عشق دیرینه و بچگی‌اش که همه‌ی ما را شکست و من بودم دخترِ طلاق این تاریخ!
آه که شکستن بد است و ناامید شدن بدتر!
*

به آرامی سویچ ماشینم را بر می‌دارم و همان‌طور که سوار ²⁰⁶ آلبالویی‌ام می‌شدم، لبخند می‌زنم!
چقدر خوب بود که بدون کمک دیگران، با درآمد خودت دست داخل جیب کنی و به آن چیزی که می‌خوای برسی. مثل ماشینی که خودم به تازگی خریده بودم!
فرمان چرخانده و همان‌طور که او را از پارکینگ خارج می‌کردم، با یک حرکت به سمت خانه پرواز می‌کنم.
شاید برایتان تعجب برانگیز باشد که چرا در خانه‌ی پدرم زندگی نمی‌کردم؟!

چون که نمی‌خواستم مهین خانم، همسرِ پدرم و مادر نیلی، احساس شرمنده بودن کند و الحق که زنی زیبا و سرزنده بود که مهربانی‌اش، میان خاندانمان زبان‌زد و خاص و عام بود!
نفس عمیقی می‌کشم و به آهنگ ملایمی که درون اتاقک کوچک ماشین پلی بود گوش می‌سپارم!

....
ماشین را گوشه‌ای از کنار بلوار شکسته پارک کرده و به آرامی پیاده می‌شوم و همان‌طور که زنگ آف‌آف را فشار می‌دادم؛ فرفری‌های قرمز و آتشین رنگم را پشت گوشم می‌فرستم و هوای خزانی شیراز را نفس می‌کشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

leds.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
8
23
مدال‌ها
2
موجی از گرمای داخل، صورت یخ زده‌ام را جلا می‌بخشد و همان‌طور که پالتویم را بر روی دسته‌ی مبل رها می‌کردم
با خنده به سمت آشپزخانه پا تند می‌کنم که نیلی را در می‌یابم، درحال خرد کردن سبزی‌های زیر دستش بود و مهین خانم آوازی را زیر‌لب زمزمه می‌کرد و گویا یاد دوران گذشته‌اش افتاده باشد، هرچند وقت لبخندِ ریزی بر روی لبان زیبایش نقش می‌بست. اما خبری از پدرم نبود!

لبخند محوی از این تصاویر زنده. مهمان لب‌هایم می‌شود و همان‌طور که گلویم را با سرفه‌ای راست می‌کردم، تره‌ای از کاهو را برداشته و به زیر دندان‌هایم می‌کشم که نگاه مهین خانم و نیلی به سمت می‌چرخد و نیلی طبق معمول جیغ می‌کشد و به سمتم پرواز می‌کند.

صدای خنده‌هایمان طنین انداخت بر کل این سالن و آشپرخانه، مهین خانم با بغض و ذوق مرا بغل می‌گیرد و همان‌طور که ‌ای بر روی پیشانی‌ام می‌نهاد، چشم غُرّه‌ای به نیلی رفته و سپس مرا به سمت صندلی هدایت می‌کند!

کاهو را با لذت از زیر دندان‌هایم خارج کرده و همان‌طور که الباقی‌اش را می‌جویدم رو به مهین خانم کرده:
- پدرم نیست؟
لبخند می‌زند و همان‌طور که چای ساز را به برق وصل می‌کرد، در همان حال نجوا می‌کند:
- رفت تا سری به کارخونه بزنه!
سری تکان داده که نیلی می‌گوید:
- خداروشکر که شیفت نیستی و امشب می‌تونیم باهم مشاعره کنیم!

از خنده به پشتی صندلی تکیه داده و همان‌طور که زبانی بر روی لب‌هایم می‌کشیدم، با شیطنت لب می‌زنم:
- خب! خانم‌خانما انتخاب کردی از کدوم شاعر. بریم برای مشاعره؟
می‌خندد و با ناز موهای به رنگ شبش را کنار می‌زند و سپس کاهویی را خرد کرده و می‌گوید:
- این دفعه از فریدون مشاعره می‌کنیم!

اگر بگویم تعجب نکردم. دروغ گفتم! ما همیشه با سعدی و حافظ مشاعره می‌کردیم ولی امروز به احترام نیلی لب برای تعرض باز نکرده.

مهین خانم که با دقت به حرف‌هایمان گوش می‌داد. ناگهان آهی می‌کشد و می‌گوید:
- یادش بخیر که آقام همیشه با خان عموهام از فریدون می‌خوندند و ساعت‌ها با شوخی و شیطنت، بحث می‌کردند.

- لبخند تلخ و کوچکی بر روی لب‌های هرسه نفرمان. شکل می‌گیرد و مهین خانم ادامه می‌دهد:
- این بود دیگه خاندانِ مردسالاری!
- آهش مرا بیشتر ناراحت می‌کند. آن افکار مرد سالای پدر و خاندانشان، تیشه بر ریشه‌ی این زن مهربان زد!

با ازدواج اجباری‌اش با یکی از پسرعمو‌هایش و بعد از چندین سال. به دنیا آمدن نیلی و دختر بودن او، او را برای همیشه طرد کردن و من به آن می‌اندیشیم که مگر دختر بودن چه گناهی داشت که باعث طرد شدن مهین خانم شده بود؟

فسوس که مغزهایشان مریض بود و قلب‌هایشان. سیاه!
برای آنکه جو خشکی را که میانمان حکم‌فرما بود را عوض کنم، از جایم بلند شده و با لبخند. نجوا می‌کنم:
ولی الان خوشبخت‌ترین زن روی زمین هستید، و باید به خودتون افتخار کنید که همچین دختر زیبایی دارید، مگه نه؟ باید بگی گور بابای زندگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .LAVIN.
موضوع نویسنده

leds.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
8
23
مدال‌ها
2
ناگه لب‌ها و چشمانش می‌خندد و اشک از چشمان نیلی سرازیر شده و با ذوق می‌خندد و می‌گوید:
- گور بابای زندگی!

- مهین‌خانم قهقهه‌ای سر داده که جمع میانمان با صدای پدرم، شاداب‌تر و دلنشین‌تر از قبل شد:
- می‌بینم که سه تا فرشته از نبود من خوشحالن!
-
من و نیلی لب به اعتراض می‌گشویم و مهین خانم با اخم دستی به کتف پدرم می‌کِشد و می‌گوید:
- شما تاج سری!
- صدای اُوی من و نیلی و پدر، مهین‌خانم را سرخ و خجول می‌کند و من خوشبخت‌ترین دختر در این تاریخ بودم؛ اگرچه که درد‌ها کشیدم ولی به این خوشبختی کوچک. می‌ارزید!

با صدای پدرم با خنده به سمتش برمی‌گردم و همان‌طور که گیسوانم را تکان می‌دادم، دستش را بر روی دست‌های ظریفم می‌گذارد:
- خوبی باباجان؟
لبخند می‌زنم و عسلی‌هایم می‌درخشد:
عالی‌ام. کارخونه چطور پیش میره؟
لبخند می‌زند و با حسرت نگاهش را به چشمانم می‌دوزد و من می‌دانستم که با دیدن من. او یاد مادر بی‌وفایم. می‌افتاد!

لبخند می‌زنم و خودم را جلو کشیده و سرم را بر روی شانه‌های مردانه‌اش می‌گذارم و ناگاه امنیت وجودم را در بر می‌گیرد و پدرم با لبخند دستش را بر روی کمرم هدایت کرده و مرا بیشتر و بیشتر به آغوش می‌کشد و نگاه سنگین‌ مهین‌خانم و نیلی را می‌توانستم احساس کنم که چطور با لبخندِخاصی نظاره‌گر ما بودند!

با قرار گرفتن سینی چای، بلاخره و با کلی سختی از آن آغوش گرم دل‌کنده و با لذت از داخل قندان پولکِ‌ طلایی رنگ را برداشته و بر داخل دهانم می‌گذارم که یک‌هو، طعم شیرینش درون دهانم منفجر می‌شود و عسلی‌هایم بیشتر از قبل ستاره باران می‌شود.

همان‌طور که پولک را میان دندان‌هایم رد و بدل می‌کردم؛ نگاهی به بخار چای که آزادانه در هوا می‌رقصید و بخارش میان فضا ناپدید می‌شد؛ انداخته و با لذت اندکی چشم بر روی هم می‌گذارم:

- بابا نظرت چیه که خزان برامون بخونه؟
- با شنیدن صدای پرذوق نیلی، لبخند مهمان لب‌هایم می‌شود و چشمانم را باز کرده که پدرم تک‌خندی می‌زند و همزمان من و نیلی را به آغوش کشیده و نجوا می‌کند:
- چقدر خوب فکر منو می‌خونی. باباجان!

- نیلی با ناز چشم می‌چرخاند و با گفتن ما اینیم، صدای خنده‌ی شادمان دوباره میان فضا می‌پیچد و مهین‌خانم بلاخره دل از کار کنده و روبه روی پدرم می‌نشیند.

که با شنیدن صدای مجدد نیلی؛ چشم می‌دوزم به او:
- خب آبجی نمی‌خوای بخونی؟

- تَه‌ مانده‌های پولک را می‌جوم و خیره می‌شوم به نماد روبه‌رویم، حافظیه! قطب عالم‌عشق، از همین تصاویر انگار بوی یاسِ کبود می‌بارید و منعکس می‌شد؛ بوی بهشت می‌داد این نماد که گرچه زنده و واقعی نبود؛ اما همین تابلو که بر روی دیوار‌ آشپزخانه. وصل شده بود، انگار مزار واقعی حافظ بود.

و شیراز شهر عشاق و حافظ خودِ عشق بود!
آه می‌کشم و به سکوتی که حالا دیگر میانمان طولانی شده بود، پایان داده و با نیِ صدایم لبیک می‌گویم:

《ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست!
منزل آن مه عاشق کش، یار کجاست!
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش.
آتش طور کجا. موعد دیدار کجاست!
هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست!
آن ک.س است، اهل بشارت که اشارت دارد.
نکته‌ها هست بسی. محرم اسرار کجاست!
هرسر موی مرا با تو هزاران کار است.
ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست!
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش.
کاین دل غمزده. سرگشته گرفتار کجاست.
عقل دیوانه شد. آن سلسله مشکین کو!
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست!
ساقی و مطرب و می. جمله مهیاست ولی...
عیش بی‌یار مهیا نشود، یار کجاست!
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما. گل بی‌بخار کجاست! 》
 
آخرین ویرایش:

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,733
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین