در تاریکترین گوشهی یک کتابخانهی فراموششده، جایی که نور از عبور بازمانده و زمان در سکون محو شده است، کتابی بر رف بلند گردآلود نشسته. جلدش ترک خورده، صفحاتش زرد شدهاند، اما دردناکترین حقیقت این است. این کتاب داستانهایش را از یاد برده.
واژهها، مثل بادهایی که از کوچهای بیانتها گذر میکنند، پراکنده شدهاند. جملهها شکسته، شخصیتها محو، و قصهای که روزگاری در امتداد صفحهها جاری بود، اکنون در خلأ بیپایان گم شده است.
مسافری کنجکاو کتاب را باز میکند، اما جز خطوطی بیمعنا، جز سکوتی که از میان کلمات تراوش میکند، چیزی نمییابد. هر بار که چشم میدوزد، جملهها تغییر شکل میدهند، انگار که خودشان نیز نمیدانند چه باید بگویند. آیا این کتاب، زمانی داستانی داشت؟ آیا در گذشته واژههایش با زندگی میدرخشیدند؟ یا شاید هیچوقت چیزی در آن نوشته نشده بود؟
در غبار خاطرههای فراموششده، کتاب آه میکشد، اما هیچ صدایی برنمیخیزد. شاید اگر کسی بتواند نام گمشدهی داستان را زمزمه کند، اگر بتواند آنچه را که کتاب از یاد برده، دوباره برایش تعریف کند، صفحهها بار دیگر از سکوت بیرون آیند.
اما چه کسی واژههای گمشده را میشناسد؟ چه کسی میتواند خطی که دیگر نیست را بازنویسی کند؟
و اگر داستانی که روزی بود، برای همیشه فراموش شده باشد، آیا کتاب همچنان یک کتاب خواهد بود، یا تنها سایهای از چیزی که هرگز نبوده؟!