کد کتاب : | 13267 |
شابک : | 9789643115456 |
قطع : | رقعی |
تعداد صفحه : | 125 |
سال انتشار شمسی : | 1399 |
سال انتشار میلادی : | 2004 |
نوع جلد : | شومیز |
سری چاپ : | 9 |
زودترین زمان ارسال : | 27 فروردین |
برنده ی جایزه ی بهترین رمان سال 1384 از بنیاد گلشیری
برنده ی جایزه ی بهترین رمان مهرگان ادب 1382
معرفی کتاب آبی تر از گناه اثر محمد حسینی
"آبی تر از گناه" یا "بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار" اثری است به قلم "محمد حسینی" که "برنده ی جایزه ی بهترین رمان سال 1384 از بنیاد گلشیری" و "برنده ی جایزه ی بهترین رمان مهرگان ادب 1382" شده است.
این اثر که در قالب رمان یا از دید برخی از صاحب نظران، در قالب یک داستان بلند به نگارش درآمده، قصه ای است از یک پسر جوان و شهرستانی، که ماجرای "آبی تر از گناه" را تعریف می کند. قصه حالتی اعتراف گونه دارد و پسر جوان، که راوی داستان است، به تک گویی جهت شرح ماجرا می پردازد. او اعتراف می کند، اما مشخص نیست برای که این اعتراف را انجام می دهد.
پسر جوان که فردی دست و پا چلفتی است، با وجود مخالفت پدر و مادرش به تهران می آید تا کار پیدا کند. شازده ای قجری، او را که یک مصحح است استخدام کرده تا برایش شعرخوانی کند. "آبی تر از گناه" به جز راوی و شازده، شخصیت های دیگری هم دارد که از جمله ی آن ها می توان به همسر شازده، مهتاب، عصمت و دکتر اشاره کرد. قصه از جایی آغاز می شود که عصمت به قتل می رسد و پسرجوان، مظنون به قتل اوست.
آبی تر از گناه" یا "بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار" دارای نثری دلچسب و خیره کننده است و زبانی که "محمد حسینی" برای نگارش اثر به کار گرفته، دارای قدرت کلامی بالا، پیش روندگی مناسب و عاری از هرگونه اطناب است. فضاسازی اثر نیز در کنار گردش و نوع روایت، از ویژگی های مثبت "آبی تر از گناه" بوده که جوایز ارزنده ی ادبی را برای "محمد حسینی" به ارمغان آورده است.
قسمت هایی از کتاب آبی تر از گناه (لذت متن)
من کسی را نکشته ام. همه اش از همان عکس شروع شد. نمی دانید چه عکس غوغایی بود. رفته بودم برایشان شعر بخوانم. باور کنید قبل از آن عکس برایم یک پیرزن و یک پیرمرد ساده بودند. آخر چند بار بگویم دنبال هیچ چیز نمی گشتم.
اصلا دیگر چیز دندانگیری برایشان نمانده بود تا من دنبالش باشم. البته این ها را هم فقط حدس می زنم. چون خواسته اید می نویسم. وگرنه من فقط می نشستم روی صندلی کنار بالکن. حالا چه کسی می رفت، چه کسی می آمد یا کدامشان چه می گفتند، برایم جذاب نبود. اصلا نگاه نمی کردم.
گوش هم نمی دادم. شازده هم به من چندان اعتماد نداشت. خواهش می کنم اشتباه نکنید، عصمت حتی در همان عکس هم از حالای من بزرگ تر بود. اصلا من، چطور بگویم، مرد نیستم، تمایلی به زن ها ندارم. یک بار یک نفر، نمی دانم چه کسی، یکیشان را بی خبر فرستاده بود سراغم. من تنها زندگی می کنم. پدر و مادرم شهرستانند.
پنج سالی می شود که ندیدمشان. آخرین بار چند ماه بعد از آشنایی با شازده بود. پدرم می گفت: « نوکر نباش، آن هم نوکر این طور آدم ها. » مادرم چیزی نمی گفت. چه داشت که بگوید؟ پیله می کردم تا منجی شود و میانه را بگیرد. می گفت: « پدرت می داند. » می گفتم: « یعنی چی؟ » می گفت: « زشت است، زشت. » بعد قهر کردند و رفتند. نرفتم سراغشان. لابد با خودشان می گفتند: « ناخلف بود، طردش کردیم. » این طوری من هم راحت تر بودم.
آن ها هم راحت تر بودند. بعد، گاهی مادرم زنگ می زد؛ حرف نمی زد، اما از صدای نفس هایش می شناختمش. اما مگر با آن همه سوزنی که به تخم چشم می زدم چقدر دستم را می گرفت. دیگر هم که نمی رفتم تا پدرم پنهانی پاکتی توی کیفم بگذارد. مانده بودم در تنهایی و فقر و بی ک.س وکاری. ناچار بودم. باید می رفتم و شعر می خواندم برایشان، از روی ساعت. انگار که برای خودم می خواندم. شازده اگر بود فقط سعدی می خواندم. حتی شاهنامه را تحمل نمی کرد.