جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کتاب کتاب جنگلی که نجاتم داد!

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Meliss با نام کتاب جنگلی که نجاتم داد! ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 232 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع کتاب جنگلی که نجاتم داد!
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
معرفی کتاب جنگی که نجاتم داد
آدا دختربچه‌ای ده ساله است که به خاطر مشکل لنگیدن پایش مدام مورد تحقیر مادر خود قرار می‌گیرد و حتی اجازه‌ی بیرون رفتن از خانه را ندارد. در کتاب جنگی که نجاتم داد، نوشته‌ی کیمبرلی بروبیکر بردلی داستان تلاش او و برادرش جیمی را برای فرار از سرنوشت تاریکی که به خاطر مادر بدجنسشان به آن دچار شده‌اند، می‌خوانید. این کتاب جلد اول مجموعه‌ی جنگی که نجاتم داد به‌شمار می‌رود که جزو پرفروش‌ترین‌های نیویورک‌تایمز بوده و تاکنون جوایز ادبی متعددی را از آن خود کرده است.

درباره‌ی کتاب جنگی که نجاتم داد
وقتی برادر کوچک آدا به خارج از لندن فرار می‌کند، آدا بالاخره تصمیم می‌گیرد قدمی در راه تغییر وضعیت اسف‌بار خود بردارد و به او بپیوندد. او می‌خواهد برای همیشه به زندگی طاقت‌فرسایی که در کنار مادرش دارد، پایان دهد و روزهای تازه‌ای را در تقویم زندگی خود آغاز کند. آدا تصمیم دارد روی همان پای به قول مادرش معیوب خود بایستد و در مسیر سفر پر فراز‌ونشیب خود برای زنده ماندن رویاهایش تلاش کند. همه‌ی این اتفاقات در روزهای هراس‌آور جنگ جهانی دوم رقم می‌خورد. کیمبرلی بروبیکر بردلی (Kimberly Brubaker Bradley) در رمان جنگی که نجاتم داد (The War That Saved My Life) ماجرای ایستادگی و شجاعت دختربچه‌ای را به تصویر می‌کشد که می‌خواهد از میان یک جنگ خونین به سلامت عبور کند؛ جنگی که در بیرون و درون او به وقوع پیوسته است.

بعد از آن‌که آدا به برادرش می‌پیوندد، خواهر و برادر در سفر خود با زنی به نام سوزان آشنا می‌شوند که پناهشان می‌دهد. سوزان آن‌ها را دوست دارد و به این خواهر و برادر فرصت آموختن و یادگیری تجربه‌های تازه را هدیه می‌دهد و سبب می‌شود روشنایی امید بار دیگر به قلب آن‌ها بتابد. آدا حالا می‌داند زندگی تازه‌اش را از صمیم قلب دوست دارد، اما نمی‌داند این خوشبختی تا کی دوام خواهد داشت. آیا ممکن است او و برادرش جیمی دوباره به آغوش سرد مادرش بازگردانده شوند؟ این سوالی‌ست که مدام از ذهن او می‌گذرد. باید دید آدا با شجاعتی که به خرج می‌دهد، خواهد توانست بر درد و رنج زندگی خود غلبه کند و همچنان برای تحقق آرزوهایش بجنگد؟

با خواندن این اثر در جریان برهه‌ای از تاریخ قرار می‌گیریم که سرشار از هیجانات آمیخته به ترس و اضطراب و عشق است. درحقیقت جنگ سبب شده عشق به زنده ماندن و حفظ بقا در وجود شخصیت‌های رمان موج بزند. ویژگی دیگر این رمان زاویه‌دید اول شخص آن است که کمک می‌کند در جریان جزئیات افکار و احساسات آدا به عنوان شخصیت اصلی داستان قرار بگیریم و ترس‌ها و رنج‌های درونی او را با تمام وجود حس کنیم.

کتاب جنگی که نجاتم داد مناسب چه کسانی است؟
کودکان 7 تا 12 ساله‌ای که به خواندن رمان‌های هیجان‌انگیز فانتزی علاقه دارند از همراه شدن با شخصیت‌های ماجراجوی این کتاب لذت خواهند برد.

در بخشی از کتاب جنگی که نجاتم داد می‌خوانیم
«آدا! بیا کنار از پشت اون پنجره!» صدای فریاد مام است. بازویم را گرفت و آن‌قدر محکم کشید که از روی صندلی افتادم و به زمین کوبیده شدم.
«می‌خواستم به اِستیون وایت سلام کنم، همین.»
می‌دانستم که نباید جوابش را بدهم، اما بعضی‌وقت‌ها دهانم زودتر از مغزم کار می‌کرد. نمی‌دانم چرا آن تابستان شجاع شده بودم. مام سیلی محکمی زد. سرم از عقب به پایه‌ی صندلی خورد و تا چند ثانیه فقط ستاره می‌دیدم.
مام گفت: «تو با هیشکی حرف نمی‌زنی! از روی مهربونی گفتم می‌تونی بیرون رو نیگا کنی، اگه بخوای حتی دماغت رو از پنجره ببری بیرون، دیگه تمومه! چه برسه بخوای با کسی حرف بزنی!»
زیرِ لب گفتم: «جِیمی که بیرونه.»
مام گفت: «چرا نباشه؟ مثل تو اِفلیج نیست که.»
لب‌هایم را به‌هم فشار دادم که جمله‌ی بعدی را نگویم، سرم را هم تکان دادم که از ذهنم بیرون برود. بعد روی زمین لکه‌ی خون را دیدم. وای خدایا... از بعدازظهر مانده بود. خوب تمیزش نکرده بودم. اگر مام می‌دید، بیچاره بودم. من را زنده‌زنده برای شام می‌پخت. خودم را سُر دادم و روی لکه‌ی خون نشستم، بعد هم پای معیوبم را جمع کردم.
مام گفت: «بهتره بری چاییم رو حاضر کنی.» روی لبه‌ی تخت نشست و جوراب‌هایش را درآورد و انگشت‌های دو پای سالمش را جلوی صورتم تکان داد. «کم‌کم باید برم سر کار.»
«باشه مام.»
صندلیِ پشتِ پنجره‌ام را سُر دادم که خون را بپوشاند. چهاردست‌وپا روی زمین حرکت کردم و سعی کردم پای ناقص و زخمی‌ام در دیدرس مام نباشد. خودم را کشیدم و روی صندلی دوم رفتم، گاز را روشن کردم و کتری را رویش گذاشتم.
 
بالا پایین