جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کتاب کتاب نفس در قفس

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط isabella با نام کتاب نفس در قفس ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 102 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع کتاب نفس در قفس
نویسنده موضوع isabella
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط isabella
موضوع نویسنده

isabella

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,416
11,175
مدال‌ها
11
معرفی کتاب نفس در قفس
کتاب نفس در قفس نوشتهٔ بهناز عظیمی است. انتشارات طلایه این رمان عاشقانهٔ ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب نفس در قفس
کتاب نفس در قفس رمانی عاشقانه و نوشتهٔ بهناز عظیمی است. نویسنده در این رمان ایرانی از چند شعر نیز استفاده است. شاعران این اشعار، «مصطفی عظیمی»، «ترانه میلادی» و خود نویسنده هستند. بهناز عظیمی این اثر را با شعر با نام «نفس در قفس» آغاز کرده و در ادامه متن رمان را با سخنان مادر، یکی از شخصیت‌های رمان ادامه داده است.

خواندن کتاب نفس در قفس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی و علاقه‌مندان به رمان‌های عاشقانه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب نفس در قفس
«گلوریا با همان چوبی که نوشته بود، ماسه‌ها را به هم ریخت و شعرش را از بین برد و با اشک گفت:

ـ چرا عهد را شکستی معراج؟ چرا، چرا؟ من مسـ*ـت نیستم، فقط نمی‌خواستم تو بدانی که چقدر پستی. چطور توانستی جز من شخص دیگری را بپرستی؟ چطور توانستی دو سال رُل یک عاشق سی*ن*ه چاک را بازی کنی در حالی که سرت جای دیگری گرم بود؟ لعنت به من! لعنت به تو! لعنت به این روزگار صد رنگ!

گلوریا با حسرت مشتش را پر از ماسه می‌کرد و به دریا پرتاب می‌کرد. اشک تمام صورتش را پوشانده بود. با فریاد ادامه داد:

ـ به من نگاه کن مقداد! خوب مرا تماشا کن! دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، من همان گلوریا هستم. همانی که اولین بار در آن رستوران سنتی دیدی؛ همان دختر غرق در شور و هیجان. به من نگاه کن! بگو آیا هنوز همان دخترم. پس چرا به من نگاه نمی‌کنی مقداد؟ زمانی هر جا که نگاه می‌کردم نگاه پر معنای دو رقیب آزارم می‌داد. نمی‌خواهم سرزنشم کنی، خودم می‌دانم انتخاب من از اول هم غلط بود. تماشا کردی تجربه کردم. به قیمت بالایی هم تمام شد. زندگی مرا از همان ابتدا دنبال کردی مگر نه؟ چطور بود؟ داستان غم‌انگیزی داشت؟ آخرش را پیشگویی کرده بودی یا نه؟ تو از اول همه چیز را می‌دانستی. می‌دانستی معراج معتاد است اما دم نزدی. می‌دانستی مادرش خدمتکار است اما باز هم دم نزدی. می‌دانستی معراج هوس‌باز است اما دم نزدی، می‌دانستی معراج را به خاطر موادمخدر از دانشگاه اخراج کرده‌اند باز هم سکوت کردی. چرا مقداد، مگر دوستم نداشتی؟ مگر لحظه به لحظه مرا تعقیب نمی‌کردی؟ آهان، می‌خواستی خودم این را تجربه بکنم. خوب کردم، سخت بود، تلخ بود، دیوانه‌ام کرد. حالا منی که مقابل تو نشسته‌ام یک دختر دیوانه‌ام. حالا بگو چکار کنم. تو که همیشه راهنمای من بودی، تو که هربار می‌گفتی معراج خوب می‌شود، آرام می‌شود، پس چرا نشد؟ مقداد، مگر تو نبودی که این نجواها را در گوشم می‌خواندی؟

هنوز آن شعری را که آن شب با حسرت می‌خواندی به یاد دارم. شعر زیبایی بود، مدت‌ها مرا به فکر فرو برد.

گلوریا آرام نجوا کرد؛ گویی می‌خواست چیزی را به خاطر بیاورد. زمزمه‌کنان گفت:

تو نیستی من هستم، تو رفتی من نرفتم

تو در آغوش دیگری، من غم بی‌پیکری

همین بود درست است؟ آن شعری که برای تو ارزش زیادی داشت و آرزو کردی همه خوششان بیاید.

مقداد بی‌هیچ کلامی فقط سر تکان داد.

گلوریا گفت: یک بار دیگر بخوانش.

مقداد با تعجب نگاهش کرد. گلوریا اجازه نداد او حرفی بزند:

ـ نگو آن را به خاطر نداری. همیشه چیزهای باارزش به خاطر می‌مانند، حتی اگر روزی آن ارزش را از دست بدهند و آزار دهنده باشند.
 
بالا پایین