- Jan
- 1,796
- 12,322
- مدالها
- 5
نه تر و نه خشک

هیچوقت کسی فکر میکرد پرندهای کوچکتر از گنجشک و کمی بزرگتر از ملخ بشود قهرمان یک داستان پرمخاطب؟ ماجرای داستان «نه تر و نه خشک» از آنجا شروع شد که یک روز عاشقی دلخسته با پر و بال خاکستری از روی بام پرید. بال زد و بال زد و بال زد... از کنار دودکشها رد شد. زنی را دید که کنار رودخانه داشت با آب یخ صورت بچهاش را میشست. صدای گریهی بچه را شنید و گذشت... زنی دیگبهسر را دید که توی دیگش خالی خالی بود. دل کوچکش گرفت، اما به بال زدن ادامه داد. از کویر گذشت و رسید به کوههایی که نوکشان را برف گرفته بود، اما از آنها هم گذشت تا رسید به شهر. در شهر احساس تنهایی پرنده بیشتر شد. دلش بیشتر گرفت. تا اینکه چشمش افتاد به پنجرهی باز قصر پادشاه که پشت آن دختری مثل پنجهی آفتاب نشسته بود و این شد شروع داستان دلدادگی پرنده و دخترک... اما شاید نه... شاید پیش از اینها، در روزگاری دیگر، پرنده پسرکی بود که دل به دختر پادشاه داده بود و پادشاه برای اینکه او را از سرش باز کند، فرستاده بودش دنبال چوبی که نه تر باشد و نه خشک، نه راست باشد و نه کج! اصلاً چه فرقی دارد که او پسر چوپان باشد یا پرندهای کوچک، مهم دلدادگی، دوست داشتن و پافشاری او در این راه است که حتی پادشاه را به زانو درآورد!