کد کتاب: 7958 |
شابک: 978-9648079968 |
قطع: رقعی |
تعداد صفحه: 456 |
سال انتشار شمسی: 1401 |
سال انتشار میلادی: 2006 |
نوع جلد: شومیز |
سری چاپ: ۷۱ |
معرفی کتاب همخونه اثری از مریم ریاحی:
رمان "همخونه" اثری است از "مریم ریاحی"، که به نوعی معروف ترین رمان نوشته شده به قلم این نویسنده تا به این لحظه به حساب می آید. داستان روایت دختری است به نام یلدا که هم صورت و هم سیرت زیبایی دارد، دختری ساده دل و خوش قلب که با از دست دادن پدر و مادرش، همراه یکی دوستان صمیمی پدر خود به نام حاج رضا زندگی می کند. اکثر فرزندان حاج رضا مهاجرت کرده و در خارج از کشور به زندگی مشغول هستند و تنها فرزند او در ایران، شهاب، پسر کوچکترش می باشد.
ادامهی معرفی:
یلدا با زندگی در کنار حاج رضا، اعتقاداتش قوی تر از پیش می شود و این امر باعث شده که او به عاشق شدن و مسائلی از این دست فکر نکند. اما فکر نکردن به عشق، زمانی که استاد ادبیات موردعلاقه اش سر کلاس از آن سخن می گوید و عشق را عامل و دلیل حرکت می داند، کمی دشوار می نماید.
ادامهی معرفی _ پایانی:
یلدای رمان "همخونه" به قلم "مریم ریاحی"، تمام ویژگی های مثبت یک انسان را در خود دارد اما از عشق تهی است! او هرگز عاشق نشده و به جای آن، سرش را با درس و کتاب و حلقه ی دوستان خود پر کرده است. اما داستان به همین جا ختم نمی شود و با به صرافت افتادن شهاب برای مهاجرت، زندگی برای حاج رضا تلخ و پر از آشوب می شود. پس حاج رضا تنها راهی که پیش روی خود می بیند، این است که یلدا و شهاب را کنار هم قرار دهد تا شاید مهرشان به دل هم بیفتد و شهاب منصرف شود. اما آیا شهاب مغرور و بداخلاق به این راحتی ها راضی خواهد شد؟
قسمتی از این کتاب زیبا و پرطرفدار:
حسین آقا حالا دیگر هفت سالی می شد که سرایداری خانه حاج رضا را بر عهده داشت یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سال ها خانه شاگردی حاج رضا از دنیا رفته بود به یاد عمویش و مهربانی هایی که او در حقش کرده بود افتاد . او حتی آخرین لحظه ها هم از یاد برادر زاده تنهایش غافل نبود و از آقای احسانی خواهش کرده بود مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد. حسین آقا غرق در تفکراتش هر از گاهی سرش را تکان می داد و با لبخند، دندان های نامنظم و یکی در میانش را به نمایش می گذاشت. صدای در حیاط که با شدت کوبیده می شد او را از دنیایش بیرون کشید. شیلنگ روی زمین رها شد، آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت. یک جفت کفش کهنه که پشتش خوابانده شده بود، لف لف کنان به سمت در دویدند در حالی که صاحبشان بلند بلند می گفت: «آمدم...صبر کنید آمدم» با باز شدن در چهره درخشان دختری با پوستی لطیف و شفاف و قامتی متوسط نمایان شد. در حالی که با چشمان سیاهش به حسین آقا چشم دوخته بود با لبخند شیطنت باری گفت: سلام، چه عجب مش حسین! یک ساعته دارم زنگ می زنم…» - توی حیاط بودن دخترم! صدای زنگ رو نشنیدم. دیر کردی، آقا سراغت رو می گرفت... یلدا منتظر شنیدن باقی حرف های مش حسین نماند. محوطه ی حیاط را به سرعت طی کرد. پله ها را دو تا یکی کرد و وارد خانه شد. آن جا یک خانه دو طبقه دویست متری بود که در یکی از نقاط مرکزی شهر تهران ساخته شده بود، نه خیلی قدیمی و نه خیلی جدید، اما زیبا و دل نشین بود. انگار واقعا هر چیزی سر جایش قرار داشت. حیاط بزرگ با باغچه ای که بی شباهت به یک باغ نبود و انواع درخت ها و پل های زیبا در آن یافت می شد.