- Jan
- 6,416
- 11,174
- مدالها
- 11
درباره گوش ماهی
روی تخت دراز میکشم و چشمانم را با لذت میبندم. بعد از گذشتِ چهار سال، همه چیز دقیقا مثل همان روزی است که رفتم. چراغها خاموش است و دیگر نمیتوانم با دقت زل بزنم به وسیلهها اما در همین تاریک روشنی هم میتوانم تشخیص بدهم که جای هیچ چیزی عوض نشده. با اینکه میدانم مامان اجازه نداده در این مدت احدی پایش را توی این اتاق بگذارد، اما باز هم اینقدر تمیز و مرتب است که انگار نه انگار که چهار سال خالی بوده!
پوزخند کج و معوجی که کنج لبم خانه میکند دست خودم نیست. سرم را تکانی میدهم و نفس سنگینم را به بیرون فوت میکنم. دستانم را زیر سرم میگذارم و به سقف خیره میشوم. روزهای سخت و پر خاطره تمام شد. شاید بهتر است بگویم روزهای نکبت بارِ لعنتی، ولی نه... بیانصافی است. حداقل به خاطر پیدا کردن دوستی که داشتنش به همهی روزهای این تبعید میارزید. یکهو یادش میافتم که از وقتی راهمان از اتوبان جدا شد از او خبر ندارم. یعنی جابهجا شده؟
تلفنم را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم. با بوق سوم جواب میدهد:
ـ انگار خیلی خوش میگذرهها!
نویسنده : مدیا خجسته
روی تخت دراز میکشم و چشمانم را با لذت میبندم. بعد از گذشتِ چهار سال، همه چیز دقیقا مثل همان روزی است که رفتم. چراغها خاموش است و دیگر نمیتوانم با دقت زل بزنم به وسیلهها اما در همین تاریک روشنی هم میتوانم تشخیص بدهم که جای هیچ چیزی عوض نشده. با اینکه میدانم مامان اجازه نداده در این مدت احدی پایش را توی این اتاق بگذارد، اما باز هم اینقدر تمیز و مرتب است که انگار نه انگار که چهار سال خالی بوده!
پوزخند کج و معوجی که کنج لبم خانه میکند دست خودم نیست. سرم را تکانی میدهم و نفس سنگینم را به بیرون فوت میکنم. دستانم را زیر سرم میگذارم و به سقف خیره میشوم. روزهای سخت و پر خاطره تمام شد. شاید بهتر است بگویم روزهای نکبت بارِ لعنتی، ولی نه... بیانصافی است. حداقل به خاطر پیدا کردن دوستی که داشتنش به همهی روزهای این تبعید میارزید. یکهو یادش میافتم که از وقتی راهمان از اتوبان جدا شد از او خبر ندارم. یعنی جابهجا شده؟
تلفنم را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم. با بوق سوم جواب میدهد:
ـ انگار خیلی خوش میگذرهها!
نویسنده : مدیا خجسته