جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کد ناپدید] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط YAMUR با نام [کد ناپدید] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 228 بازدید, 4 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کد ناپدید] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع YAMUR
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YAMUR
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,030
8,626
مدال‌ها
3
وَٱلقَلَمِ وَمَا يَسطُرُونَ

عنوان: کد ناپدید
ژانر: معمایی
به‌قلمِ: زهرا غلامی
گپ نظارت (5) S.O.W
دیباچه:
در پیچ و خم دالان‌های خون‌زده‌ی سرنوشت، جایی که خلت و جنایت در هم می‌آمیزند، ما تنها شاهدان مرگیم. بوسه‌ی تو، همچون اخگری در دل زمهریر دمی به جان یخ‌زده‌ام هدیه می‌دهد و برای اولین و آخرین بار ناجی‌ام می‌شود. تو سردسته‌ی شیاطین و من اسیر وهم نور گمگشته‌ات، زیر سایه‌های مهتابی که حکممان را می‌نویسد به پایان می‌رسیم؛ آیا جهنم دلدادگی توان سوزاندن زخم‌های آغشته به خون‌مان را دارد؟! به راستی زخم‌هایمان با شعله‌ور شدن آرام می‌گیرند یا تا ابد به زنده‌زنده سوختن تبعید می‌شویم؟!
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,331
مدال‌ها
6
1000004494.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,030
8,626
مدال‌ها
3
مقدمه:
باران می‌بارید، خیابان‌های تاریک شهر بوی خ*یانت، خون و باروت می‌دادند. دستم هنوز گرم بود از لمس ماشه‌ای که سرنوشت را تغییر داده بود.
اما قلبم، سردتر از سنگ قبرهایی که زیر این شهر دفن شده‌اند. او آنجا بود، ایستاده میان تاریکی، مثل حقیقتی تلخ که از گذشته آمده تا آینده‌ام را بسوزاند.
عشق؟ شاید...اما در دنیای ما، عشق را همیشه با گلوله‌های سربی و لکه‌های خون می‌نویسند.
و من تنها یک حقیقت را می‌دانم: «در این بازی، هیچکس بی‌گناه نیست!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,030
8,626
مدال‌ها
3
اگر حقیقت را می خواهی، باید جرأت داشته باشی آن را تحمل کنی.
- نیچه


باد سردی از شیارهای نرده‌های فلزی طبقه‌ی بیست‌وسوم می‌وزید و بوی آهن زنگ‌زده را با رطوبت خاک‌خورده‌ی بام‌های شهر درهم می‌آمیخت. تاریکی نیمه‌شب، چراغ‌های چشمک‌زن را بیشتر شبیه نفس‌های آخر برج‌ها کرده بود؛ نفس‌هایی خسته و خفه که مانند قلب تپنده‌ی شهری نیمه‌جان، در سیاهی گم می‌شدند.
شال مشکی‌رنگی را که از روی شانه‌اش سُر خورده بود، بالا کشید. انگشت‌هایش یخ کرده بودند، اما سردی هوا چیزی نبود در برابر سرمایی که از درون، در استخوانش پیچیده بود. نگاهش در افق گره خورده بود؛ جایی که آسمان با دود مه‌آلود کارخانه‌ها یکی شده بود و هیچ مرزی، حتی میان زمین و آسمان مشخص نبود. همه‌چیز خاکستری بود؛ درست مثل ذهن او.
او از آن دخترهایی نبود که پشت پنجره بنشینند و زندگی دیگران را تماشا کنند و دل‌خوش کنند به چیزهایی که هرگز لمس‌شان نکرده‌ است. باهوش بود، مغرور، با نگاهی که انگار همیشه چند قدم جلوتر را می‌دید. اما حالا، در سکوت بام، به نظر می‌رسید تمام آن تندوتیزی‌ها جایی پشت پلک‌هایش خواب رفته‌اند.
گوشی را از جیب پالتوی بلند چرمی‌اش بیرون کشید. صفحه را روشن نکرد؛ فقط آن را در دست گرفت. انگار منتظر لرزشی باشد، یک اعلان، یا حتی پیامی اشتباه که دوباره واردش کند به همان گرداب همیشگی.
اما هیچ‌چیز نبود. تنها صدایی که شنیده می‌شد، وزش باد بود و صدای ضعیف مترو که جایی دورتر، از زیر زمین عبور می‌کرد. مدت زیادی آن‌جا ایستاده بود؛ انگار منتظر بود چیزی در درونش تکان بخورد. چیزی شبیه آغاز. اما واقعیت این بود که پایان، از درون او شروع شده بود.
او با یک مرگ زندگی می‌کرد. مرگی که سال‌هاست نیامده، اما نفس‌هایش را پشت گوشش فوت می‌کرد. هر بار که چشم‌هایش را می‌بست، صدایی می‌شنید: صدای شلیک. صدای افتادن. صدای سوگندهایی که شبی، از لای لب‌هایی خیس از خون بیرون آمده بودند. و بعد، صدای سکوت.
صدای آژیر ماشین پلیس در دوردست پیچید. برای لحظه‌ای، نور آبی‌رنگی روی ساختمان مقابل افتاد و صورتش را روشن کرد. چشمانش خاکستری بودند؛ نه مثل آسمان، بلکه مثل ته‌مانده‌ی خاطره‌ای که زمان، رنگش را پاک کرده بود.
او دیگر هیچ‌ک.س را نداشت. یا شاید هیچ‌ک.س را نداشت که او را واقعاً بشناسد. پدرش سال‌ها پیش، در انفجار عجیب یک مخزن اطلاعاتی کشته شد. حادثه‌ای که هرگز در اخبار رسمی گزارش نشد. مادری هم نداشت. تنها یک فایل صوتی داشت؛ صدایی که گفته بود:
- دخترم، تو باید پُشت اون کد رو بخونی. اون چیزی که پدرت برات گذاشت، فقط یه رمز نیست! یه دره، یه راه برای ناپدید شدنه.
از دانشکده‌ی امنیت سایبری بیرون زده بود، کارگاه مخفی خودش را راه انداخته بود، سرش را با پروژه‌های گمنام گرم می‌کرد و گاهی با هویتی جعلی، به سیستم‌هایی نفوذ می‌کرد که حتی روی نقشه‌ی رسمی کشورها ثبت نشده بودند.
اما همیشه چیزی ته ذهنش نجوا می‌کرد:
- تو برای فرار ساخته نشدی. تو ساخته شدی برای کشف، برای افشا، برای ناپدید کردن چیزهایی که نباید وجود داشته باشن.
چشمانش را بست و نفسش را آهسته بیرون داد. حس کرد کسی از پشت سر مراقبش است. برگشت، هیچ‌ک.س نبود.
اما او می‌دانست. می‌دانست آن نگاه، واقعی‌ است.
پله‌ها را پایین رفت و وارد راهرو شد. به درِ فلزی خانه‌اش رسید. رمز را زد و وارد شد. خانه بوی نم می‌داد؛ بیشتر از آن‌که شبیه خانه باشد، شبیه آزمایشگاه بود. پر از مانیتور، سیم، دستگاه‌های رمزگشا، لپ‌تاپ‌هایی که دائماً صدای فن‌شان فضای ساکت اتاق را پر می‌کرد.
روشن‌ترین صفحه، یک نقشه‌ی کدگذاری‌شده بود که روی آن نوشته شده بود:
«K-Δ·13 | Last Entry Point: Darmaan//ERROR»
با انگشت‌های لرزان روی صفحه زوم کرد. دوباره همان اسم لعنتی بود، «دارمان». اسم مردی که هیچ اطلاعاتی از او در دیتابیس جهانی نبود؛ نه عکس، نه صدا، نه هیچ اثری. اما او بارها و بارها در پسِ فایل‌های رمزنگاری‌ شده‌ی پدرش ظاهر شده بود. گویی تنها راه نجات، یا شاید تنها راه مرگ، از او می‌گذشت.
- تو کی هستی، دارمان؟ و چرا همه‌ی مسیرها به تو ختم می‌شن؟!
صدای اعلان ضعیفی از بلندگو بلند شد؛ یک ایمیل تنها با یک جمله داشت:
«اگر هنوز دنبال پدرتی، بیا به نقطه‌ی صفر. ۴۸ ساعت فرصت داری. کد ناپدید فعال شده.»
مات‌ و مبهوت به صفحه خیره شد. انگشتش را روی مانیتور گذاشت. قلبش تندتر زد.
همه‌چیز داشت دوباره شروع می‌شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,030
8,626
مدال‌ها
3
نوری ضعیف از مانیتورهای روشن خانه، صورتش را روشن کرده بود. خطوط زیر چشمانش، آن‌قدر عمیق شده بود که انگار ساعت‌ها بود پلک نزده است. روی میز، فنجان قهوه‌ی نیمه‌خورده و بی‌جان، کنار دفترچه‌ای قدیمی که لبه‌هایش سوخته و خاکستری شده بود، جا خوش کرده بود.
دوباره ایمیل را خواند. کلمات، حالتی عجیب داشتند. نه تهدید و نه هشدار. جمله‌ای بی‌احساس، بی‌صدا، اما سوزاننده:
«اگر هنوز دنبال پدرتی، بیا به نقطه صفر. کد ناپدید فعال شده.»
نقطه صفر، عبارتی که تنها یک‌بار شنیده بود آن‌هم از زبان پدرش، زمانی‌که دخترکی دوازده‌ساله بود و برای اولین‌بار یک روبات آموزشی را هک کرده بود. پدرش گفته بود:
- نقطه‌ی صفر اون‌جاییه که هیچ‌چیز ثبت نمی‌شه. نه صدا، نه تصویر و نه حتی اسم.
اما برای او، این فقط یک مکان نبود. یک زمان بود، یک حافظه، یک شکست. جایی که همه‌چیز از آن‌جا آغاز شده و همان‌جا نیز پایان یافته بود.
با نوک انگشت یخ زده‌اش، صفحه‌ی شیشه‌ای را لمس کرد. موجی از کدهای سبز رنگ روی مانیتور رقصیدند و بعد، تصویری ضعیف از یک نقشه‌ی متروک ظاهر شد. بیابانی در مرز شمال‌غربی. با نقطه‌ای قرمز، دقیقاً وسط وسطش.
اما چیزی که نگاه او را قفل صفحه کرد، جمله‌ی پایین صفحه بود:
DARMAAN.P1 | ACCESS RESTRICTED
دوباره آن اسم لعنتی. برای لحظه‌ای مکث کرد، دستش را روی زانویش گذاشت و به آرامی برخاست. به سمت کمد آهنی در انتهای اتاق رفت. کلید کوچکی را از جیب حلقه‌کلیدهای پدرش بیرون آورد، قفل را چرخاند و درِ کمد با صدای تقی باز شد. داخلش، یک کیف چرم مشکی بود. وقتی بازش کرد، اولین چیزی که درونش دید همان اسلحه‌ی پدرش بود اما چیزی که دلش را لرزاند، عکسی بود که پشت جلد کیف، با نوار چسب باریکی چسبانده شده بود.
پدرش با همان لبخند ملایم، کنار درخت نارون پشت خانه‌ی قدیمی‌شان ایستاده بود. نگاهش خیس شد، اما اشک نه. فقط خشکی تلخی بود که خودش را بالا کشید و گلویش را سوزاند. همان لحظه، صدای ضعیفی از سیستم امنیتی خانه بلند شد:
«حرکت در شعاع ۳ متری درِ شمالی شناسایی شد.»
به سرعت به سمت مانیتور برگشت. تصویر، نویزی و تار بود، اما سایه‌ای را نشان می‌داد. کسی آن بیرون بود. دستش به سمت اسلحه رفت. چند لحظه‌ای انگشتش روی ماشه مکث کرد، بعد آن را عقب کشید. پنجره را آهسته باز کرد و هوای سرد شب، مثل شمشیری از یخ، به صورتش برخورد کرد.
فقط یک سایه دید. کسی که در تاریکی کوچه‌ی ایستاده بود و انگار منتظر چیزی بود یا کسی را زیر نظر داشت. نفسش را حبس کرد و چشم‌هایش را تنگ کرد تا شاید بتواند بهتر ببیند اما سایه در چشم به هم زدنی کوتاه محو شد به طوری که انگار هرگز وجود نداشته است.
هوا هنوز بوی باران نداده‌ی آسمانی را می‌داد که انگار تصمیم گرفته بود نبارد و فقط تهدید کند. تهدیدی خاموش، درست مثل همان سایه. لیا چند ثانیه بیشتر به جایی که سایه ایستاده بود، خیره ماند و بعد پنجره را آهسته بست. قاب پنجره صدا نداد، اما انگار در ذهنش یک چیز شکست؛ شاید آخرین باورش به اینکه این بازی هنوز شروع نشده است.
به سمت سیستم برگشت، اما ذهنش جای دیگری بود. «نقطه‌ی صفر» آن اسم دوباره در مغزش پژواک پیدا کرده بود. سال‌ها بود که از آن حتی در خلوت خودش حرفی نزده بود. آن اسم دردی داشت که حتی فکر کردن به آن، مثل فرو کردن تیغی زهرآلود در یک زخم تازه بود.
روی صندلی چرمی‌اش نشست، اما به سمت مانیتورها نچرخید. به عکس پدرش که حالا روی میز بود خیره شد و دستش را به آرامی روی تصویر کشید. صدای نفسش در سکوت شب سنگین بود. صدایی آرام، اما شکست‌خورده.
یک‌بار دیگر آن صدای ضبط‌شده را از حافظه‌ی داخلی لپ‌تاپش پخش کرد. صدای پدر، خسته اما آرام، درست مثل شب‌های سرد زمستانی بود:
- لیا، اگر داری اینو می‌شنوی، یعنی دارن دنبال کد می‌گردن. اونایی که فکر می‌کنی مردن هنوز زنده هستن. اگه رسیدی به نقطه صفر، یادت باشه هیچ‌کدوم‌مون بعد از اون نقطه، دیگه همون آدم قبلی نیستیم.
لیا صدای فایل را قطع کرد، دست‌هایش بی‌اختیار می‌لرزیدند. حس می‌کرد چیزی در دلش دارد جمع می‌شود، اما نه از ترس؛ از چیزی پیچیده‌تر، شاید چیزی شبیه به یک پیش‌آگاهی.
سیستم مانیتورینگ دوباره بوق زد این‌بار هشدار حرارتی بود. همان مسیر قبلی، همان شعاع سه متری. اما این‌بار تصویر کمی واضح‌تر بود. یک مرد با هودی تیره‌رنگ، سری پایین و دست‌هایی پنهان شده در جیبش. دوربین موفق نشده بود چهره‌اش را ثبت کند، اما چیزی در حالت ایستادنش آشنا بود. بیش از حد ساکن و آرام بود.
لیا اسلحه را برداشت. برای لحظه‌ای مکث کرد و بعد به سمت خروجی پشتی خانه رفت. در را باز کرد و خودش را در کوچه‌ی باریکی انداخت که به بن‌بستی فلزی ختم می‌شد. بوی سیمان خیس‌نخورده و خاک سرد در هوا بود. گوشی را بیرون کشید، دوربین حرارتی فعال بود. ولی حالا هیچ حرارتی ثبت نمی‌شد.
پشت سرش صدایی آمد. برگشت اما هیچ‌ک.س نبود. در چرخش سریعش، متوجه شد روی در فلزی بن‌بست با اسپری قرمز، علامتی کشیده شده بود؛ مثل یک نماد یا شاید هم یک سیگنال.
سه خط افقی، یک خط عمودی وسط آن‌ها، و زیرش یک کلمه نوشته بود که به نظر می‌رسید یک کد اختصاصی است:
Δ·13
کدی که بارها در فایل‌های رمزگشایی شده‌ی پدرش دیده بود. ولی همیشه ناقص و همراه با اختلال. او این نشانه را بارها در نقشه‌های نظامی دیده بود، همیشه در نقاط ممنوعه، و همیشه با یک پیغام:
«دسترسی تنها از طریق پروتکل ناپدید امکان‌پذیر است.»
لیا قدمی عقب رفت. قلبش در سی*ن*ه می‌کوبید، اما صدای پوتین کسی که پشت سرش قدم برمی‌داشت، تپش‌ها را از ذهنش شست. برگشت و اسلحه را بالا آورد اما باز هم هیچ‌ک.س نبود. نه کسی دویده بود و نه صدایی از دور شده بود، حتی زوزه‌ی باد هم قطع شده بود. انگار چیزی آن لحظه را بلعیده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین