اگر حقیقت را می خواهی، باید جرأت داشته باشی آن را تحمل کنی.
- نیچه
باد سردی از شیارهای نردههای فلزی طبقهی بیستوسوم میوزید و بوی آهن زنگزده را با رطوبت خاکخوردهی بامهای شهر درهم میآمیخت. تاریکی نیمهشب، چراغهای چشمکزن را بیشتر شبیه نفسهای آخر برجها کرده بود؛ نفسهایی خسته و خفه که مانند قلب تپندهی شهری نیمهجان، در سیاهی گم میشدند.
شال مشکیرنگی را که از روی شانهاش سُر خورده بود، بالا کشید. انگشتهایش یخ کرده بودند، اما سردی هوا چیزی نبود در برابر سرمایی که از درون، در استخوانش پیچیده بود. نگاهش در افق گره خورده بود؛ جایی که آسمان با دود مهآلود کارخانهها یکی شده بود و هیچ مرزی، حتی میان زمین و آسمان مشخص نبود. همهچیز خاکستری بود؛ درست مثل ذهن او.
او از آن دخترهایی نبود که پشت پنجره بنشینند و زندگی دیگران را تماشا کنند و دلخوش کنند به چیزهایی که هرگز لمسشان نکرده است. باهوش بود، مغرور، با نگاهی که انگار همیشه چند قدم جلوتر را میدید. اما حالا، در سکوت بام، به نظر میرسید تمام آن تندوتیزیها جایی پشت پلکهایش خواب رفتهاند.
گوشی را از جیب پالتوی بلند چرمیاش بیرون کشید. صفحه را روشن نکرد؛ فقط آن را در دست گرفت. انگار منتظر لرزشی باشد، یک اعلان، یا حتی پیامی اشتباه که دوباره واردش کند به همان گرداب همیشگی.
اما هیچچیز نبود. تنها صدایی که شنیده میشد، وزش باد بود و صدای ضعیف مترو که جایی دورتر، از زیر زمین عبور میکرد. مدت زیادی آنجا ایستاده بود؛ انگار منتظر بود چیزی در درونش تکان بخورد. چیزی شبیه آغاز. اما واقعیت این بود که پایان، از درون او شروع شده بود.
او با یک مرگ زندگی میکرد. مرگی که سالهاست نیامده، اما نفسهایش را پشت گوشش فوت میکرد. هر بار که چشمهایش را میبست، صدایی میشنید: صدای شلیک. صدای افتادن. صدای سوگندهایی که شبی، از لای لبهایی خیس از خون بیرون آمده بودند. و بعد، صدای سکوت.
صدای آژیر ماشین پلیس در دوردست پیچید. برای لحظهای، نور آبیرنگی روی ساختمان مقابل افتاد و صورتش را روشن کرد. چشمانش خاکستری بودند؛ نه مثل آسمان، بلکه مثل تهماندهی خاطرهای که زمان، رنگش را پاک کرده بود.
او دیگر هیچک.س را نداشت. یا شاید هیچک.س را نداشت که او را واقعاً بشناسد. پدرش سالها پیش، در انفجار عجیب یک مخزن اطلاعاتی کشته شد. حادثهای که هرگز در اخبار رسمی گزارش نشد. مادری هم نداشت. تنها یک فایل صوتی داشت؛ صدایی که گفته بود:
- دخترم، تو باید پُشت اون کد رو بخونی. اون چیزی که پدرت برات گذاشت، فقط یه رمز نیست! یه دره، یه راه برای ناپدید شدنه.
از دانشکدهی امنیت سایبری بیرون زده بود، کارگاه مخفی خودش را راه انداخته بود، سرش را با پروژههای گمنام گرم میکرد و گاهی با هویتی جعلی، به سیستمهایی نفوذ میکرد که حتی روی نقشهی رسمی کشورها ثبت نشده بودند.
اما همیشه چیزی ته ذهنش نجوا میکرد:
- تو برای فرار ساخته نشدی. تو ساخته شدی برای کشف، برای افشا، برای ناپدید کردن چیزهایی که نباید وجود داشته باشن.
چشمانش را بست و نفسش را آهسته بیرون داد. حس کرد کسی از پشت سر مراقبش است. برگشت، هیچک.س نبود.
اما او میدانست. میدانست آن نگاه، واقعی است.
پلهها را پایین رفت و وارد راهرو شد. به درِ فلزی خانهاش رسید. رمز را زد و وارد شد. خانه بوی نم میداد؛ بیشتر از آنکه شبیه خانه باشد، شبیه آزمایشگاه بود. پر از مانیتور، سیم، دستگاههای رمزگشا، لپتاپهایی که دائماً صدای فنشان فضای ساکت اتاق را پر میکرد.
روشنترین صفحه، یک نقشهی کدگذاریشده بود که روی آن نوشته شده بود:
«K-Δ·13 | Last Entry Point: Darmaan//ERROR»
با انگشتهای لرزان روی صفحه زوم کرد. دوباره همان اسم لعنتی بود، «دارمان». اسم مردی که هیچ اطلاعاتی از او در دیتابیس جهانی نبود؛ نه عکس، نه صدا، نه هیچ اثری. اما او بارها و بارها در پسِ فایلهای رمزنگاری شدهی پدرش ظاهر شده بود. گویی تنها راه نجات، یا شاید تنها راه مرگ، از او میگذشت.
- تو کی هستی، دارمان؟ و چرا همهی مسیرها به تو ختم میشن؟!
صدای اعلان ضعیفی از بلندگو بلند شد؛ یک ایمیل تنها با یک جمله داشت:
«اگر هنوز دنبال پدرتی، بیا به نقطهی صفر. ۴۸ ساعت فرصت داری. کد ناپدید فعال شده.»
مات و مبهوت به صفحه خیره شد. انگشتش را روی مانیتور گذاشت. قلبش تندتر زد.
همهچیز داشت دوباره شروع میشد... .