جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کشفِ پیشِ پا اُفتاده] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آساهیر با نام [کشفِ پیشِ پا اُفتاده] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 475 بازدید, 8 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کشفِ پیشِ پا اُفتاده] اثر «آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آساهیر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
بسم تعالی

نام اثر: کشفِ پیشِ پا اُفتاده

نویسنده: آساهیر

عضو گپ نظارت: S.O.W(10)

ژانر: اجتماعی


خلاصه: اضافه می‌شود...


نقدِ کاربران
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
1679912801869.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مقدمه:
بحثی از شیطنت‌های خردسالی نبود وقتی‌ که سوز سرمای بهمن؛ کودکی‌ام را به دستِ باد سپرد. من در دوران طفولیت آدابِ پیری آموختم و به هنگام نوجوانی؛ شمارِ آه‌‌هایی که کشیده بودم، از دستم خارج بود. خوب به خاطر دارم روزهایی را که نان را در خونم می‌غلتاندند و گناه من، تنها بی‌پناهی‌ام بود. آری! از همان روزهایی می‌گویم که میشد لبخند کودکِ بادبادک به دست را، پشتِ چراغ قرمزِ خیابان پهلوی شکار کرد. راستش آن خیابان برای هر که ولیعصر شد... برای من درد شد، رنج شد و پهلوی باقی ماند!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
تاریخ شروع: دوازدهمِ تیر‌ِ سالِ یک هزار و چهارصد و دو

***

پارکِ ملت؛ یازدهِ مرداد سالِ نود و نه

روالِ هرسال همین بود! ساعتِ دو بعد از ظهر هر مرداد، با هزار جنجال و مکافات و گاهاً فرار از پارکبان‌ها، چاقویِ جیبی را بر تنه‌ی چنار می‌کشیدم و بیت شعری حک می‌کردم. جوانه‌ی این کنده کاری؛ حاصلی نداشت جز بیت زیر:
روزگار غریبی‌ست نازنین​
دهانت را می‌بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم... !
ایده‌ی نوشتنش هم از همان صبح با من همراه بود. دقیقاً زمانی که برای اکبر سگ سبیل، چشمک زده و بوسه‌ی از راه دور فرستادم. اگر ریشه‌های تازه جوانه‌ زده‌ی سبیل اکبر را ندید بگیرم، می‌شود کمی هم به گریز امروز از گشت ارشاد فکر کرد. درست همان وقتی که با یک بوسه‌ی شوخکی، بعد از دویدن در چندین کوچه و پس کوچه، در آخر راهیِ پاسگاهی شدم که مامورِ دربانش، سگ سبیل‌تر از اکبر بود. حالا تا اکبر آمد و ثابت کرد که چشمک و بوس برای خواهر برادرهای شیری حلال است، هفت کفن پوساندم. درست یازده مرداد، یعنی روز تولدم، هرسال نحسی داشته است. یک بار سوزاندن سبزی خردکنِ طلعت و بار دیگر هل دادن طاهای کودک و شکستنِ پایش و امروز... . حس می‌کنم کمی باید برای خودم وقت بگذارم و در سن بیست و سه سالگی، به جای توجه به سبیل‌های اکبر، به فکر کار و بار مناسبی باشم. دزدی هم دیگر حدی دارد. وقتی به‌خاطر می‌آورم که طاها را ل*خت در حوض حیاطِ آقا کبری نشانده‌ام تا برایش رکابی بخرم، و حالا من مانده‌ام و آهِ در بساطم؛ می‌فهمم که دیگر جیب‌بری کفاف زندگی را نمی‌دهد. بیچاره طاها؛ بیچاره‌ آقا کبری که بند مقاومی برای تار و مار کردن سیبیل‌هایش پیدا نمی‌کند. نه! سبیل‌های دیگران برای من نان و آب نمی‌شود... .​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
من اصلاً انگار زاده شده بودم تا به جهانیان ثابت کنم که هرخواستنی توانستن نیست. مثلاً منِ دزد نمی‌توانم سرطانِ خون را از بدنِ فربه‌ی طلعت بدزدم تا طاها هر روز گوله‌گوله اشک نریزد. حالا هر چه‌قدر هم اکبر داد بزند که مرد گریه نمی‌کند؛ فایده‌اش چیست؟ نه رکابی تن طاها با گریه نکردن جور می‌شود و نه زخم دلش را که درمان طلعت مرهمش است، خوب می‌توان کرد. به‌همین‌دلیل بود که وقتی موسی، بقال سر کوچه‌مان که جوجه طلبه است؛ وقتی گفت چرا دزدی را برگزیده‌ام، بی‌پاسخ رد شدم اما شب‌هنگام که خانه‌اش را زدم و صبح برای چندرغاز دارایی‌اش زار می‌زد، به او گفتم که حال جواب سوالش را گرفته‌ است. پدرم معتاد بود که در کودکی‌ام در چند متر خاک دفنش کردند. مادرم هم از زمانی که با اکبر سر یک منقل نشست؛ فهمیدم تکیه به دیگران غلط اضافه‌ای‌ست که هیچ دل‌خوش کنکی ندارد. هرچند جایگاهِ امروزم در جامعه این را اثبات نمی‌کند و به وضوح می‌بینم که این قضیه برای پولدارها منتفی‌ است. گذشته‌ی سیاه، آینده را هم سیاه کرده است و جامعه پذیرای تغییر نیست که اگر بود، کسی برای دست فروشی مدرک فوق دیپلم نمی‌خواست! حالا می‌توان تمام این‌ها را اندکی به فراموشی سپرد. آن هم درست در زمانی که بچه‌ خوشگل محل یعنی کاوه، روی ترک موتورش نشسته و زنجیر می‌چرخاند. یا بهتر بگویم؛ درست زمانی که با اخم مسخره‌اش که از دیدگاه خودش دهشتناک است به من زل زده و می‌پرسد:
- تا الان کدوم گوری بودی؟
من؛ مهرانا، ملقب به مهری همه چیز قاپ؛ این بار هم فحشی نثار خود شاخ پنداری‌اش کرده و سر و ته قضیه را با یک « به تو مربوط نیست » هم می‌آورم اما گویا امروز کورخوانده‌ام و کاوه قصد بی‌خیال شدن ندارد که پس از دست کشیدن به چهارتا شوید سرش می‌گوید:
- به من ربطی ندِره؛ ولی اوس حشمت بشنوفه دخترش صبی میره شبی میاد چی‌چی میشه؟
حس خودشاخ پنداریِ کاوه به شیوه‌ی صحبتش هم سرایت کرده است اما این تاثیری بر من ندارد که خیلی بی‌خیال می‌گویم:
- حشمت با تو هر دوتا برید به درک.
و بعد راهم را به سمت بقالی موسی جوج طلبه کج می‌کنم. درک حسِ غیرت و مردانگی تا بی‌شعوری شخصیتی برای مردانِ امروزه سخت شده است... .​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
با این وجود باز هم من زندگیِ خودم را دارم و می‌دانم که از پیدا کردن کار و کاسبی جدید، نباید غافل شوم؛ حتی اگر حشمت زور بگوید یا کاوه قلدری کند و در نهایت اکبر سبیل گرو بگذارد و برایم نزد حشمت پادرمیانی کند. او همسر مادرم است. ماهی، یعنی مادرم می‌گفت که بعد از فوت پدرم احساس تنهایی بر سرش آوار شده است و من اکنون می‌دانم که با وجود حشمت، تنهاتر از قبل شده است. ارزشش را نداشت. دل بستن به مال حشمت را می‌گویم! شاید هم احساس تنهایی در کار نبوده است و ماهی نیز شیفته‌ی ثروت حشمت شد که با وجود متاهل بودن او، به عقدش در آمد. هرچه که بود، قرانی از اموالش را به ما نداده و نمی‌دهد. آن خانه‌ی اجاره‌ای انتهایِ کوچه را هم با مشقت و گشنگی کشیدن، سرپناه خودم و مادرم ساختم و حال؛ حشمت کنگر می‌خورد و در خانه‌ی ما لنگر می‌اندازد... . مال دنیا بی‌ارزش است، اما برای منی که همین مال بی‌ارزش را با سگ دو زدن و خریدن نفرین مردم به دست آورده‌ام، بحث ارزش گذاری دیگر بی‌معنا می‌شود. آستین‌های خاکیِ هودی‌ام را می‌تکانم و باد خنک کولر بقالی موسی را به جان می‌خرم. به این فکر می‌کنم که شرمندگی از رکابی نخریده برای طاها را شاید یک بستنی بتواند جبران کند. موسی طلبه که سرش را در یقه‌اش فرو برده، بالاخره بعد از ده دقیقه دست‌دست کردن، رضایت می‌دهد که منِ خسته را با سه تخم مرغ و یک بستنی، راهی خانه‌ی ویرانه‌مان کند. صدای داد و بیداد حشمت و ماهی، مثل همیشه فضای خانه را متشنج کرده است و من دیگر حوصله‌ی پا درمیانی ندارم. این بار یا حشمت را می‌کشم یا خودم را!​
 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
***
گونه‌ی کبودم را با سر انگشتان دست راستم لمس می‌کنم. درد در تمام چهره‌ام می‌پیچد. خون از بینی‌ام جاری شده و حتم دارم این بار شکسته است. ماهی حشمت را دائماً نفرین و برای هزارمین بار آرزو می‌کند که کاش با دست‌های خودش، بدن قطعه‌قطعه شده‌‌اش را در گور بخواباند. صدای ماهی به هیچ کجا نمی‌رسد. صدای من هم همین‌گونه. آه و ناله‌ی ما گویا به عرش نرسیده خنثی می‌شود. پلاستیکی از یخ جلوی چشم‌هایم ظاهر می‌شود و تا می‌خواهم موقعیت را درک کنم، به گونه‌ام چسبیده است. هیسی از درد می‌کشم و سرم را عقب می‌برم. اشک‌های ماهی تمامی ندارند. بدنش می‌لرزد و می‌دانم پر از ضعف و عجز است اما دست‌هایم این بار خالی‌ست. درد بدنش را آرام‌آرام تسخیر می‌‌کند و حالا دیگر آشکارا به خود می‌پیچد. قطره اشکی از چشمم جاری می‌شود که گونه‌ام را می‌سوزاند. از جا بلند می‌شوم. خون بینی‌ام بند نمی‌آید و سرم گیج می‌رود. دستش را می‌گیرم و تنِ لرزانش را به خود می‌چسبانم. با هم اشک می‌ریزیم و با هم درد می‌کشیم. من برای بخت بد هردوی‌مان و ماهی برای موادی که از زمان تزریقش تنها چند دقیقه گذشته است. کسی در حیاط را محکم می‌کوبد. ماهی ضعف دارد. تاری دید حالت تهوع‌ام را تشدید می‌کند اما تلوتلو خوران، روانه‌ی حیاط می‌شوم. اکبر سگ سبیل است که با دیدن حال و روزم وحشت در نگاهش می‌نشیند. گویا فراموش کرده که برای چه آمده‌ است. کف دستم را بر درِ زنگ‌زده تکیه می‌دهم و سرم را پایین می‌اندازم. شرمنده‌ام وقتی که می‌گویم:
- ماهی حالش بده، این بار هم به دادش برس تا خودم رو جمع کنم. زود باهات تسویه می‌کنم.
می‌دانم اکبر دل‌رحم است. اما برادرش، کاظم یعنی ساقی اصلی، فقط پول را می‌شناسد و همسایه و غیر همسایه برایش اهمیت ندارد. تمام امیدم را به دل‌رحم بودن اکبر بسته‌ام که از خانه خارج می‌شوم و با همان سرگیجه راه کوچه و خیابان را در پیش می‌گیرم... .​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
زندگی را بهتر است این‌گونه توصیف کنم که دو چیز در آن بی‌معناست و آن دو چیز شادیِ ماندگار و غم پایدار است. درست در زمانی که آه‌هایم را در سی*ن*ه خفه کرده‌ام و از سرنوشت خود گله می‌کنم، خودرویی با سرعت باد در سی سانتی‌ متری‌ام ترمز می‌کند. هنوز فرصت نفس کشیدن پیدا نکرده‌ام که راننده با توپِ پر و اخم‌هایی درهم از ماشین پیاده شده و من را به رگبار ناسزا می‌بندد. می‌خواهم چیزی بگویم یا لااقل گامی بردارم اما... نمی‌شود. گیج شده‌ام و حالم بد است. بغض امانم را بریده است و دیگر... نمی‌توانم. پاهایم می‌لرزد و جمع شدن اشخاص و دیگر ماشین‌ها را می‌بینم. اصوات به گوشم نمی‌رسد و این در حالی‌ست که تکان خوردن لب‌ها را می‌بینم. شاید تمام می‌شود که تاریکی سوی چشم‌هایم را می‌گیرد و زمین می‌خورم... .

***
بیست و هشتم بهمنِ سال یک هزار سیصد و نود و یک

ولیعصر؛ خیابانی با قدِ بلند به طولِ هجده کیلومتر؛ زیرِ گوله‌های برف رو به پنهان شدن می‌رفت و شاخه‌های چنارهایش از سوز سرما و بادی که می‌وزید، به لرزه در آمده بودند. بند پوتین‌های زوار در رفته‌ام را محکم کردم و برای مهدی که از موتورش پیاده می‌شد دست تکان دادم. آدامس‌های موزی را در جیبِ مانتوی مشکی‌ام ریخته و کارتونش را به جویی که یک لایه‌ی نازک آب رویش یخ بسته بود سپردم. دست‌هایم را نزدیک دهانم برده و ها کردم. گرمای دلچسب اما زودگذری داشت. مهدی رفته‌رفته نزدیک می‌شد و دیدنش بعد از سه ماه و هفت روز لبخند را بیش‌تر از پیش بر لب‌هایم می‌کاشت.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین