تاریخ شروع: دوازدهمِ تیرِ سالِ یک هزار و چهارصد و دو
***
پارکِ ملت؛ یازدهِ مرداد سالِ نود و نه
روالِ هرسال همین بود! ساعتِ دو بعد از ظهر هر مرداد، با هزار جنجال و مکافات و گاهاً فرار از پارکبانها، چاقویِ جیبی را بر تنهی چنار میکشیدم و بیت شعری حک میکردم. جوانهی این کنده کاری؛ حاصلی نداشت جز بیت زیر:
روزگار غریبیست نازنین
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم... !
ایدهی نوشتنش هم از همان صبح با من همراه بود. دقیقاً زمانی که برای اکبر سگ سبیل، چشمک زده و بوسهی از راه دور فرستادم. اگر ریشههای تازه جوانه زدهی سبیل اکبر را ندید بگیرم، میشود کمی هم به گریز امروز از گشت ارشاد فکر کرد. درست همان وقتی که با یک بوسهی شوخکی، بعد از دویدن در چندین کوچه و پس کوچه، در آخر راهیِ پاسگاهی شدم که مامورِ دربانش، سگ سبیلتر از اکبر بود. حالا تا اکبر آمد و ثابت کرد که چشمک و بوس برای خواهر برادرهای شیری حلال است، هفت کفن پوساندم. درست یازده مرداد، یعنی روز تولدم، هرسال نحسی داشته است. یک بار سوزاندن سبزی خردکنِ طلعت و بار دیگر هل دادن طاهای کودک و شکستنِ پایش و امروز... . حس میکنم کمی باید برای خودم وقت بگذارم و در سن بیست و سه سالگی، به جای توجه به سبیلهای اکبر، به فکر کار و بار مناسبی باشم. دزدی هم دیگر حدی دارد. وقتی بهخاطر میآورم که طاها را ل*خت در حوض حیاطِ آقا کبری نشاندهام تا برایش رکابی بخرم، و حالا من ماندهام و آهِ در بساطم؛ میفهمم که دیگر جیببری کفاف زندگی را نمیدهد. بیچاره طاها؛ بیچاره آقا کبری که بند مقاومی برای تار و مار کردن سیبیلهایش پیدا نمیکند. نه! سبیلهای دیگران برای من نان و آب نمیشود... .