جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلیسای نوتردام] اثر «Mina. T. H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mina_5777 با نام [کلیسای نوتردام] اثر «Mina. T. H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 465 بازدید, 6 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلیسای نوتردام] اثر «Mina. T. H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mina_5777
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
نام رمان: کلیسای نوتردام
نام نویسنده: mina. T. H
ژانر: عاشقانه، درام، طنز
ناظر: @حسناع
خلاصه:
آفتاب به مزارع قهوه‌ی چشم‌های تو که می‌رسد. صبح می‌شود.
چشم باز کن که دلم لک زده است؛
برای فنجان‌فنجان نوشیدنِ عشق... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9


IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
مقدمه:
منطقه زیبای پروونس، کوه‌های الپ، هوای فوق‌العاده، مزارع انگور و زیتون، هفته مد پاریس، زوج‌های فرانسوی دست در دست هم، برج ایفل، خیابان‌های خیس فرانسه، بوی عطر لانکم لاویه، کافه‌های زیبا و دنج.
و در نهایت قلب پاریس... کلیسای نوتردام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
(کوارلین)
با کوبیده شدن جسم نرمی به صورتم بیدار شدم. متوجه قیافه سرخ خواهر استفان شدم. که از خنده کبود شده بود. با دیدن من زد زیر خنده.با لحن معترضانه رو به خواهر استفان لب زدم:
- اِ خواهر استفان چه طرز بیدار کردنه!
- کوارلین دلم نمی‌خواد. این‌دفعه به خاطر بی‌نظمی تو خواهربزرگ تنبیه‌مون کنه.
- خیالت راحت این‌دفعه اتفاقی نخواهد افتاد.
- خدا رحم کنه. یا عیسی مسیح!
- حالا هم برو بزار پنج دقیقه دیگه بخوابم.
- کوارلین پنج دقیقه دیگه باید داخل سالن کلیسا برای دعا جمع بشیم. لطفا این‌قدر نخواب.
- باشه خواهر. حالا برو.
- عجب آدمی هستی. میگم بیا بریم.
- خب برو بیرون لباس‌هام رو بپوشم میام.
- منتظرت میمونم.
آخیش بالاخره رفت. چرا استفان باید رو مخ من با پاشنه بلند راه بره؟! از تخت بلند شدم. لباس مخصوص کلیسا رو پوشیدم. صدای ناقوس کلیسا بلند شد. الان خواهر دوباره توبیخم میکنه. با عجله کفش‌هام رو پوشیدم.
با سرعت شروع به دویدن کردم. به به چه صحنه زیبایی. الکی گفتم هیچ صحنه زیبایی این‌جا نیست. به سمت سالن رفتم. کنار خواهر بزرگتر ازلما واستادم. همون موقع خواهر بزرگ وارد شد. خواهر ازلما با پوزخند مسخره‌ای نگاهم کرد. از توی چشم‌هاش یه اخراجی خاصی موج میزد. با لبخند ژکوندی نگاهش کردم. اخمی بین دو ابروش نشست. نگاهش رو برگردوند. با سرفه‌های ساختاری خواهر بزرگ که برای جلب توجه بود. به خودم اومدم. خواهر بزرگ با قدم‌های محکم به سمتم اومد. نگاهی از سرتا پا بهم انداخت.
- خواهر کوارلین! انگار که عجله داشتید.
- چی عجله؟ نه بابا عجله چیه؟ من از وقتی خورشید طلوع کرد بیدارم.
- این‌طور به نظر نمیاد!
-از کجا می‌دونید؟ خواهر بزرگ.
دستش رو رو به سمت یقه‌ام آورد و نخ سفید رو از روی لباسم برداشت. اوه اوه ضایع شدم. از خجالت لپام گل انداخت.
- خواهر کوارلین شما باید... .
- خواهر خواهش می‌کنم دیگه تکرار نمیشه. لطفا از اینجا پرتم نکنید بیرون. خواهش میکنم.
خواهر تک خنده‌ای کرد.
-خواهر کوارلین شما باید... .
- خواهر بزرگ لطفا خواهش میکنم. اصلا دیگه نمی‌خوابم. دیگه دیر بیدار نمیشم. خواهش می‌کنم.
یک دفعه سالن ساکت شد. خواهر ازلما شروع به صحبت کرد.
- لطفا چند دقیقه ساکت شو و بذار خواهر حرفش رو بزنه.
- کوارلین من خیلی خوشحالم که دختر خوب و مهربونی مثل تو رو بزرگ کردم. و باید بهت بگم که تو برای همه ما مثل خواهری.
نگرانی توی چشم‌های خواهر موج میزد. دست‌های سفید ولی چروک خودش رو به سمتم دراز کرد و دست‌هام رو گرفت. و ادامه داد به حرف زدن.
- کوارلین خودت که می‌دونی بعد از مدتی چند تا از خواهرها از کلیسا میرن و دخترهای نوجون به کلیسا برای آموزش میان. خوشبختانه یا متاسفانه تو باید از این‌جا بری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
انگار که آب یخ روی سرم ریخته باشن. سعی کردم گریه نکنم و اشک نریزم. بالاخره که من باید برم. دست‌های خواهر رو فشاردم و توی چشم‌های آبیش نگاه کردم.
- ممنون از محبت‌های شما و خواهرها اگر اجازه بدید میرم وسایلم رو جمع میکنم.
خواهر سری تکون داد. از سالن اومدم بیرون. هنوز چند قدیمی دور نشده بودم که صدای دعای خواهر‌ها بلند شد. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. با قدم‌های سست به سمت اتاق رفتم. وسایلم رو جمع کردم. در اتاق رو باز کردم. متوجه قیافه ناراحت استفان شدم. لبخندی زدم که اشک‌هام نریزه. با ساکم به سمتش پریدم و خودم رو انداختم. به سمتش و لب زدم:
- به به خواهر استفان شنیدم که می‌خوای من رو برای آخرین بار یه غذای خوب مهمون کنی.
- کوارلین خیلی پرویی تو که می‌دونی حق نداریم از کلیسا خارج شیم.
- اشکال نداره یه غذای استفان پز بده بخوریم. که صبحانه نخوردم.
- نمی خوام خودت درست کن.
خودم رو مظلوم کردم.
- تو که نمی‌خوای آهم دامنت رو بگیره.
خواهر استفان نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه.
- دختره چشم سفید الان درست می‌کنم. ولی این‌قدر به شکمت فکر نکن.
-‌از مال دنیا همین شکم رو دارم. باید سیرش کنم!
***
از کلیسا خارج شدم. دلم برای همشون تنگ میشد. می‌تونستم بیام بهشون سر بزنم. داشتم آروم قدم میزدم و زیر لب اهنگ میخوندم:
You've been on my mind
تو روی مخ من بودی!
I grow fonder every day loose myself in tim
من هر روزی که بزرگ می‌شدم پس‌رفت خودم رو در زمان (جامعه) میبینم.
Just thinking of your face God only knows
خدا می‌دونه که فقط به تو فکر می‌کنم.
Why it's taking me so long to let my doubts go
چرا خیلی طول می‌کشه که من شک‌هام رو کنار بزارم؟
You're the only one that I want
تو تنها کسی هستی که من می‌خوام.
I don't know why I'm scared, I've been here before
من نمی‌دونم که چرا ترسیدم. من قبلا هم این‌جا بودم.
که یه دفعه با یکی برخورد کردم. سرم رو بالا نگرفتم که حتی ببینم کی جلومه و با عصبانیت لب زدم:
- مرتیکه کور مگه جلوت رو نمی‌بینی؟ اون چشم‌هات رو وا کن.
با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد لب زد:
- گستاخ!
- چی گفتی؟ تو به من گفتی گستاخ؟ چطور جرعت می‌کنی؟ می‌دونی من کی هستم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
- کی هستی؟
- اِ من؟ سوال خوبیه. من دختر خانواده کارتیه‌ام.
- چه جالب نمی‌دونستم یه خواهر دارم.
- چی؟
- خانم دروغگو؛ من خودم وارث خانواده کارتیه‌ام.
- واقعا؟ مثلا من باور کردم و تو هم راست میگی.
- خب باور نکن.
- برو بابا دیوونه.
چند مین نگذشته بود. که دوتا پسر خوشتیپ اومدن. یکیشون موهای فر و قد بلندی داشت. اون یکی هم پوست برنزه و موهای بلندی داشت. فکر کنم دوست‌های
اون پسره که باهاش برخورد کردم بودند. لب زد:
- من که رفتم ولی تو دیگه دروغ نگو دختر جون.
عجب پرویه!
***
روی صندلی نشسته بودم. برای اولین بار غروب آفتاب پاریس رو بیرون از کلیسا می‌دیدم. دلم برای کلیسا تنگ شده بود. برای خواهر استفان، برای بقیه خواهر‌ها، برای بد اخلاقی‌های خواهر بزرگ. وقتی چیزی رو از دست میدی تازه قدرش رو می‌دونی. دلم حتی برای دیوارهای کلیسا هم تنگ شده بود.
Had another talk about where it's going wrong
راجبه این‌که کجاش رو اشتباه رفتیم. خیلی حرف زدیم.
But we're still young
امّا ما هنوز جوونیم!
We don't know where we're going
نمی‌دونیم کجا داریم می‌ریم.
But we know where we belong
اما می‌دونیم به کجا تعلق داریم.
***
چند روز از اخراج شدن من از کلیسا می‌گذشت. زندگی این جوری اصلا بد نبود. مشغول کار داخل یه کافه بودم. درآمد بد نداشت حداقل از گشنگی خوردن بهتر بود. کافه جای قشنگی بود. با میز و صندلی‌های قهوه ای رنگ و روی هر میز یه گلدون بود. کنار گلدون منو بود.
کنار در کافه چند تا از نوشیدنی‌های مخصوص رو روی یه تخته سیاه با گچ نوشته بودند. معمولا مردم عادی پول زیادی نمی‌دادن که بیان این‌جا و معمولا زوج‌ها و یا دوست‌ها می‌امدند.
اسم کافه ویکتوریا بود. گوشه ای از کافه یک پیانو قدیمی بود.
***
بوی قهوه تلخ و نسکافه فضا رو پر کرده بود. سرمون خیلی شلوغ بود مردم زیادی به کافه می‌اومدن. این‌جا می‌شد شاهد هر چیزی باشی. شاهد آشتی و قهر... می‌تونستی صحنه خواستگاری پسر‌ها از دختر‌های موردعلاقشون رو ببینی. یا کات کردن یک زوج.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,341
45,496
مدال‌ها
23

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین