جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فیلمنامه [کلیشه‌ی یک حیات] اثر «لیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته نمایشنامه و فیلمنامه توسط VIXEN با نام [کلیشه‌ی یک حیات] اثر «لیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 184 بازدید, 2 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته نمایشنامه و فیلمنامه
نام موضوع [کلیشه‌ی یک حیات] اثر «لیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط VIXEN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
کلیشه‌ی یک حیات:
فیلمنامه تا زندگی.


نویسنده: لیلی‌اچ
ژانر: درام/ اجتماعی
مقدمه:
من قرار نبود این‌بار دیگر مفهوم فلسفی-اخلاقی خاصی را برسانم. قرار نبود فرجام یک عشق کلاسیک فرانسوی را بنویسم یا داستان یک آرمان پرولتری را با تراژدی‌های خونابه‌فشانش. من یک کلیشه‌ی زیادی ایرانی را تعریف کردم با پستی بلندی‌هایی که نصفش هم توی دفتر جا نشد. یک کلیشه که ژانر زندگی ماست: یک ژانر تراژدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
سکانس اول: گل‌های قالی

دمِ سحر است. هوا نیمه روشن و به انتظار یک طلوع مانده. (صحنه یک فضای کم‌نورِ ترجیحا آبی دارد) اتاقِ تمیز، سرامیک‌های سفید براق، هفت یا هشت کتاب که گوشه‌ی میز مطالعه روی هم نشسته‌اند، ورق‌های چرک نوشت که پایین میز پخش شده‌اند، پتویی گوشه‌ی اتاق مچاله، سمت چپ اتاق یک گلدان کاکتوس برچسب‌دار با مضمون: به یادتم. خشاب قرص خالی در دستی که مشت شده و موهای پرکلاغی پریشان پسر که تضاد مضحکی بر پوست رنگ پریده‌ی اوست. پرده‌های اتاق سپید و پر از لکه‌اند و تندتند تکان می‌خورند. (صدای نجواهای نگران و سراسیمه‌ی مهیار همراه با صدای باد اوج می‌گیرد.)
مهیار: داری می‌لرزی؛ پاشو.
مهیار: دیگه نمی‌تونم.
مهیار: گفتم پاشو ( مکث کوتاه و سپس نجواها، فریاد می‌شوند) تو داری منو هم می‌کشی حروم*زاده.
مهیار: من باختم. ( خیلی آرام ) من نمی‌خوام ادامه بدم.
مهیار: خفه شو تو ادامه میدی.
مهیار: چی... ( بریده بریده زمزمه می‌کند و دستش پیاپی و مریض‌گونه توی صورت خود می‌کشد) اونجا... تا کی باید... من یه احمقم.
چشم‌ها رو به نور شدید آفتاب باز می‌شوند. نور کورکننده صورتش را جمع می‌کند و مهیار را وادار می‌کند که سریع از جایش بلند شود؛ گوشی تلفن زنگ می‌خورد:
مهشید: چطوری فرفری؟
مهیار: تو چطوری ستون؟
مهشید: خوبم. بعد کار بیا حرف بزنیم دلم خیلی برات تنگ شده بچه. برای آخر هفته هم... .
مهیار: ( با کلافگی) حله حله. فعلا.
وارد اتاقی با یک سفره‌ی پهن و قالی گل‌دار قرمز می‌شود. یک طرف گاز، یک درب دیگر و یخچال که پارچه‌ی سفیدی روی آن پهن است و یک گلدان روی آن قرار دارد. یک طرف تلوزیون و پشتی‌هایی که دورتادور سالن قرار دارند و طاقچه‌ای با یک جلد قرآن وجود دارد. ( صدای پچ‌پچی به گوش می‌خورد که نشان می‌دهد هیوا خانم گرم صحبت با همسایه است.) سر سفره دو نان لواش و بقیه‌ی اجزای صبحانه‌ای معمولی وجود دارد که مهیار به سرعت یک لقمه از آن بر دهان گذاشته و فنجان چای را به دست می‌گیرد. سرش را پایین می‌اندازد، انگار که قالی پررنگ‌تر شده باشد یا چیزی نامرئی نظرش را جلب کرده باشد. خودش را روی قالی پهن می‌کند و دستش را مدام روی یک نقطه می‌کشد. یک نقطه که در آن یک جوانه از قالی سبز شده است. (مهیار حتی پلک هم نمی‌زند و همه چیز می‌ایستد.)
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
سکانس دوم: همه‌چیز بی‌اهمیت است‌.

یک جفت کفش اسپورت از سیم‌های برق آویزان است. کوچه آب و جارو شده و پرنده پر نمی‌زند. خانه‌ها اکثرا یک طبقه و معمولی هستند. یک فروشنده‌ی پیر درحال باز کردن درب دکانش است و روی بنر پاره‌ی مغازه نوشته است: سوپرمارکت باباجان. هوا کاملا روشن است و نور مستقیم روی قامت مهیار که مانند همیشه منتظر مهدی، دوست هیکلی و همکار سحرخیزش است؛ می‌تابد. مهدی در انتهای کوچه، جایی که با مهیار تقریبا پنج متری فاصله دارد، از خانه بیرون می‌آید و به سمت او می‌دود. مهیار لبخندی می‌زند که به سرعت محو می‌شود. شروع به احوالپرسی می‌کنند. مهدی بی‌دلیل می‌پرد وسط کلام که به عجایب این صبح اضافه می‌کند:
مهدی: داداش خیلی ترکیدیا.
مهیار: من که وقت مردن ندارم.
مهدی: ( با یک تک خنده) نمی‌دونم.
مهیار: چی رو نمی‌دونی؟
مهدی: درست میشه.
مهیار: چی درست میشه مهتی؟
مهدی: درست میشه دیگه، ولی تو امروز حالت خوب نیست.
مهیار: من خیلی وقته حالم خوب نیست؛ خیلی وقته آبیام آبی نیست و سبزام قرمزه.
مهدی: باز تو فاز گرفتی؟
مهیار: ( درحالی که آرام می‌خندد و بعد به سرعت صورتش خنثی می‌شود) نه بابا... چیزی نیست.
مهدی: برنامه‌ت برا عید چیه داداشم؟
مهیار درحالی که شانه‌اش را بالا می‌اندازد کلید را توی درب گاراژ می‌چرخاند. به مقصد رسیده بودند. یک مغازه پر از ابزارآلات مختلف مخصوص تعمیر ماشین‌های سنگین که دیوارهایش با رنگ قهوه‌ای پوشانده شده است.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین