جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کمد نفرین شده] اثر «الناز زائری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Elnazzaeri با نام [کمد نفرین شده] اثر «الناز زائری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 505 بازدید, 10 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کمد نفرین شده] اثر «الناز زائری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Elnazzaeri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
رمان: کمد نفرین شده
ژانر: ترسناک، عاشقانه
نویسنده: الناز زائری
ناظر: @"شیطان مغرور"
خلاصه:دختری به نام ویانا که دانشگاه تهران قبول شده است و با دو تا از دوستانش که دختر عموهایش است ثنا و باران که با یکدیگر در خانه‌ی اجاره‌ای زندگی می‌کنند و این وسط هر سه نفر در یک اتاق می‌مانند و یک اتاق دیگر همیشه قفل است و این وسط متوجه صداهای عجیبی در اتاق می‌شوند که باعث ایجاد مشکلات بزرگ می‌شود تنها به خاطره یک کمد قدیمی زندگیشان تغییر می‌کند و این وسط با پسرانی به نام امیر، حافظ، رایان و رادین آشنا می‌شوند و ناخواسته زندگیشان با هم گره می‌خورد و پای هر شش نفر آنها به این اتاق باز می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت اول
از فرط خستگی رو مبل ولو شدم چقدر کار کردما.
- بلاخره تموم شد، آخیش.
ثنا کوسن رو روی راحتی انداخت و دراز کشید.
ثنا:
- دارم می‌میرم کمرم درد میکنه.
باران از آشپزخونه خارج شد و خودش رو روی مبل راحتی انداخت و گفت:
- گشنمه نای شام درست کردن ندارم به مولا.
رو به ثنا گفتم:
- اون برگه‌ای که شماره‌ها رو نوشته بودم کجا گذاشتی با این وضع که نمیشه شام درست کنیم حداقل سفارش بدیم.
ثنا:
- رو اپن گذاشتم.
از جام بلند شدم برگه رو برداشتم شماره‌ی فست فودی رو‌ گرفتم بعد از سفارش سه تا پیتزا خانوادگی با گوشت و دوتا نوشابه و یک دوغ بعد از آدرس دادن رفتم رو مبل ولو شدم.
هر دو تاشون خواب بودن سمت اتاق‌ها رفتم دوتا اتاق بیشتر نداشت که یکی اصلا درش باز نمیشد برای همین تصمیم گرفتیم هر سه نفرمون تو یک اتاق بمونیم و امروز هم وسایل هایی که خریده بودیم رو چیدیم بدتر از همه جا به جایی مبل ها بود تمام وسایل خونه ترکیبی از رنگ کرم و قهوه‌ای بود آخه چه معنی میده رنگ دیوار مشکی باشه کل خونه رنگ مشکی چرا آخه این صاحب خونه چه دل خونی داشته که خونه رو مشکی رنگ کرده .
صدای زنگ در اومد چادری سر کردم و در رو باز کردم بعد از گرفتن سفارشات پول رو حساب کردم و در رو بستم .
به سمت بچه‌ها رفتم و برای شام بیدارشون کردم.
***
روز اول دانشگاه بد نبود بلکه افتضاح بود آخه کی جلسه اول گروه بندی می‌کنه که این بوزینه کرد.
باران با اخم گفت:
- این یعنی چی معلوم نیست اینی که من باهاش هم گروه هستم کوره یا کچل چه بفهمم رادین سحرابی کیه آخه شاید یه بچه سوسول هست شاید، خوشم نمیاد هم گروه این بشم.
ثنا پرید وسط حرفش و گفت:
- ای کاش هم گروهی من خوشگل باشه تورش کنم.
سرم رو با افسوس تکون دادم و گفتم:
- بی‌شوهری زده به سرتون خدا شفاتون بده.
ثنا:
- رایان آریان فرد چه اسمش خوبه (دوباره زمزمه کرد)رایان.
- ای که این رایانت ویلچری باشه.
باران:
- حالا تصور کنید هم گروهی من کچل و سوسول باشه ثنا مال تو هم ویلچری ویانا مال تو هم پا پرانتزی صورتش پر از جوش و لکه باشه.
یهو زدیم زیر خنده کیف‌هامون رو برداشتیم و از کلاس زدیم بیرون.
ماشین ۲۰۶ باران رو از پارکینگ در آوردم پشت رل نشستم.

****
- بچه‌ها من میرم حموم مواظب باشین غذا نسوزه.
باران در حالی که لاک میزد به دستاش گفت:
- باشه خیالت راحت.
در حموم رو باز کردم و رفتم زیر دوش این خونه جوری هست که آشپز خونه سمت چپ در وردی هست سمت راست هم با دو پله به سالن پذیرایی می‌رسیم و اون طرف آشپز خونه دو تا اتاق و یکی سرویس بهداشتی هست البته سرویس بهداشتی تو راه رو سمت راست میشه، جوریه که وارد خونه میشین سمت چپ آشپزخونه سمت راست پذیرایی مستقیم که بریم همون اتفاقا معلومه یه خورده گیج کننده شد نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت دوم
شامپو رو به موهام زدم و رفتم زیر دوش اه چقدر کف!
بعد از شستن سرم چشمام رو باز کردم و دوش آب رو بستم حوله رو تن کردم و در حموم رو باز کردم که یهو دوش باز شد و خیس شدم .
آخ خیس شد حولم، حالا خیس شد به کنار چرا همچین شد.
با این فکر که شاید خرابه دوباره بستم دوش رو بعد از این که فهمیدم درست بسته شد خواستم در رو ببندم که باز دوش باز شد سرعت آب خیلی زیاد بود ولی من که داشتم حموم می‌کردم انقدر آب پر سرعت نبود.
شاید مشکل از لوله باشه گیر داره یه جایی باید بگم درستش کنن!
بستمش و به سمت در رفتم که بازم باز شد. با عصبانیت داد زدم.
- باران باران
باران با عجله به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
- چیه چی‌شده خونه رو گذاشتی رو سرت فکر کردم چیزی شده چرا داد میزنی.
پریدم وسط حرفش دستم رو سمت دوش گرفتم و گفتم:
- این دوش خرابه بسته نمیشه زنگ بزنید بیان درستش کنن اصلا بسته نمی‌شه تا می‌بندم دوباره باز میشه!
باران سرکی تو‌ی حموم کشید و با مکث گفت:
- والا دوش که بسته هست آبم نمیاد ازش.
به دوش نگاه کردم که بسته بود حتی یک قطره هم ازش چکه نمی‌کرد.
- اوف خداروشکر خیس هم شدم به لطفش.
- باشه برو لباس‌هات رو بپوش سرما نخوری.
بعد از تعویض لباسام وارد آشپزخونه شدم بعد از خوردن لازانیا یک فیلم ترسناک هم نگاه کردیم. فکر کنم شما هم تماشا کردین. اسم فیلم هست احضار ارواح(در مورد دختر بچه ای هست به نام جَنِت که جِنی میشه)
هر سه نفرمون ترسیده بودیم هی اطرافمان رو نگاه می‌کردیم بعد از اتمام فیلم چشمتون روز بد نبینه برق‌ها رفت (اینا حقیقت داره و می‌خوام از تجربیات خودم تو این رمان استفاده کنم)
- وای حالا الان باید برق‌ها می‌رفت.
باران به من چسپید و گفت:
- تقصیر همین ثنا بود.
ثنا زود چراغ قوه‌ی گوشی رو روشن کرد و گفت:
- می‌تونستین نگاه نکنید چه می دونستم برقا میرن خوش گذرونی واسه خودشون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت سوم
صدای کوبیدن چیزی از تو خونه می‌اومد‌!
باران با صدایی که ناشی از ترس بود بیشتر بهم چسپید و گفت:
- این صدای چیه؟
ثنا:
- صدای کوبیده شدن چیزیه.
گوشیم رو از رو‌ی میز برداشتم چراغ قوه رو روشن کردم.
- شما اینجا باشین من برم ببینم چیه!
ثنا با ترس دستم رو گرفت و گفت:
- نرو شاید دزد اومده.
- احتمالا دزد اومده برم حداقل ببینم شما بمونید کنار هم تا بیام.
به سمت صدا رفتم اول فکر کردم صدا از حموم داره میاد خیلی می‌ترسیدم اگه دزد باشه چیکار کنم؟
در حموم رو آروم باز کردم ولی کسی نبود آروم در رو بستم و به سمت اتاق خوابمون حرکت کردم که وسط راه ایستادم درست گوش دادم صدا از اتاق بسته میاد به سمت در رفتم همه جا تاریک بود چراغ رو به سمت در گرفتم دستگیره رو پایین اوردم که در کمال ناباوری در باز شد خواستم در رو باز کنم ‌که حس کردم یکی پشت سرم هست زود برگشتم ولی کسی نبود مطمئنم سایه‌‌ای پشت سرم بود که به سمت اتاق خوابمون رفت نکنه واقعا دزد باشه؟
به سمت اتاق خواب رفتم همه جا رو گشتم هیچ‌ک.س نبود خواستم از اتاق بیام بیرون که برق اومد.
باران و ثنا زود به سمتم اومدن و گفتن:
- چیشد؟
شونه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
- کسی نبود ولی حس کردم سایه‌ای دیدم که وارد اتاق خوابمون شد ولی کسی نبود.
باران زود گفت:
- توهم زدی احتمالا به خاطر فیلم ترسناکی هست که دیدیم.
یهو یاده اتاق بسته افتادم و گفتم:
- بچه‌ها درِ اون اتاق باز بود.
ثنا:
- شوخی می‌کنی چجوری آخه؟
به سمت در رفتیم ولی هر کاری کردیم باز نشد.
- صدا از این تو می‌اومد بعدش دیدم در باز شد خواستم کامل باز کنم ولی حس کردم سایه‌ای از پشت سرم رد شد. مطمئنم توهم نبوده حتی تصور کنید دوش حموم هم هی باز می‌شد وقتی رفتم حموم به نظرتون یه خورده اینجا عجیب نیست؟
باران با استرس گفت:
- خیلی عجیبه من هم دیشب حس کردم سایه‌ای بالای سرمون وایساده ولی وقتی لامپ رو روشن کردم کسی نبود؟
ثنا هم گفت:
- بله دیروز منم ناهار درست کرده بودم ولی تا خواستم برای خودم بکشم دیدم خالیه شما هم که خونه نبودین!
نگاهشون کردم و گفتم:
- چرا زودتر نگفتین شما ها؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت چهارم
باران گفت:نخواستم نگرانتون کنم برای همین نگفتم!
-حالا ببینیم اگه تو این یک هفته چیزای مشکوکی که بد باشه دیدیم با بابا تماس میگیرم یه خونه ی دیگه پیدا کنه!
ثنا نفسی عمیق کشید و گفت:باشه ولی به این چیز‌ها فکر نکنیم بریم بخوابیم.
تخت نداشتیم برای همین رخت‌خوابمون رو کنار هم انداختیم لامپ رو خاموش نکردیم در هم قفل کردم حس می‌کردم یکی نگامون میکنه.
****
عطرمو روی خودم خالی کردم کیفمو با موبایلم برداشتمو زدم بیرون ثنا و باران تو ماشین منتطرم بودن دره عقب رو باز کردمو نشستم.
-باران اون رژ قرمزت رو بده من!
ثنا آینه ی جلو رو تنظیم کرد و با خنده گفت:چیه خبریه انقدر ناناس کردی خودتو.
باران سرش تا ته تو کیفش بود یکی زدم تو سرش که بیشتر رفت تو کیف:میمون قراره یه رژ بدی‌ها!
یکی دیگه هم زدم تو سره ثنا:تو هم زر نزن راه بیوفت نکبت.
باران رژ رو سمتم گرفت و با اخم گفت:میمون باز تو دستت هرز رفت بگیر اینو.
رژ رو برداشتم و به لبام زدم و انداختم تو کیفم.
وارد کلاس شدیم صندلی ها پر بود ثنا و باران کناره هم ردیف اول نشستن من هم مجبور شدم کناره یک پسر ردیف آخر بشینم.
گوشیم رو برداشتم و زدم بازی مورد علاقم که آشپزی کردن بود باید سکه جمع میکردم یک مغازه دیگه بخرم.
وسطای بازی بودم که پیامی اومد بازش کردم باران و ثنا بودن تو گروه!
ثنا:بگین چیشده؟
نوشتم:خب عنتر اگه می خوای بگی خب میگی.
باران:استاد اومد خرا!
ثنا ایموجی روح رو فرستاد و گفت:بی ذوق بعدا میگم گمشوو.
دیدم یه جفت چشم رو صفحه گوشیمه لبخندی تو دلم زدم و تایپ کردم:مارمولک چینی فضولی تو گوشیه مردم درست نیست فضول و سند کردم!
خخخ فهمید با خودشم حواسش رو داد به استاد.
-ویانا پناهی
استاد داشت حضور و غیاب میکرد.
بلند شدم و محکم گفتم:حاضر استاد
و نشستم.
پسره کناری گفت:فکر نمی‌کردم هم گروهیم شما باشین.
لحن صحبت کردنش بوی تمسخر داشت!
نگاش کردم چشم های مشکیش آدم رو جذب میکرد کلا خوشگل بود صورتم رو به سمت استاد چرخوندم و گفتم:منم فکر نمی‌کردم هم گروهیم آدم فضول و بی ادب باشه.
دیگه جوابش رو ندادم و دوباره زدم رو بازی این دفعه ماشین بود کلی امتحان کردم ولی باختم و نتونستم برم مرحله‌ی بعدی همین عصابم به هم ریخته بود که دستی گوشیم رو از دستم گرفت امیرحافظ بود.
-بده گوشیمو بی ادب!
بدون حرف بازی کرد در عرض یک دقیقه برنده شد و رفت مرحله ی بعدی و گوشیم رو گرفت سمتم.
-بگیر دو ساعت داری با این سروکله میزنی وحرص می‌خوری.
گوشیم رو گرفتم و تشکری زیر لبی کردم!
 
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت پنجم
بعد از خوردن شام باران ظرف‌ها رو شست منم رفتم حموم موهام رو با حوله خشک کردم و تن پوشم رو پوشیدم که برق ها رفت باز فیوز پریده!
دستگیره‌ی در رو پایین کشیدم ولی هر کاری کردم باز نشد احساس کردم کسی پشت سرم هست خواستم جیغ بکشم که دستی روی شونم قرار گرفت کل بدنم مور مور شد.
هر چی جیغ میزدم صدام بیرون نمی اومد احساس خواب آلودگی می‌کردم که با باز شدن در لامپ روشن شد.
مانند پرنده ای که از قفس رها شده از حموم زدم بیرون!
****
هنوز وقتی یاد اون لحظه میوفتم وحشت میکنم یک هفته از اون شب میگذره ولی شب ها خواب های ترسناک می‌بینم شب ها تا وقتی هوا روشن بشه بیدارم می‌ترسم.
اون شب که گذشت از همون شب خواب های ترسناک می‌بینم!
اون شب تو خواب صندلی چوبی گهواره ای دیدم که تو اتاق داره تکون می‌خوره و از رادیوی قدیمی صداهای عجیبی می‌اومد لامپ کم نوری بالای سقف بود که خاموش و روشن میشد ترسیده بودم خواستم فرار کنم که در بسته شد جیغ میزدم ولی کسی نمی‌شنید ناگهان چشمم به آینه افتاد که با خون نوشته شده بود (سکوت کن) روی دیوار هم نوشته بود(برید وگرنه خواهید مرد).
و خون از گوشه های دیوار می‌ریخت و به سمت من روانه بود.
ثنا منو بیدار کرد و گفت داشتم تو خواب جیغ می‌زدی و می‌گفتی (سکوت )
از اون موقع نگفتم این موضوع!
دیشب چون ساعت شش صبح خوابیدم وساعت هشت اومدم دانشگاه خوابم می‌اومد من از ردیف جلو خوشم نمی‌اومد همیشه ردیف آخر بودم کلا نمی‌تونستم چشمام رو باز نگهدارم نمی‌دونم چطور خوابم برد.
با تکون‌های دستی بیدار شدم هنوز خوابم می‌اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت ششم
باران دستم رو گرفت و گفت:خوبی ویانا؟
تنها با تکون دادن سر اکتفا کردم.
ثنا:استاد تحقیق داده باید از الان شروع کنیم با هم گروهامون تنها یک هفته فرصت داریم.
سرم رو تکون دادم آروم و بی‌حوصله گفتم: باشه پس شب خونه می ‌‌بینمتون.
بعد از رفتن باران و ثنا امیرحافظ خودش رو روی صندلی کنارم جایی داد و گفت: چیزی شده!
کیفم رو برداشتم و گفتم:نه میزاری رد بشم.
_پس تحقیق چی میشه.
نفسی از روی بی‌حوصلگی کشیدم و به در ورودی چشم دوختم: حوصله ندارم تنهایی انجامش بده.
و روی صندلی وایسادم و رفتم به صندلی جلویی و به سمت در حرکت کردم.
_این تحقیق باید دوتایی انجام بدیم من نمیگم استاد میگه!
با خودم فکر کردم تنهایی موندن تو خونه درست نیست از طرفی جایی برای رفتن ندارم همراهش رفتم!
****
منو رو برداشتم فقط یک نگاهی انداختم تنها سوپ سفارش دادم.
با صدای گوشیم از شلوغی رستوران نگاهمو گرفتم و به گوشیم چشم دوختم مامانم بود زود وصل کردم.
_سلام مامان جون خوبی بابا و داداش اشکان خوبن.
مامانم با صدایی که دلتنگی از صداش بیداد میکرد با صدای همیشه زیباش گفت: سلام دخترم ممنون همه خوبن تو چطوری.
_مامان دلم براتون تنگ شده نمی‌خوام اینجا بمونم.
مامانم با نگرانی گفت: چیشده دخترم اتفاقی افتاده.
_نه چیزی نیست.
مامانم: دخترم از وقتی که رفتی دلم داره شور میزنه حس میکنم شما خوب نیستین حس میکنم تو خطرین.
دوست نداشتم نگران کنم خانوادمو: نه مام...
پرید وسط حرفمو گفت:سعی نکن بهم دروغ بگی من مادرم حس می‌کنم.
_چیزیم نیست مامان گلم میشه با بابا صحبت کنم.
مامان: ایشاالله که چیزی نباشه یکی یدونم، باشه یه لحظه گوشی.
حال بابا رو پرسیدم کمی حرف زدم همین لحظه امیرحافظ نشست.
_بابا جون یه خواهشی داشتم میشه یه خونه ی دیگه برامون پیدا کنید آخه این یه خورده دوره.
بابام با لحن همیشه آرام بخشش گفت:این که خوب بود خودتونم پسندیدین چی شد نظرتون عوض شده.
به صندلی تکیه دادم و گفتم:بابا سوال نپرسید به وقتش میگم بهتون.
صدای گوشیم همیشه بلند بود میدونستم امیر هم داره می‌شنوه نخواستم زیاد حرف بزنم که صدای مامان اومد: دختر من میدونم یه چیزی هست داری پنهونش می‌کنی.
کلافه پاسخ دادم: ای بابا چیزی نیست فقط این خونه یه جوریه بابا نمیخوام اونجا بمونم یا خونه ی جدید یا برمی‌گردم خونه.
بابام گفت: چی شده این خونه خوبه که.
_بابا این خونه عجیب و غریبه.
بابام:حالا که این رو می‌خوای باشه پیدا می‌کنم.
بعد از کمی حرف زدن قطع کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت هفتم
(خانه)
تشکم رو انداختم روی زمین و خزیدم زیر پتو.
این بچه ها هم خوب هوای درس زده به سرشون که تا الان نیومدن خونه نفسی عمیق کشیدم و خوابیدم.
صداهای عجیبی به گوش می‌رسید همه جا تاریک بود با ترس به سمت صدا حرکت کردم نفس هام تند شده بود قلبم محکم می‌کوبید جلوی در بسته که صدای باز و بسته ی چیزی می‌اومد با صدای داد گربه منم همراهش داد زدم ناگهان در اتاق باز شد دستی سیاه منو به داخل اتاق کشوند هر چی جیغ می‌زدم ولم نمی‌کرد داشتم از ترس می‌لرزیدم.
تازه متوجه صدا شدم صدای باز و بسته ی کمد بود و خون فراوانی از کمد به بیرون می‌ریخت با پریدن گربه سیاه با چشمهای کاملا سفید که روی سرم فرود اومد با دست هولش دادم که عصبانی شد با یک صدای ترسناک چنگی به گردنم زد که با درد جیغ هایی به بلند کشیدم.
ناگهان با یک سیلی از خواب پریدم.سردم بود عرق کرده بودم .
باصدای نگران باران بهش نگاه کردم.
_خوبی ویانا.
ثتا زود با لیوانی آب وارد اتاق شد باعث هق هق اومد سمتم و لیوان رو به لبام نزدیک کرد.
ثنا:خوبی ویانا چرا جیغ می‌کشیدی.
چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی نیست خواب بد دیدم همین.
باران دستم رو گرفتم فشار کوچیکی داد و‌گفت:این چه خوابیه که هی خواب می‌بینی و با داد بیدار میشی میدونی صدات تا بیرون هم می‌اومد؟
سرم رو پایین انداختم.
_ساعت چنده کی اومدین.
ثنا با اخم بلند شد و گفت:بلد نیستی آدم رو بپیچونی
از اتاق رفت بیرون.
****
اون شب نتونستم بخوابم ساعت نزدیک به چهار صبح بود خوابم برد و امروز هم با امیر بحثم شد و قید این تحقیق رو زدم حتی حوصله‌ی درس هم نداشتم فقط می‌خواستم این خواب ها دست از سرم بردارن.
 
موضوع نویسنده

Elnazzaeri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
77
مدال‌ها
1
#پارت هشتم
حوله رو آویزون کردم با لباس شخصی دوش آب ایستادم چشمهایم را بستم نفسی عمیق کشیدم که حس کردم آب به شدت گرم شد!
آتیش گرفتم با جیغ از زیر دوش کنار رفتم.
بدنم می‌سوخت.
با خاموش و روشن شدن لامپ حموم بیشتر ترسیدم.
به دوش آب خیره شدم با دیدن خونی که جای آب از دوش خارج میشد از ترس تنها پشت سر هم جیغ می‌زدم، سایه ای بهم نزدیک میشد جیغ های من بلندتر!
به سمت در حمام رفتم دستگیره رو کشیدم ولی باز نمی‌شد.
هر چه تلاش کردم نشد با داد کمک خواستم ولی کسی خونه نبود.
_کمک،باران ثنا تو رو خدا درو باز کنید.
آنقدر جیغ زدم به در کوبیدم که جونی تو‌ بدنم نمونده بود با گذاشتن دست سردی روی شونم مور مورم شد.
نمی تونستم برگردم وحشت کرده بودم نفس هام تند شده بود لرزی به بدنم افتاده بود خوابم گرفته بود هر چی تلاش می‌کردم چشمام بسته نشه ولی نشد.
هیچی نفهمیدم تنها با زمین خوردن درد عجیبی تو سرم پیچید و سیاهی مطلق.
****
صدای جیغ هایی می اومد صداهای وحشتناکی به گوشم می‌رسید دستی منو به اتاق می‌کشید صدای جیغ از کمد می اومد صدای جیغ یک دختر و صدای سگ.
پاهام قفل شده بود مردی سیاه پوش با آن شنل مشکی بلند با شمعی در دست به کمد نزدیک شد و همه جا بوی نفت می اومد با انداختن شمع روی کمد صداهای جیغ دختر به هوا رفت فریاد میزد کمک می‌خواست ولی مرد به من خیره بود و قهقه میزد ترسیده بودم هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم حتی جیغ زدن.
با چشمهای سفیدش به پاهام خیره شد یه لحظه حس کردم زیر پام خالی شد به زمین نگاه کردم که پاهام روی هوا بود.
من هم همراه دختره پشت سر هم جیغ می‌زدم که یک هوو محکم به دیوار خوردم و افتادم.
با خوردن سیلی محکمی چشم هام رو زود باز کردم
پنج جفت چشم مقابلم دیدم که با نگرانی نگام میکردن.
تشنم بود ولی هر کاری میکردم نمی تونستم صحبت کنم باز هم خوابم می اومد میترسیدم بخوابم.
چشمهام کم کم بسته میشد دوست نداشتم بخوابم اشکهایی که از گوشه چشمم روی موهام می‌ریخت رو حس می‌کردم ثنا دستم رو گرفت و با گریه گفت.
_ویانا خوبی
_
_یه چیزی بگو مردیم از نگرانی.
_
چشمهام رو بستم خوابم می اومد هیچی حالیم نبود انگار رو ابرا بودم.
صدای باران رو تشخیص میدادم که با نگرانی صدایی که بی شباهت به هق هق نبود می‌گفت.
_یه چیز شده چرا داره باز می‌خوابه.
هی منو تکون میداد و صداهاشون کمتر به گوش می‌رسید.
_پاشو ویانا نخوابیا تو رو خدا چشماتو باز کن ویانا خواهر تو رو خدا.
و دیگر هیچ چیز متوجه نشدم.
****
(امیر حافظ)
امروز با این این دختره ی نفهم دعوام شد خیلی لجبازه.
آخه این چه استادیه چرا این رو باهام هم گروه کرده.
کلافه از شرکت زدم بیرون سوار ماشین شدم و به سمت خونشون به راه افتادم.
باید این تحقیق رو کامل شده تحویل استاد بدم آدمی نبودم که جا بزنم.
این تحقیق خیلی خیلی مهم بود.
ماشین رو کنار خونه پارک کردم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین