جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کنار تو] اثر «Aaty کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Aaty با نام [کنار تو] اثر «Aaty کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 253 بازدید, 7 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کنار تو] اثر «Aaty کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Aaty
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Aaty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
25
مدال‌ها
2
نام رمان: کنارتو
نویسنده: Aaty
ژانر: عاشقانه_اجباری
عضو گپ نظارت: S O.V(9)
خلاصه: دلارام دختری که از خانواده اش بریده، حس می‌کنه تو خانواده اضافست و دلیلش رو هم نمی‌دونه. آرشام پسری که یه گذشته‌ی تلخ داشته و خواننده هست. سرنوشت، این دو نفر رو به طرز عجیبی سر راه هم قرار میده و اتفاقات عجیبی می‌اوفته که گذشته‌ی این دو نفر رو بهم متصل می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

Aaty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
25
مدال‌ها
2
#پارت1
بارون شروع به باریدن کرد قدمامو آروم تر بر می داشتم دلم نمی خواست برسم خونه، بود و نبود من براشون فرقی نمیکرد فقط با بودنم کنارشون حال خودم بدتر می شد حس می کنم ما کلی با هم فرق داریم؛هیچ امنیتی تو خونوادم ندارم نه جانی نه مالی ونه روحی
جلو در بزرگ و قهوه ای رنگ وایسادم کلید انداختمو وارد شدم امیدوارم امشب عمه اینا نیومده باشن چون اصلا حوصله تیکه های عمه رو ندارم. جلو در سالن مکث کردم نفس عمیقی کشیدم و دستی به شالم کشیدم،آروم وارد سالن شدم اولین نفر بابام بود که متوجه ام شد
بابا:بیا تو دخترم
توجه ها بهم جلب شد یه سلام کلی دادم
عمه:چه عجب بالاخره تشریف فرما شدی دوساعته اومدیم اصلا معلوم هست کجایی؟؟
-سلام عمه خانم مرسی خوبم ممنون که پرسیدین بیرون بودم
بدون اینکه بزارم حرفی بزنن به طرف اتاقم پا تند کردم حالا خوبه یاسمن(دختر عمه فانوس)و یلدا(عروس عمه و زن یاسین) باید با بدترین وضع از کف پاساژا جمع کنن بعد به من گیر میده لباسای نمدارمو با لباسای پوشیده عوض کردم با اینکه یه خونواده آزادی دارم اما من عقاید خودمو دارم و اصلا دلم نمی خواد عوضشون کنم یا زیر پا بزارمشون از اتاق اومدم بیرون و رو تک مبل کنار زامیاد(داداش بزرگم) نشستم
یاسمن:چته دختر دایی باز که خودتو پارچه پیچ کردی
یه نگاه به تیپ مزخرف و لباسای ناجورش کردم
-تو هم مثل همیشه هرچی داشتیو نداشتیو گذاشتی واسه تماشا
اهههه الان نمیشد این دختره گند نزنه به اعصابم بلند شدم تا برم تو آشپز خونه و به یاسمین(خواهر دوقلو یاسمن)اشاره کردم بیاد برعکس اون دختره نچسب یاسی خیلی دختر خوبیه،تو ورودی آشپز خونه با مامان سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم...
 
موضوع نویسنده

Aaty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
25
مدال‌ها
2
مقدمه:
آن روز ها که حال دلم عجیب بد بود خدا تو را برایم فرستاد تا شوی فرشته نجاتم
دقیقا در نقطه ای از زندگیم از راه رسیدی که فکر می کردم پایان من است اما آن نقطه شروع من در کنار تو بود،یا بهتر است بگویم شروعمان:)
 
موضوع نویسنده

Aaty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
25
مدال‌ها
2
#پارت1

بارون شروع به باریدن کرد قدمامو آروم تر بر می داشتم دلم نمی خواست برسم خونه، بود و نبود من براشون فرقی نمیکرد فقط با بودنم کنارشون حال خودم بدتر می شد حس می کنم ما کلی با هم فرق داریم؛هیچ امنیتی تو خونوادم ندارم نه جانی نه مالی ونه روحی

جلو در بزرگ و قهوه ای رنگ وایسادم کلید انداختمو وارد شدم امیدوارم امشب عمه اینا نیومده باشن چون اصلا حوصله تیکه های عمه رو ندارم. جلو در سالن مکث کردم نفس عمیقی کشیدم و دستی به شالم کشیدم،آروم وارد سالن شدم اولین نفر بابام بود که متوجه ام شد

بابا:بیا تو دخترم

توجه ها بهم جلب شد یه سلام کلی دادم

عمه:چه عجب بالاخره تشریف فرما شدی دوساعته اومدیم اصلا معلوم هست کجایی؟؟

-سلام عمه خانم مرسی خوبم ممنون که پرسیدین بیرون بودم

بدون اینکه بزارم حرفی بزنن به طرف اتاقم پا تند کردم حالا خوبه یاسمن(دختر عمه فانوس)و یلدا(عروس عمه و زن یاسین) باید با بدترین وضع از کف پاساژا جمع کنن بعد به من گیر میده لباسای نمدارمو با لباسای پوشیده عوض کردم با اینکه یه خونواده آزادی دارم اما من عقاید خودمو دارم و اصلا دلم نمی خواد عوضشون کنم یا زیر پا بزارمشون از اتاق اومدم بیرون و رو تک مبل کنار زامیاد(داداش بزرگم) نشستم

یاسمن:چته دختر دایی باز که خودتو پارچه پیچ کردی

یه نگاه به تیپ مزخرف و لباسای ناجورش کردم

-تو هم مثل همیشه هرچی داشتیو نداشتیو گذاشتی واسه تماشا

اهههه الان نمیشد این دختره گند نزنه به اعصابم بلند شدم تا برم تو آشپز خونه و به یاسمین(خواهر دوقلو یاسمن)اشاره کردم بیاد برعکس اون دختره نچسب یاسی خیلی دختر خوبیه،تو ورودی آشپز خونه با مامان سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم...
 
موضوع نویسنده

Aaty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
25
مدال‌ها
2
#پارت2
سلام دادم که طبق معمول بدون جواب موند
مامان: قبلنا به بهانه کنکور و کتابخونه و درس بیرون بودی الان دیگه چرا میری...تو شبانه روز فقد واسه خواب میایی خونه اصلا انگار نه انگار خونه ای زندگی خانواده ای داری،الانم که تشریف آوردی لا اقل یه چیزی به صورتت میزدی که شبیه مرده ها نباشی
-مامان بحث بیرون رفتنو وسط نکش که حوصله دعوا ندارم دوما اگه قراره این خونواده منو قبول داشته باشن هینجوری قبولم کنن دیگه آرایش چه صیغه ایه؟؟ در ضمن ملاک اصلی شعور و انسانیته نه ظاهر
نگاهی بدی بهم کرد، سرشو به معنای تاسف تکون داد و از کنارم گذشت با کلافگی وارد آشپزخونه شدم یه راست رفتم سراغ یخچال و اولین چیزی که دم دستم اومد و گذاشتم رو میز و شروع کردم به خوردن نون و پنیر
یاسی:نخور اون پنیرو الان ناهار آماده میشه از بس پنیر خوردی شدی همرنگ پنیر
-بیخیال یاسی مخم فسفر سوزونده گرسنمه
یاسی:نگو الان تو داری واسه....
-آره واسه همون می خونم،جون من به کسی نگیااا
یاسی:خب بذار اول نتیجه کنکور بیاد بعد
-نمیشه وقت کم میارم
یاسی:اوووف دختر من که حریف تو نمیشم نمیدونم اینقد کتاب میخونی چرا خسته نمیشی؟؟
-خودتم خوب میدونی واسه فرار از دستشون پناه آوردم به کتاب و مطالعه و الان عادت کردم وگرنه همه دخترا دوس دارن خوش باشن و خوشحال
بشقاب پنیر و نون رو از جلوم برداشت و گذاشت تو یخچال
یاسی:نخورش الان غذا آما ده میشه
-یاسی واقعا نمیدونم از دستت چیکار کنم حتی نمیزاری عین بچه آدم غذا بخورم
یاسی:اگه بزارمت به حال خودت که یا به کتاب تبدیل میشی یا به پنیر😂حالا بیخیال این حرفا چخبر؟؟
-هیچی سلامتی
با یاد آوری چیزی دستامو کوبیدم بهم و سعی کردم هیجانمو کنترل کنم
-یاسی فردا شب کنسرت آرشام مجدِ میایی بریم؟؟خواهشا نه نیار
یاسی:اَهههه دلارام میدونی که هیچ از صدای غمزدش خوشم نمیاد،پس نمیام
-تو میایی خوبم میایی ساعت 7 تا 9 شبه و میدونی تنها نمیزارنم برم
 
موضوع نویسنده

Aaty

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
25
مدال‌ها
2
#پارت 3
یاسی:باشه میام الان پاشو بریم تو سالن
گونشو بوسیدم
-مرسی یاسی جوووونم
یاسی:دختره دیوونه تفیم کردی برو اونور از سنت خجالت بکش
-برو بابا همینم که هستم
***
تا شب تو جمع شون نشسته بودم چند باری بحثو به من کشوندن اما بابا باز بحثو عوض میکرد اگه بابا نبود که تا الان بین اینا دیوونه میشدم آخرین بشقابو هم شستم و گذاشتم تو آبچکان از وقتی مهمونا رفتن زهرا(خواهر بزرگم،بچه اول خانواده)و مامان همه کارارو واسه من گذاشتن و زهرا رفت خونش و مامان هم رفت خوابید، لامپ آشپز خونه رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم هدفونمو گذاشتم رو گوشن و یکی از آهنگای آرشام رو پلی کردم خیلیا میگن صداش مزخرف و خیلی غمگینه اما نمیدونن این صدا مرحم درد یه ملته همونایی که هیچ ک.س هیچ وقت ازشون نپرسید،چرا دلبستین به آهنگای غمگین، چرا تنها و گوشه گیرین؟؟
با صدای ساعت چشامو باز کردم حس میکنم یه کوه رو جابه جا کردم اما دلم نمی خواد بخوابم چون از برنامم عقب میوفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و رفتم پایین فقد زامیاد و محدثه(نامزدش)تو آشپز خونه بودن سلام دادم و یه چای واسه خودم ریختم و نشستم روبه روی محدثه
-بقیه کجان؟؟
محدثه:بابا رفت دانشگاه،مامان خوابه،زهرا هم زینت(دختر زهرا) و داریوش(شوهر زهرا) رو روبه راه کرد و خودش رفت خوابید و دیگه همین دیگه😁
-مگه زهرا دیشب نرفت خونه اش؟؟
زامیا:نه
رابطه ام با زامیاد خوبه حالا مثل بقیه داداشا نیست و هوامو زیاد نداره اما کاری هم به کار هم نداریم و یه جورایی احترام همدیگر رو داریم،محدثه هم دختر مهربون و خونگرمیه و برعکس زهرا رابطه اش باهام خوبه،بعد اینکه صبحونه رو تموم کردیم میزو همراه محدثه جمع کردیم رفتم تو اتاقم و پشت میز نشسم و کتابمو باز کردم و هدفونو گذاشتم رو گوشام،شروع کردم به تست زدن،از بچگی دوست داشتم تو یه دانشگاه خوب پذیرش بشم اما از یه جا به بعد خودمو واسه بورسیه گرفتن از دانشگاه انگلستان آماده میکردم هم واسه تحصیلم خوب بود و هم دیگه خبری از این آدما نبود،تنها یاسی و بابا از این موضوع خبر دارن،من همه تلاشمو میکنم تا برم دیگه حس میکنم اینجا جای من نیست،با کشیده شدن هدفون از گوشم با تعجب سرمو بلند کردم
زهرا:پاشو بیا پایین
اشاره ای به کتاب کرد و گفت
زهرا:اینقدم این چرت و پرتا رو نخون مخت پوکید اگه بقیه ندونن منکه خوب میدونم واسه جلب توجه این کارارو میکنی
هدفون و پرت کرد رو میز و رفت بیرون،نمیدونم دردش چیه و چرا اینقد به من پیله کردن اما دیگه رفتارش واسم قابل تحمل نیست
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین