سانکوفا نگاهی مختصر به مهمانان کرد. سپس برگشت و به بچهها که رو به رویش نشسته بودند خیره شد. پوزخندی زد و گفت:
_ پس چراغارو خاموش کن.
پسر از جا پرید و دوید و رفت و لامپها را خاموش کرد. سانکوفا وقتی که شنید پسر دستش را از دست مادر مسیحی کشید و فرار کرد و آمد سر جایش نشست، لبخندی بر صورتش پدیدار شد. قدیم کنترلش خیلی سخت بود و نتایج وحشتناکی را به بار میآورد. به هر حال دیگر این مشکل وجود نداشت. دیگر این کارها همانند خم و راست کردن ماهیچه های بدن برایش راحت شده بود.
در عمق همان تاریکی او نور سبز
رنگ تیره و مبهمی را روشن کرد. اشک های یه آزادانه روی صورتش جاری میشدند. پسرک چشمانش خیره شده بود و نیشش تا بناگوش باز بود. به آرامی زمزمه کرد:
_ وو وو لو، کنترل از راه دور واقعیه.
زنی از جمع مهمانان گفت:
_ هیس، آفریقایی صحبت نکن.
ادگار گفت:
_ آه، بیخیال مامان. قبلاً که نمیتونستم بگم چاله الانم این؟ پس ااصلاًچرا مارو آوردی گانا.
سانکوفا به حالت عادی برگشت و آن نور سبز
رنگ محو شد. سپس چشمکی زد و یک نفر بیدرنگ رفت و لامپها را روشن کرد؛ در حالی که از جایش بر میخاست گفت:
_ اسم این شهر چیه؟
ادگار گفت:
_ تاه...تاماله. ببخشید من به سختی میتونم تلفظش کنم. تو آمریکا یه غذا هست دقیقاً با همین اسم تا-ما-له.
سانکوفا خطاب به یه گفت:
_ آروم باش یه؛ دیگه منو این طرفا نخواهی دید.
یه اشکهایش را از صورتش پاک کرد و گفت:
_ از این کشور متنفرم.
سپس دوان دوان از اتاق بیرون رفت. سانکوفا و ادگار به همدیگر نگاه میکردند. ادگار پرسید:
_ خب، بعدش میخوای کجا بری؟
+ به یه جایی که حتی مطمئن نیستم دیگه وجود داشته باشه.
سانکوفا لبخندی زد. خوشحال بود که ادگار نیز مانند خواهرش فرار نکرد. او متنفر بود از اینکه مردم همه از او فراریاند و این اتفاق درد و
رنجی که همیشه تلاش بر خاموش کردنش داشت را دوباره فروزان میکرد.
_ چرا؟
سانکوفا شانههایش را بالا انداخت و گفت:
_ وقتش رسیده.
+ پس تو واقعاً نمی تونی ماشین برونی؟
او با تکان دادن سرش گفت: نه!
_ اینکه خیلی باحاله!
+ راستش نه خیلی...
_بینم راسته که تو فرزند شیط...
+ نه
سانکوفا بشکن زد و مکالمه را همانجا پایان داد.