- Mar
- 3,431
- 12,574
- مدالها
- 6
یک روز با مادرم به بازار رفته بودم، هوا سرد بود، همه مردم به سرعت کارهای خود را انجام می دادند تا زودتر به خانه بروند.
دختر کوچکی را دیدم که کنار یک مغازه روی زمین نشسته بود، لباسهای کمی به تن داشت و جلوی پایش تعدادی گیره سر و آدامس گذاشته بود و از مردمی که از مقابلش رد می شدند میخواست که چیزی از او بخرند. از دیدن او خیلی ناراحت شدم چون من با کاپشن و کلاه و دستکش باز هم سردم بود.
مادرم با دیدن او به مغازهای در آن نزدیکی رفت و چند دقیقه بعد با یک پیراشکی بزرگ و گرم برگشت و آن را به دختربچه داد.
دختر خیلی خوشحال شد و شروع به خوردن پیراشکی کرد. مادرم به من گفت او یک کودک کار است و چون پولی که در می آورد به خودش نمی رسد بهتر است به او یک خوراکی بدهیم تا گرسنه نماند.
از مادرم پرسیدم کودک کار یعنی چه؟ او برایم توضیح داد که کودکانی هستند که وضع مالی بدی دارند و بسیاری از آن ها بی سرپرست یا بد سرپرست هستند و بعضی گروه ها از آن ها کار می کشند و سوء استفاده می کنند. این کودکان نمی توانند مدرسه بروند و در وضعیت سلامتی و بهداشتی بدی قرار دارند.
بعد یک پسربچه ای را به من نشان داد که آن سوی خیابان ایستاده بود، در حالی که یک ترازو جلویش بود و در آن سرمای سرد بدنش می لرزید و به عابران نگاه می کرد تا کسی به سمتش برود اما مردم بی توجه و با عجله از کنارش رد می شدند.
یاد دخترک کبریت فروش افتادم. یادم هست وقتی بچه بودم و مادرم این قصه را برایم خواند گریه کردم اما حالا می بینم در شهر ما و دور و بر ما دخترها و پسرهای کوچک زیادی مثل او هستند، بعضی ها گل می فروشند، بعضی ها سی دی می فروشند، بعضی ها شیشه ماشین ها را پاک می کنند و بعضی ها هم گدایی می کنند.
چند روز پیش اخبار اعلام کرد یک دختر گل فروش در یکی از شب های سرد زمستانی توسط سگ های ولگرد به شدت زخمی شده بود. من از این موضوع خیلی ناراحت شدم و حالا می فهمم او هم یک کودک کار بوده است.
امیدوارم همه مردم شهر و به خصوص کسانی که مسئول هستند به جای دلسوزی کردن ظاهری، کاری کنند تا این کودکان هم مثل همه بچه های دیگر خانه گرم و پر از محبت داشته باشند و بتوانند در مدرسه درس بخوانند.
دختر کوچکی را دیدم که کنار یک مغازه روی زمین نشسته بود، لباسهای کمی به تن داشت و جلوی پایش تعدادی گیره سر و آدامس گذاشته بود و از مردمی که از مقابلش رد می شدند میخواست که چیزی از او بخرند. از دیدن او خیلی ناراحت شدم چون من با کاپشن و کلاه و دستکش باز هم سردم بود.
مادرم با دیدن او به مغازهای در آن نزدیکی رفت و چند دقیقه بعد با یک پیراشکی بزرگ و گرم برگشت و آن را به دختربچه داد.
دختر خیلی خوشحال شد و شروع به خوردن پیراشکی کرد. مادرم به من گفت او یک کودک کار است و چون پولی که در می آورد به خودش نمی رسد بهتر است به او یک خوراکی بدهیم تا گرسنه نماند.
از مادرم پرسیدم کودک کار یعنی چه؟ او برایم توضیح داد که کودکانی هستند که وضع مالی بدی دارند و بسیاری از آن ها بی سرپرست یا بد سرپرست هستند و بعضی گروه ها از آن ها کار می کشند و سوء استفاده می کنند. این کودکان نمی توانند مدرسه بروند و در وضعیت سلامتی و بهداشتی بدی قرار دارند.
بعد یک پسربچه ای را به من نشان داد که آن سوی خیابان ایستاده بود، در حالی که یک ترازو جلویش بود و در آن سرمای سرد بدنش می لرزید و به عابران نگاه می کرد تا کسی به سمتش برود اما مردم بی توجه و با عجله از کنارش رد می شدند.
یاد دخترک کبریت فروش افتادم. یادم هست وقتی بچه بودم و مادرم این قصه را برایم خواند گریه کردم اما حالا می بینم در شهر ما و دور و بر ما دخترها و پسرهای کوچک زیادی مثل او هستند، بعضی ها گل می فروشند، بعضی ها سی دی می فروشند، بعضی ها شیشه ماشین ها را پاک می کنند و بعضی ها هم گدایی می کنند.
چند روز پیش اخبار اعلام کرد یک دختر گل فروش در یکی از شب های سرد زمستانی توسط سگ های ولگرد به شدت زخمی شده بود. من از این موضوع خیلی ناراحت شدم و حالا می فهمم او هم یک کودک کار بوده است.
امیدوارم همه مردم شهر و به خصوص کسانی که مسئول هستند به جای دلسوزی کردن ظاهری، کاری کنند تا این کودکان هم مثل همه بچه های دیگر خانه گرم و پر از محبت داشته باشند و بتوانند در مدرسه درس بخوانند.