جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کوپه لعنتی] اثر «ماهک حقیقی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mahak_H با نام [کوپه لعنتی] اثر «ماهک حقیقی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 481 بازدید, 9 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوپه لعنتی] اثر «ماهک حقیقی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع mahak_H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

رمانمون چطوره؟

  • عالیه

    رای: 1 100.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • بدک نیست

    رای: 0 0.0%
  • نظری ندارم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
عنوان کوپه.لعنتی
نویسنده: ماهک حقیقی
عضو گپ نظارت: S.O.W(2)
ژانر: عاشقانه، جنایی، طنز

خلاصه: بعضی وقت‌ها تفاوت خودش آغاز شباهت هست، دو قطب آهن ربا با تفاوت‌هایشان بی هم هیچی هستند. بعضی وقت‌ها تقدیر خودش زندگی است و اوست که مشخص می‌کند کِی و کجا چه اتفاقی بیفتد.

مقدمه:
مانند بینی‌ای بودند که یک سوراخش از دیگری بزرگ‌تر بود، مانند شکلی بودند که بچه می‌دانست باید قرینه‌اش را آن سوی خط بکشد، مانند یک آهن‌ربا!
آری، آهن‌ربا! آن دو مخالف هم بودند، کم شباهت بودند؛ اما گویی وجودشان در تلاش بود تا آن‌ها جذب هم شوند، تا با هم کامل شوند، تا با هم بتوانند.
حال که آن‌ها با هم توانستند، زیبایی و درستی جمله‌ی«دو قطب آن‌ربا با هم کاملند»، بر چشم‌ها فخر فروشی می‌کند و آن دو را با دست به باقی نشان می‌دهد.
آن‌ها سیاه و سفیدند، آن‌ها جهات آبی و قرمز آهن‌ربااند، آن‌ها دو دنیای متفاوتند؛ اما با هم‌اند، با هم موفق‌اند؛ چون آن دو مکمل‌اند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
#کوپه.لعنتی🔥
#part_1📕🖍
━─━────༺༻────━─
کرایه ماشین رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم، به سمت ایستگاه قطار رفتم که صدای راننده رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- خانوم چمدونتون رو یادتون رفت؟
صد و هشتاد درجه چرخیدم و به چمدونم که دست راننده بود، نگاه کردم و با خودم زیر لب غُر زدم:
- اِی خدا، من رو بُکش که از این فلاکَت خنگی راحت بشم.
به سمت راننده برگشتم، با یک تشکر چمدون رو ازش گرفتم و به ایستگاه قطار رفتم.
با فهمیدن این‌که پنج دقیقه دیگه قطار راه می‌افته، نفس عمیقی کشیدم؛ چون از خوابگاه تا اینجا همه‌ش فکر می‌کردم که دیر می‌رسم و قطار می‌ره؛ ولی خداروشکر به موقع رسیدم.
به سمت قطارها رفتم که با اعلام حرکت کردن قطار اصفهان به مشهد، دنبال سالن چهار گشتم و سوار شدم، کوپه پنجم رو پیدا کردم که درش بسته بود، در رو باز کردم که با دیدن سه تا نره‌خر جا خوردم؛ چون هر موقع که قطار می‌گرفتم با خانوم‌ها توی یک کوپه می‌افتادم ولی الان سه تا پسر بودن و این من رو مُعذب می‌کرد، زیر لب لعنتی به شانسم گفتم که دیدم تخت‌های آخر هم یک دختر و پسر بودن و فقط یکی از تخت‌های وسط خالی بود، کیفم رو روی تخت گذاشتم و چمدونم رو بلند کردم تا اونم بزارم ولی از سنگینیش حس کردم چهره‌م تو هم رفت که خانومی که اونجا بود گفت:
- عزیزم چمدونت رو بده شوهرم اینجا بزاره تا راحت باشی
تشکری کردم و چمدونم رو به دست شوهرش دادم، تا جایِ چمدون‌های دیگه بزاره.
ملافه تمیزی که همراهم داشتم، رو روی تخت پهن کردم و روی تخت نشستم، گوشیم هم در آوردم و توی اینستا غرق شدم که بعد از چند ثانیه یکی از پسر‌ها که داشت توی ساکش رو نگاه می‌کرد رو به اون یکی دیگه گفت:
- هوی، یرِگه‌ی چرا لباس شخصیِ من رو برداشتی !؟
از حرف زشتی که زده بود، لبم رو گاز گرفتم و از تصور این‌که این لباس شخصی اون رو می‌پوشه هم خندم گرفت، هم چِندشم شد.
که اون پسرِ در جواب گفت:
- لباس شخصی‌هام همه پاره بودن گفتم مال تو رو بردارم.
پسرِ با خنده گفت:
- به دهنت مهراد، مَگه با لباس شخصی‌هات کُشتی می‌گیری.
- ایلیار داداش، حیف خانوم اینجا نشسته یا به صورت فیزیکی می‌گفتم چیکار می‌کنم.
با حرف اون پسرِ که اسمش مهراد بود، هر سه زیر خنده زدن و از خندیدشون تابلو بود به خوبی حرف مهراد رو فهمیدن؛ اما من با خنگی مُضافی که داشتم نَفهمیدم با شورتش چیکار می‌کنه.
دیگه به حرف‌هاشون گوش نکردم و یکی از فیلم‌هایی که دیشب دانلود کردم تا امروز تو قطار ببینم رو پلی کردم، هندزفریم رو از توی کیفم دَرآوردم و توی گوشم کردم. هنوز چند دقیقه‌ای از فیلم نگذشته بود که مهماندار دَرِ کوپه رو باز کرد و پَک‌های کیک و آمیوه و آب معدنی رو به پسری که اسمش ایلیار بود داد و از کوپه بیرون رفت که ایلیار یک‌دونه از اون پَک‌ها رو به سمتم گرفت، منم از دستش گرفتم و تشکر کردم.
چیزی نگفت و روی تختش که رو‌به‌روی من بود، نشست.
━─━────༺༻────━─━
 
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
#کوپه.لعنتی🔥
#part_‌2📕🖍
━─━────༺༻────━─━
با فشار آوردن مَثانه‌م، از فیلم دل کَندم و گوشیم رو تو کیفم گذاشتم از تخت پایین پریدم که دیدم هر سه نره‌خر روی تخت‌های پایین نشستن؛ چون زیادی تحت فشار مَثانه بودم، سریع از کوپه بیرون اومدم و به سمت دستشویی رفتم؛ ولی با دیدن دو نفری که برای دستشویی صف بسته بودن «آه» از نهادم بلند شد. چند دقیقه‌ای گذشت تا بلاخره نوبت من شد.
بعد از دستشویی و عملیات لازم تصمیم گرفتم، از مهماندار یک چیپس بگیرم تا فیلم دیدن قشنگ بهم بچسبه، پس به سمت کوپه مهماندار رفتم که با دیدنم گفت:
- چیزی لازم دارین؟
- چیپس سرکه‌ای دارین؟
یک نگاه بَدی از سر تا پام بهم کرد که به هولی‌ش پی بردم، چیپسِ سرکه‌ای به سمتم گرفت که ازش گرفتم و پول رو سمتش گرفتم که با لبخند چندشی گفت:
- قابل نداره.
از تعارف الکی متنفر بودم، برای همین چیزی نگفتم و پول رو همون‌جا گذاشتم، به سمت کوپه خودم رفتم، دَر رو باز کردم که دیدم هر سه بزغاله جوری پاهاشون رو دراز کردن که
نمی‌شه،رد بشی. پس رو به ایلیار یکی از اون پسرها که نزدیک دَر نشسته بود گفتم:
- آقای محترم پاتون رو بردارین؟
- همینطوری رد شو.
اخمی کردم و گفتم:
- نمی‌تونم تعادلم رو از دست می‌دم.
پِخی زیر خنده زد و با لحن مشهدی گفت:
- ای اَدا اسولا چیه که از خودت در می‌ری، مو همینطوری راحتُم میخی رد شی رد شو.
بیشعوری زیر لب نثارش کردم، خواستم رد بشم که پام به پاش گیر کرد و با مُخ وسط کوپه پرت شدم.
صدای خنده‌شون بلند شد، ولی من از دَرد چهره‌م به شدت تو هم رفت، دلگیر از جام بلند شدم و به ایلیار بااخم نگاه کردم و خَم شدم، چیپسم رو که روی زمین بود رو برداشتم.
روی تخت نشستم و بدون توجه به سَر و دستم که داشت از درد می‌ترکید، چیپسم رو باز کردم و فیلمی که داشتم تو گوشیم
می‌دیدم رو پلی کردم تا صدای خنده‌های مضخرفشون رو نشنوم.
تقریبا همه تو کوپه خواب بودن؛ ولی من مثل جغد چشم‌هام هنوز باز بود، چون فیلم‌ هم تموم شده بود از بیکاری یواش از رو تختم پایین اومدم، از کوپه بیرون رفتم و توی سالن قطار وایستادم، از پنجره به بیرون نگاه کردم که چیز خاصی جز سیاهی شب معلوم نبود؛ ولی آرامش خاصی بهت القا می‌کرد، با باز شدن دَر کوپه کنجکاو به عقب برگشتم که ببینم کیه!؟ که ایلیار رو دیدم، بدون هیچ حرفی کنارم وایستاد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
با تعجب و برگ‌های ریخته شده، به این فکر می‌کردم که من بیکارم که از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم این چرا مثل بُز زل زده به تاریکی!
━─━────༺༻────━─━
 
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
#کوپه.لعنتی🔥
#part_3📕🖍
━─━────༺༻────━─━
با صداش از فضای پیچیده ذهنم جدا شدم که با لحن دلجویانه‌ای گفت:
- مو نمدِنستم که مُخوری زمین یا پام رو برمِدشتم (من نمی‌دونستم که زمین می‌خوری یا پام رو برمی‌داشتم.)
با یاد آوری اینکه زمین خوردم، اخم‌هام تو هم رفت که دوباره گفت: « معذرت خواهی کردم دیگه، چرا خودت رو چُس می‌کنی؟»
- بی‌ادب، یعنی چی که خودت چُس می‌کنی؟
ابروهاش بالا رفت و گفت: «حرف زشتی که نزدم گفتم،خودت رو چُس می‌کنی، یعنی خودت رو می‌گیری.»
چپ-چپ نگاهش کردم و گفتم:
- همین دیگه، حرف زشته!
- الان به نظر تو چُس حرف زشته!؟مگه تو نمی‌چُسی؟
با حرص گفتم:
-چه ربطی به چُسیدن من داره؟ حرف زشت که شاخ و دُم نداره.
- خُب اگر حرف زشته، چرا از اون موقع خودت چندبار به دهن آوردی!؟
راست می‌گفت، اگر از نظر عقل ادیسونیم زشته چرا هی حرفش رو تکرار می‌کنم؟ از اینکه حرفی نداشتم بزنم حرصم گرفته بود.
پر حرص نگاهش کردم که چیزی نگفت و دوباره به تاریکی زل زد
بعد از چند دقیقه مکث، گفت:
- زائری؟
- نه، اهل مشهدم
- خوبه، چون بچه مشهدی انقدر باحالی!
از تعریفش حس خوبی گرفتم، پس لبخندی زدم که گفت: «نگاه دوباره خودت رو چُس کردی؟»
نگاه بدی بهش کردم که نیمچه لبخندی زد و به سمت آخر سالن رفت که به گمانم به دستشویی رفت.
منم چند دقیقه‌ای توی سالن موندم و بعد داخل کوپه رفتم.
که دوباره پسرا تخت‌هاشون رو جمع کرده بودن و داشتن صحبت می‌کردن که صدای فریاد ایلیار از بیرون کوپه بلند شد:
- تو گ.و.ه می‌خوری که به من دستور می‌دی؟
صدای یک نفر دیگه هم بلند شد؛ ولی واضح نشنیدم.
دوستای ایلیار از کوپه بیرون رفتن تا ببینن چی شده منم کنجکاو شدم و پشت سرشون رفتم که ایلیار با مرد میانسالی داشت جر و بحث می‌کرد که مرد میانسال گفت:
- هرجوری که بخوام صحبت می‌کنم می‌خوای چه غلطی کنی؟ ها؟
با تموم شدن حرفش ایلیار از عصبانیت قرمز شد و به سمتش هجوم برد.
دوست‌هاش به سختی نگهش داشتن که مرد میانسال با درد گفت:
- مادر فِلان اگر آرکان بفهمه که...
نذاشت حرفش رو تموم کنه و با خشم سمتش رفت، گفت:
- ح.روم.زاده...
این دفعه دوستاشم به سمتش یورش بردن،
تا این‌که چند نفر اومدن، از هم جدا کردنشون و مهماندار به همه گفت که توی کوپه‌هاشون برگردن.
ایلیار با عصبانیت خودش رو روی تخت انداخت که مهراد گفت:
- دهنش رو خوب سرویس کردیم.
ایلیار با یک چشمش جوری نگاه‌ش کرد که از نگاه‌ش هزارتا خفه‌شو می‌بارید.
━─━────༺༻────━─━
 
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
#کوپه.لعنتی🔥
#part_4📕🖍
━─━────༺༻────━─━
با صدای شلوغی، سر و صدا لای چشم‌هام رو باز کردم که دیدم ایلیار به سامیار یکی دیگه از پسر‌ها که آروم‌تر از بقیه بود گفت:
- هوی، پاشو من حوصله ندارم، وسایل تو رو جمع کنم.
سامیار بهش محل نداد و دوباره گرفت خوابید که مهراد شیشه آبی رو که روی تختش بود رو برداشت و روی سامیار خالی کرد، سامیار سیخ سرجاش نشست و رو به مهراد با داد گفت:
- خیلی دیوثی
و بعد از مکث کوتاهی با حرص گفت:
- برو دعا کن!من تو رو تو خواب گیر نیارم.
مهراد گفت:
- خب مثلاچه گ.وه.ی می‌خوای بخوری، اخوی
یک نگاه خبیثی به مهراد کرد و چیزی نگفت.
تحمل کردنشون به شدت سخت و طاقت‌فرسا بود، ساعت گوشیم رو نگاه کردم که ببینم کی می‌رسیم، که با دیدن ساعت جوری از جام بلند شدم که سرم محکم به تخت بالایی خورد، چهره‌م از درد جوری تو هم رفت که شبیه الاغ‌ها شدم .
به درد سرم توجه‌ای نکردم و از جام بلند شدم، وسایلِ رو تخت رو جمع کردم و از دختره خواستم تا چمدونم رو بده.
دوباره صدای پارازیت ایلیار بلند شد که رو به دوستاش گفت:
- داشی‌های خودم، بعد از این‌جا همه اون‌ها رو می‌رین می‌فروشین، حله؟
من نمی‌دونم چرا باید حرفاشون با یک فحش قاطی باشه، واقعا توانایی این رو نداشتن فحش رو از حرفاشون حذف کنن؟
با وایستادن قطار نفسی راحت کشیدم که بوی جوراب و کفش توی دماغم پیچید.
چمدونم رو برداشتم و از کوپه بیرون زدم، همه به سالن‌ هجوم آورده بودن، به سختی و بدبختی بلاخره از قطار پیاده شدم و به سمت خارج از ایستگاه قطار راه افتادم تا تاکسی بگیرم.
با خوردن باد به شالم حس آرامش پیدا کردم و تمام رایحه هم رو از هوا پر کردم. بعد از سیزده ساعت تو اون کوپه کثیف بودن با انواع بوها، بلاخره تونستم نفس راحتی بکشم.
تاکسی گرفتم که راننده گفت:
- اشکالی نداره چند تا مسافر دیگه هم سوار کنم؟
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
- نه، اشکالی نداره.
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم تا ساعت رو ببینم، خداروشکر مامان بزرگم هنوز عادت قدیمیش رو داشت و ساعت پنج صبح بیدار می‌شد یا قطعا پشت در می‌موندم.
با باز شدن دَر عقب به سمت دَر برگشتم که ایلیار رو دیدم، با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- انگار هم مسیریم
حالم بدجوری گرفته شد که حس کردم توی صورتم هم پیدا بود که گفت:
- خدات هم شکر کن که من کنارت می‌شینم.
و با اعتماد به سقف کاذبی جمله‌اش رو کامل کرد و گفت:
- هرکسی لیاقتش رو نداره.
که صدای سامیار از پشتش اومد که گفت:
- کم زر مفت بزن، برو داخل تا منم بشینم.
━─━────༺༻────━─━
 
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
#کوپه.لعنتی🔥
#part_5📕🖍
━─━────༺༻────━─━
می‌گن پشیمونی جبرانی نداره، الان حال روزه منِ اگر به راننده همون موقع می‌گفتم راه بی‌افته. نه الان جام تنگ بود، نه این اراذل اوباش رو تحمل می‌کردم.
راننده آدرس رو ازمون پرسید و راه افتاد در هین راه سامیار از ایلیار پرسید:
- از فردا کار رو شروع می‌کنیم؟
ایلیار متفکر رو به مهراد گفت:
- خره؟
مهراد با خنده سرش رو به معنای تاکید تکون داد که ایلیار با لحن مشهدی رو به سامیار گفت:
- آخه گاومیش مو یه هفته است ، ِدرُم بِر ننه‌م زر زر مکنم؟
- من از کجا بدونم که تو چه روزی معامله داری؟
ایلیار رو بهش توپید:
- گوساله تو کی...
خواست ادامه حرف زشتش رو بزنه که با عصبانیت گفتم:
- آقای محترم، کمی شخصیت بد نیست که هر حرفی از دهنتون در می‌آد رو بدون مزه کردن، بیرون می‌ندازین.
ایلیار اخم‌هاش رو توهم کشید و گفت:
- آخه، تو رو سنن من دارم با دوستم حرف می‌زنم، تو این وسط چیکاره‌ای؟
- باید شعور داشته باشین که جلوی یک خانوم متشخص همچین حرف زشتی رو نزنین؟
مهراد با حرفم کمی سرش رو کج کرد و نگاهی بهم کرد و گفت:
- اوهوک، خانوم متشخص! نکشیمون؟
بعد با ایلیار زیر خنده زدن، با حرص روم رو به سمت پنجره ماشین برگردونم، نباید با این ابله‌ها جر و بحث کنم و عصابم رو بهم بریزم.
بعد از مسیر طولانی بلاخره رسیدیم که رو به راننده گفتم:
-همین نزدیکی نگه دارین، ممنون!
راننده ماشین رو نگه داشت که کرایه رو حساب کردم و بعد از گرفتن چمدونم، خواستم برگردم برم که صدای ایلیار رو شنیدم که گفت:
- هم سفر خوبی بودی، جز این آخری که اومدی نساختی به هر صورت خوش گذشت.
لبخندی زدم که ماشین راه افتاد، یکم اونجا وایستادم و بعد به سمت خونه مامان حوریه رفتم.
چند ضربه‌ای به در زدم که صدای مامان حوری اومد و بعد پشت بندش در باز شد که مامان حوری با دیدنم با ذوق گفت:
- الهی قربونت بشم مادر، بلاخره اومدی؟
پُر آرامش نگاهش کردم، چقدر این زن شبیه مامانم بود، همه‌ی احساسی که داشتم رو به کار گرفتم و پُر محبت مامان حوری رو بغل کردم که گفت:
-چقدر بوی نسرینم رو می‌دی؟
با صدای دایی نوید که گفت:
- ننه کی اومده؟
تازه به خودمون اومدیم، که مامان حوری به داخل خونه تعارفم کرد و کنار رفت که وارد حیاط شدم، مامان حوری با صدای بلند و خوشحال‌ش گفت:
- نور دیده‌م اومده، یادگار نسرینم اومده!
دایی نوید با دیدنم لبخندی زد و به سمتم اومد، منم به سمت دایی رفتم و محکم بغلش کردم.
━─━────༺༻────━─━
 
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
#کوپه.لعنتی🔥
#part_6📕🖍
━─━────༺༻────━─━
عصر با سر و صدای چند تا بچه که از توی کوچه می‌اومد به سختی لای چشم‌هام رو باز کردم و با چشم‌های خوابالود از جام بلند شدم، به سمت پذیرایی رفتم و مامان حوری رو صدا
زدم:
- مامان حوری!؟
صدایی نیومد لای چشم‌هام رو بیشتر باز کردم که بینم مامان حوری کجاست؟
با دیدن پسری که جلوی روم بود، از ترسی که توی صدم ثانیه تو وجودم پیدا شد، جیغی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
- تو کیی؟
پسرِ با یک لحنی که تابلو بود داره خنده‌اش رو نگه می‌داره گفت:
- آرکانم
طلب‌کار و با تن صدای بلند گفتم:
- من که اسمت رو نپرسیدم، بگو این‌جا چیکار می‌کنی؟
قبل از این‌که پسره بخواد جواب بده صدای مامان حوری اومد که گفت:
- آرکان مثل پسرمه، اومده یک سَری به من پیرزن بزنه.
آهانی گفتم و زیاد فضولی نکردم، جوری که این‌ها حرف‌ می‌زدن، من باید همه‌ش معما حل می‌کردم تا به جواب سوالم برسم، به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت پنج عصر رو نشون می داد که مامان حوری گفت:
-مادر برو دست و روت رو بشور بیا عصرونه بخور.
چشمی گفتم و به سمت دستشویی رفتم که دست و صورتم رو بشورم که با دیدن روسری کج شدم و موهای پریشونی که از روسریم بیرون زده بود تازه به عمق فاجعه پی‌بردم که پسره چرا از چشم‌هاش خنده می‌بارید.
دست و صورتم رو شستمو موهام رو باز کردم، دوباره بستم، روسریم هم درست کردم و یک نگاه گذرا به خودم کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو به مامان حوری پرسیدم:
- این سر و صداها چیه؟
- بچه‌های همسایه، توی کوچه دارن بازی می‌کنن.
پشت میز نشستم که مامان حوری چایی برام ریخت و جلوم گذاشت، تشکری کردم که آرکان کلافه رو به مامان حوری گفت:
- نوید نیومد؟
مامان حوری غُر زد:
- والا من نمی‌دونم از دست این پسر چی بگم، همیشه می‌گه پنج دقیقه دیگه می‌رسم؛ ولی الان یک ساعته هنوز نرسیده.
نیمچه لبخندی به این اخلاق دایی زدم که از چشم مامان حوری دور نموند که رو به آرکان گفت:
- این هلیا رو که می‌بینی، شبیه دایی‌شه
هفته پیش قرار بود بیاد تازه امروز صبح رسیده!
آرکان لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- حلال زاده به داییش می‌ره!
بعد از حرفش از جاش بلند شد و گفت:
- من یک زنگ به نوید بزنم، ببینم کجاست؟
بعد از اینکه از آشپزخونه بیرون رفت، کنجکاو به مامان حوری گفتم:
- نگفتین، این پسره کیه؟
مامان حوری کنارم نشست و گفت:
- دوستِ نویده!
نمی‌فهمم چرا همشون نصف و نیمه حرف می‌زنن برای همین گفتم:
- دایی نوید از کی تا حالا دوست به این جوانی داشته؟
- ماجراش طولانیه حالا بعد بهت می‌گم، الان عصرونت رو بخور.
پر حرص شروع به خوردن عدسی کردم خیلی بدم می‌اومد تو خماری چیزی بمونم.
خداروشکر معتاد نشدم یا همه‌ش باید نعشه می‌کردم.
━─━────༺༻────━─━
 
موضوع نویسنده

mahak_H

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
18
16
مدال‌ها
2
#کوپه.لعنتی🔥
#part_7📕🖍
━─━────༺༻────━─━
«ایلیار »
کلافه به بچه نگاه کردم، ‌سگ نفس هم کم نمی‌آورد همش عر می‌زد.
دستی تو موهام کردم که مهراد شیشه‌ شیر بچه رو سمتم گرفت و گفت:
- بده بخوره شاید ساکت بشه.
- نمی‌خوره، بعدش هم چقد می‌خواد بولمونه(بخوره) مثل گوساله ها از صبح داره شیرخشک می‌خوره!
- برو اونور، شاید من تونستم ساکتش کنه.
یکم کنار رفتم که مهراد نشست و شروع به دلقک بازی کرد که صدای گریه بچه بیشتر بلند شد.
َپس کله‌گی بهش زدم و گفتم:
- برو اونور بچه از قیافت وحشت کرد!
پوکر نگاهم کرد که بچه رو از روی زمین برداشتم و بغلش کردم و رو به مهراد گفتم:
- پاشو هیکل گوریلت رو جمع کن، بچه رو بیرون ببریم شاید دلش گرفته باشه!؟
با حرفم مهراد پِخی زیر خنده زد و گفت:
-بچه سه ماهه دلش می‌گیره، آخه گوسفند !؟
- خُب این هم آدمی زاده.
قیافش مثل فیلسوف‌ها کرد و گفت:
- فکر نکنم چون داداشش که از آدمی زاد بودن، بهری نبرده!
یک نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
- می‌شه کمتر گ.وه بخوری و پاشی بریم؟
از جاش بلند شد و با هم از خونه بیرون زدیم.
سر کوچه مَمد تُمون رو دیدیم، بنده خدا همیشه شلوارهاش گشاد بود، یک‌بار هم از پاش افتاد بعد از اون همه بهش مَمد تُمون می‌گن.
مهراد یکی از دست‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- چاکر مَمد آقا.
- مُخلصیم...چرا بچه گریه می‌کنه؟
با نگاهی که کلافگی توش موج می‌زد نگاهش کردم و گفتم:
- خبر ندارم، از صبح یک سَره داره وَنگ می‌زنه.
چیزی نگفت و با گفتن «فعلا» به سمت خونش رفت.
کوچه رو بیشتر از ده بار متر کردم از بس رفتم و اومدم تا این میمون خانوم بلاخره خوابش برد.
به چهره‌اش نگاه کردم صورت نازی داشت و حیف پدری مثل پدر من که این بچه‌اش باشه!
با صدای مهراد از نگاه کردن بچه دست کشیدم که گفت: آرکان زنگ زد.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چی‌می‌گفت؟
- می‌خواد ببینتت، فکر کنم این محموله جدید رو می‌خواد به تو بسپاره.
اخمی تو صورتم ناخودآگاه نشست و گفتم:
- تو بچه رو ببر پیش مامانت، تا منم برم جای آرکان.
با سر تایید کرد و بچه رو ازم گرفت، منم از فرصت استفاده کردم، آژانس گرفتم و به سمت خونه آرکان رفتم.
با آرکان چندسالی هست آشنا شدم که الان به جز رئیسم، حق برادری گردنم داره.
اگر پیداش نمی‌شد من الان قطعا زیرخاک بودم.
━─━────༺༻────━─━
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین