جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوچه یارا] اثر «بل‌مونت کاربر انجمن رمان‌‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Belmont با نام [کوچه یارا] اثر «بل‌مونت کاربر انجمن رمان‌‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 252 بازدید, 7 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوچه یارا] اثر «بل‌مونت کاربر انجمن رمان‌‌بوک»
نویسنده موضوع Belmont
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Belmont
موضوع نویسنده

Belmont

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
54
مدال‌ها
2
عنوان اثر: کوچه یارا
ژانر‌ها: عاشقانه، اجتماعی، درام
عضو گپ نظارت (2) S.O.W
مقدمه: اگه از من بپرسی کدوم لحظه‌ی زندگیم همه چیز رو تغییر داد، باید برگردم به اون کوچه‌ی تاریک و اون تابلوی بی‌مهر که هرروز بهم چشمک می‌زد.
من فکر می‌کردم همه چیز تموم شده.
اما همه چیز به تازگی شروع شده بود.
فکر می‌کردم بلدم…
ولی هیچ‌چیز بلد نبودم.
از اون سیلی شیرین… تا نوازش‌های تلخ زهراگین.
ماجرای من… و تمام گناهانم.

خلاصه: از اون ضرب دست محکم روی صورتم تا گربه سفید سرنوشت.
من توقع زندگی روزمره‌ی کلیشه‌ای یک انسان معمولی را داشتم.
همه چیز از اون پارک… از اون کوچه… از اون نگاه و اون دست‌ها شروع شد.
زندگی پر از آرامشم یک‌باره تبدیل به سیل‌هایی از اشک، افسردگی و ترس شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
8,875
15,345
مدال‌ها
8
1000027646.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Belmont

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
54
مدال‌ها
2
به نام خدا

فصل اول: پروانه و آتش

پارت اول:

نگاهم رو به ساعت دوختم.
نفس عمیقی کشیدم.
تابلوی سردرِ کوچه که نام شبنم روش حک شده بود، بهم چشمک می‌زد و رعشه به جونم می‌نداخت. لعنت بهش! هربار که نگاهش می‌کردم انگار بهم ریشخند می‌زد و منو به تمسخر می‌گرفت. اسمش «شبنم» بود؛ ولی برعکس اسمش منو خیس از عرق کرده بود. آب دهنم رو با شدت قورت دادم و سراسیمه نگاهی به اطراف انداختم. تک‌وتوک می‌شد بقیه افراد رو دید.
نفسم بند اومده بود. سرم رو پایین انداختم و نگاهی به لباس‌هایی که پوشیده بودم انداختم؛ یک شلوار بگ و یک پیراهن مشکی، همراه مقنعه‌ای که هیچ‌وقت سر جاش وای‌نمیستاد. مجدد سرم رو بلند کردم و به بقیه دانشجوها که به سمت دانشگاه حرکت می‌کردن و برای شروع ترم جدید انواع استایل‌های دانشجوییِ متمایز رو زده بودن نگاه کردم. من، در یک کلام ساده بودم.
محاسباتم اشتباه از آب دراومده بود. من ورودی‌های جدید رو حساب نکرده بودم! با تصور این‌که ورودی‌های جدید همین الان توی دانشگاه منتظر من هستن و من هیچ ظاهر جذاب و گیرایی ندارم، دلواپس‌تر از قبل قدم از قدم برداشتم و حرکت کردم.
در انتهای کوچه‌ی شبنم، دانشگاهم قرار داشت. دانشگاهی که من یک ترم درونش سپری کرده بودم.
با ازدحام جمعیت روبه‌رو شدم. حس یه دونه نخود توی قابلمه‌ی آبگوشت بهم دست داد و با یه کم استرس به دیوار تکیه زدم. با مکث، گوشیم رو که تا اون لحظه توی مشتم می‌فشردم بالا آوردم و به الهام پیام کوتاهی مبنی بر این‌که زودتر بیاد ارسال کردم. نگاهم به تقاطع خیابون و پارک کنار دانشگاه افتاد. همون پارکی که داخلش به پهنای صورت اشک ریخته بودم. همین چند ماه پیش بود که با ضرب دست سنگینی روی صورتم یکی از بزرگترین جنجال‌های دانشگاه رو ساخته بودم.
لعنت بهت محمدمهدی!
همین چند ماه پیش بود که...
- سلام، چطوری؟
با برخورد دست الهام به شونه‌م به سمتش برگشتم.
حقاً که دلتنگش بودم، پس قبل از احوال‌پرسی محکم بغلش کردم.
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- من خوبم، تو خوبی؟
سر تکون داد و خواست حرفی بزنه که با استرس گفتم:
- وای الی، توروخدا چک کن ببین لباسم خاکی نیست؟
یه کم پیش به دیوار تکیه داده بودم.

الی یک نگاه کوتاه انداخت و سریع گفت:
- نه بابا! فقط انگار از زیر کامیون رد شدی. زود باش بیا بریم.

کلافه نگاهش کردم و همونطور که به سمت دانشگاه قدم برمی‌داشتیم آروم پرسیدم:
- الی، محمدمهدی رو ندیدی؟
اونم آروم سرش رو تکون داد:
- نه ندیدم. تو چی؟ بقیه بچه‌ها رو ندیدی؟
- نه... فقط چیزه... الی، گشنمه.
- خب هنوز وقت داریم. بریم یه چیزی بگیریم.
سریع مسیرم رو عوض کردم و به سمت سوپرمارکت کنار دانشگاه قدم برداشتم. جلوی درب مغازه مکث کوتاهی کردم. از لحظه‌ی اولی که ترم پیش پام رو داخل این مغازه گذاشتم، به این خانوم مغازه‌دار که حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم گفته بودم رفیقمه و طبق عادت معمولم بهش محبت کرده بودم. اونم دلسوزانه هربار که پیشش می‌رفتم با برخورد خوب و رفتار مناسب ازم پذیرایی می‌کرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم، وقتی که داشتم خروارها خوراکی ازش می‌خریدم تا با یک جمع کفتار همنشین بشم؛ که سردسته‌ی اون جمع کسی جز محمدمهدی نبود.
بهم با غم نگاه کرد و گفت:
- واقعاً ارزشش رو داره؟

درست می‌گفتی خانوم مغازه‌دار... واقعاً ارزشش رو نداشت.
از فکر و خیال بیرون اومدم. قدم به داخل مغازه گذاشتم و با خوش‌اخلاقی سلام و احوال‌پرسی کردم و مجدد بازخورد خوبی هم دریافت کردم.
دوتا شیرکاکائو به همراه دوتا کیکم رو تحویل گرفتم و همراه الی روی سکوی جلوی مغازه نشستم. با صدای خفیفی که از دور اسممو صدا می‌زد، با استرس از گوشه چشم به اون‌ور خیابون نگاه کردم.
آقای دلیری بود... امیرعلی دلیری.
پسری که تمام تابستون کج‌دار و مریز باهاش چت می‌کردم و در ارتباط بودیم و به قول ریحانه سعی می‌کرد مخم رو بزنه!
به روی خودم نیاوردم و نگاهم رو دزدیدم.
تظاهر به ندانستن کردم و شیر و کیکم رو خوردم. با ضرب دست الی به خودم اومدم.
- خوردی؟ پاشو بریم، ریحانه منتظره.
- صبر کن، یه زنگ بهش بزنیم.
- نه بابا، پاشو بیا بریم، انتهای پارک منتظره.
مضطرب شدم، ولی ته دلم به رفتن راضی بودم.
پس به سمت پارک قدم برداشتم.
 
موضوع نویسنده

Belmont

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
54
مدال‌ها
2
فصل اول: پروانه و آتش

پارت دو

بوی سبزه‌های پارک مثل همیشه منو به خودش جذب می‌کرد.
رنگ سبز چمن‌ها و گربه‌های ولگرد داخل پارک هیچ‌وقت من رو دل‌زده نمی‌کردن.
کم و بیش می‌شد تعدادی از دانشجوها رو داخل پارک دید که به‌صورت انفرادی یا گروهی نیمکت‌های پارک رو اِشغال کرده بودن و به دلیل کمبود جا؛ حتی به چمن‌های سبز شهرداری هم رحم نکرده بودن.
آفتاب ملایم می‌تابید؛ هوا، هوای اواخر شهریور بود.
نه اون‌قدر داغ که ملتهبم کنه و نه اون‌قدر سرد که پژمرده بشم.
با تمام این تفاسیر من مثل یک گلبرگ پژمرده، ملتهب از خشک‌سالی بودم.
همه‌چیز برام بیش از پیش آشنا بود.
به فکر فرو رفتم؛ وقتی اواسط ترم پیش درست روی اون نیمکت کنار میدانِ پارک همراه با محمدمهدی نشسته بودم و حرف از تموم شدن رابطمون می‌زدم، علی روبه‌روم نشسته بود. با چشم‌های سبز و آبی و موهای بوری که به خاطر کدر بودن هوا تیره‌تر دیده می‌شد، همراه با دماغ گوشتی که به خاطر سرما قرمز شده بود. منو دلداری می‌داد، مدام می‌گفت که اگه رابطمون رو تموم کنیم، بعدها که پا به مکان‌هایی بذاریم که درونشون خاطره‌های دو نفره داریم، حالمون خراب می‌شه و طبق اصطلاحات خودش وارد کُما می‌شیم!
دلم می‌خواست علی رو ببینم؛ می‌خواستم بهش بگم: «دیدی پسر؟ دیدی من تو تمام اون مکان‌هایی که با محمدمهدی خاطره داشتم پا گذاشتم و ذره‌ای نشکستم؟!»
ولی... تماماً دروغ بود.
من از تمام اون پارک و درخت‌ها، از تک‌تک سنگ‌فرش‌ها، نیمکت‌ها، پرنده‌ها و گربه‌های درون اون پارک خجالت می‌کشیدم.
نگاهم رو به الی دوختم و همراهش قدم برداشتم. دختر استخونی، باریک و لاغری بود،
همراه با موهای کم‌پشت و بلند و دماغی عقابی که اکثراً مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفت.
هرچند که من عاشق دماغ الی بودم.
اون رو متمایز و کاریزماتیک می‌کرد.
با دیدن ریحانه قدم‌هام رو محکم‌تر و تندتر برداشتم و بعد در کسری از ثانیه توی بغل گرم و نرمش حل شدم.
با ذوق نگاهش کردم:
- سلام عزیزدلم.
و اونم متقابلاً با محبت نگاهم کرد و مجدد بغلم کرد:
- سلام قشنگم، چطوری؟
با ناراحتیِ ساختگی گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود خره.
لپ همو بوسیدیم و بعد نوبت الی بود تا نسبت به ریحانه رفع دلتنگی کنه.
ریحانه رو به من آروم گفت:
- چه‌خبرا؟
با مکث گفتم:
- خبر خاصی نیست، تا الان که محمدمهدی رو ندیدم و خب دلیری رو دیدم که داشت صدام می‌زد؛ ولی به روی خودم نیاوردم.
ریزخنده‌ای زد و گفت:
- همون بهتر به روی خودت نیاوردی مرتیکه تخص.

ریحانه و الهام مشغول صحبت بودن که صلاح دیدم بگم:
- بیاید تا اول پارک بریم و بعدشم بریم سر کلاس.
که با تایید جفتشون مواجه شدم.
قدم از قدم برداشتیم که... ای داد بیداد! اون اون‌جا چیکار می‌کرد؟ مگه نرفته بود؟
دلیری بود که حالا روی سکو در ابتدای پارک نشسته بود، همراه با حسین که رفیق صمیمیش بود و ما از ترم پیش با هم آشنا شده بودیم. اشتباه بود اگه راهم رو کج می‌کردم و از سمت دیگه‌ای از پارک خارج می‌شدم؛ پس با صلابت به جلو حرکت کردم. تمام تابستون امیرعلی دلیری با فاز رفاقت با من هم‌کلام شده بود و پیام‌هاش اکثراً حاوی کُری‌خوندن و بزرگ‌نمایی و کمی امیال جنسی بود. نمی‌تونستم صد در صد بگم که تمایل به به‌دست‌آوردن من داره.
من چیزی ازش نمی‌دونستم،
و تجربه ثابت کرده بود تا چیزی بیان نشه قاعدتاً وجود نداره، و اون‌هم به‌طور رسمی پیشنهادی به من نداده بود و همه چیز در حد حدس و گمان بود.
از کنارش گذشتیم که به رسم ادب سلام دادم:
- سلام آقای دلیری.
نگاهی بهم انداخت و با خنده سلام داد که بی‌توجه به لبخندش به سمت حسین برگشتم:
- سلام حسین‌جان.
و حسین هم با پرستیژ خاص خودش جواب سلامم رو داد.
یکم خوش‌وبش کردیم؛ الی و ریحانه عمدتاً ساکت بودن و من هم بعد از رد و بدل شدن چند نگاه و حرف کوتاه، با جمله‌ی «ببخشید کلاسمون دیر می‌شه» تصمیم به رفتن گرفتم.
برخلاف اضطراب درونی، خیلی خوب ظاهر‌سازی می‌کردم
و این از نقاط عطف من بود
 
موضوع نویسنده

Belmont

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
54
مدال‌ها
2
فصل اول: پروانه و آتش

پارت سه

هرچند که محیط اجتماع من رو می‌بلعید، باز هم اشتیاق پنهانی در هر قدمی که به سمت کلاس مد نظرم برمی‌داشتم به وجودم تزریق می‌شد و من رو دگرگون می‌کرد.
الزاماً به تنهایی بزرگ شده بودم. محیط‌های اجتماعی نه تنها برای منِ منزوی آزاردهنده نبود، بلکه خوشایند و لذت‌بخش بود و به من فرصت خودنمایی می‌داد، چیزی که همیشه عاشقش بودم!
پشت درب کلاس مکث کردیم.
نگاهی بهشون انداختم، طبق معمول منتظر کوچکترین حرکتی از سمت من بودن تا وارد کلاس شم و مثل همیشه مکانی رو برای نشستن انتخاب کنم.

- بریم داخل؟
الهام: خب برو دیگه عزیزم.

ریحانه هم سری به معنای تأیید تکون داد که با دست ضرب آرامی روی درب کوبیدم و بدون تامل قدم به داخل کلاس گذاشتم.
استاد نشسته بود، سلامی زیرلبی دادم و صندلی‌های انتهایی کلاس رو با نگاه کوتاهی پسندیدم.
سرم رو بالا گرفتم، بی‌توجه به همگان به سمت هدفم حرکت کردم و با کمی سر و صدا روی صندلی نشستم.

ریحانه: عجب استاد سگیه!

- عه عزیزم سگ چیه؟ هنوز که چیزی نگفته بنده خدا.

ریحانه: ندیدی چجوری نگاه می‌کرد؟ من که ترسیدم.

الهام: خدا کنه مثل استاد ترم قبل نباشه.

- فقط پاس کنه کافیه.

ریحانه: بهش نمی‌خوره‌ها.

بی‌توجه نگاهی به اطراف انداختم.

- دخترا، یاسر اونجا نشسته.

الهام چشم‌هاش رو ریز کرد و با دقت نگاه کرد.

الهام: اون دختره کیه کنارش؟ دوست دختر جدید محمدمهدی نیست؟!

ریحانه: نه بابا؟ نگو!

تظاهر به بی‌اهمیتی کردم:

- حالا همچین هم اهمیتی نداره، داره؟

توی فاز سخرانی‌های بلند و بالام فرو رفتم:

- درسته یاسر مثل داداشمه و دوسش دارم، ولی همیشه با دخترای مختلفی می‌پره! کی شده که تو یه جمع دختر باشه و یاسر نباشه؟ دیگه همه دانشگاه می‌دونن یاسر چیکارست.

ریحانه: نمی‌دونم والا کی به این پا می‌ده؟!

الهام صورتش خندان شد که با تذکر استاد همگی چند لحظه‌ای ساکت شدیم.
یاسر از دوستان نزدیک محمدمهدی بود، کسی که از نظر من به حزب باد بود. خودش رو همیشه جعبه سیاه معرفی می‌کرد؛ هرچند که اطلاعات زیادی داشت اما هیچ‌کدوم اونقدرها هم معتبر به نظر نمی‌رسیدن.
با ضرب دست الهام نگاه خیره‌ام رو از روی یاسر برداشتم.
الهام: بسه دختر، خوردی پسر مردم رو؟

- ولش کن بابا، یاسر کیه که نگاه کردن داشته باشه؟

رو به ریحانه پرسیدم:

- واقعاً داشتم با چشم‌هام می‌خوردمش؟
ریحانه عینکش رو روی بینی‌ش تنظیم کرد:
- عزیزم خوردن که چه عرض کنم، دولپی می‌خوردی.

با توجه به صحبت‌های ریحانه و الی تا پایان کلاس تصمیم به سکوت گرفتم و ترجیحاً به حرف‌های استاد توجه نشون دادم.
هنوز چهل دقیقه بیشتر از کلاس نگذشته بود که با شماره‌ای که روی گوشیم نمایان شد، با ذوق به الهام و ریحانه گفتم:

- فهیمه زنگ می‌زنه، برم جواب بدم و بیام.

و بعد با عجله از صندلی به بیرون جستم و به سرعت از کلاس خارج شدم. توی راهروهای خالی از آدم تلفن رو جواب دادم.
 
موضوع نویسنده

Belmont

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
54
مدال‌ها
2
فصل اول: پروانه و آتش
پارت چهارم:

صدای فهیمه توی گوشم پیچید:

- سلام.
- سلام عزیزم، چه خبرا؟
- خوبم قربونت، کجایی تو؟
- ما؟... ما دانشگاهیم، جانم؟ چیزی شده؟
- نه، راستش می‌خواستم با الهام صحبت کنم، هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیده.
- سر کلاسیم، آخه...
حرفم رو قطع کرد:
- خب بیخیال، باهات هماهنگ می‌کنم فردا همو ببینیم.
- حتماً بهم پیام بده.
- باشه پس... جواب بدی ها!

بی‌توجه به ادامه مکالمه سریع‌تر صحبت‌مون رو به انتها رسوندم و پیامی مبنی بر اینکه «الی حوصله کلاس رو ندارم، میرم بیرون. بعد از کلاس کیفم رو همراهتون بیارید» برای الهام ارسال کردم.
ریسک دیدن محمدمهدی بالاتر از اون چیزی بود که به نظر می‌رسید، اما تحمل کلاس هم از حد تحمل من بالاتر بود.
قدم به داخل محوطه خلوت و خالی از آدم دانشگاه گذاشتم.
از کنار انبوهی از گل‌های صورتی که اصطلاحاً به اون‌ها گل‌های «کاغذی» گفته می‌شد رد شدم.
از حراست عبور کردم، نگاهم رو از کاشی‌های روی زمین گرفتم، قلنج انگشت‌هام رو شکوندم، کمی آزادانه‌تر راه رفتم و بعد به افق ته کوچه خیره شدم.
نگاهم به نگاهش برخورد.
چند قدم به عقب برداشتم.
دستم رو به زیر مقنعه‌ام بردم و یقه لباسم رو محکم فشردم.
این آیینه دق رو به روی من ایستاده بود.
لکه ننگ روی شخصیت و کارنامه رفتاری من!
با نفرت ساختگی نگاهش کردم.
هیچ حسی بهش نداشتم، نه نفرت و نه دوستی.
به سرعت به داخل محوطه دانشگاه برگشتم.
با خروج انبوهی از دانشجوها متوجه شدم که تایم کلاس تموم شده.
نیم‌نگاهی به عقب انداختم و با تصور اینکه به دنبالم نیومده، نفس راحتی کشیدم.
من حتی تقاص اون ضرب دست محکم رو طلب نمی‌کردم...
ذاتاً تنها نیاز من دوری بود؛ شاید هم... شاید هم فرار؟ فرار از یه گذشته‌ای نه چندان دوست‌داشتنی؟
وارد ساختمان شماره دو شدم، اکثر دروس درون کلاس‌های این ساختمون تدریس می‌شد.
به انتهای راهرو رفتم و خیره به دیوار اعلانات شدم تا کلاس بعدیم رو پیدا کنم.
روی برگه‌ها متمرکز شدم، زیر لب آرام گفتم:

- خب! حالا کلاس این استاد یوسفی کجاست؟

کمی به جلو خم شدم که با حُرم نفس‌هاش از پشت در جایی که وایستاده بودم، خشکم زد.
دچار پرش فکری شدم، ذهنم به اون زمان‌ها برگشت که رمان‌های مورد علاقم رو تا سپیده‌دم می‌خوندم.
یکی از ملاک‌های شخصیت اصلی مرد همیشه اون بوی عطر تلخ و فریبنده‌ای بود که زودتر از خودش به مشام می‌رسید. و اما حالا؟ من بوی بدن محمدمهدی رو استشمام می‌کردم. اونقدر نزدیکم نبود تا لمسم کنه اما اونقدر نزدیک بود تا گرمای نفس‌هاش به پشت مقنعه‌ام و بوی بدنش به مشامم برسه.
بی‌محابا و با اعتماد به نفسی که در تک‌تک استخون‌هام لرز می‌نداخت، در کسری از ثانیه به اونور جهیدم و پله‌ها رو ده‌تا یکی به بالا پرواز کردم و با ترس خودم رو درون توالت عمومی ساکن در طبقه دوم پرت کردم.
 
موضوع نویسنده

Belmont

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
54
مدال‌ها
2
فصل اول: پروانه و آتش
پارت پنجم

نفس‌های حبس‌شده توی ریه‌هام با سرعت دمیده شدند و اخم باریکی روی صورتم جا خوش کرد، نگاهی پر از کینه به درِ توالت انداختم و زیر لب آروم غریدم:
- با کدوم عقلی توالت خانم‌ها طبقه دومه و مال آقایون طبقه اول؟

با عبور شبه‌وار یکی از خانم‌هایی که به دنبال شست‌وشوی دستش بود، کمی لرزیدم و لبخند محزونی رو تقدیمش کردم، با مکث نگاهم کرد، به سمت روشویی قدم برداشتم و شانه‌به‌شانه‌اش وایستادم، دخترک دست به مقنعه بدون چروکش می‌کشید و لاخ‌به‌لاخ موهای صافش رو مرتب می‌کرد، نگاهم رو ازش گرفتم و به آینه خیره شدم، در ظاهر به انعکاس پژمرده خودم و در باطن به آراگیرا کردن دخترخانوم خیره شده بودم، با تمدید کردن رژ کالباسیش، دست از پیرایش خودش برداشت و با نیم‌نگاهی به من از محیط خارج شد.
نگاهم رو به آینه دوختم، دیگه راهی برای فرار نبود، نه دخترکی بود تا من نگاهم رو معطوفش کنم و نه فردی که بتونم خودم رو در آغوشش بندازم و راجع به اتفاق صورت‌گرفته صحبت کنم، خشم، نگرانی و ترس درونم سرازیر شده بودن و انعکاس شلخته و نامیزونم درون آینه، همه‌چیز رو بدتر می‌کرد، با حرص دستم رو روی موهام کشیدم، موهایی که چندین و چند بار رنگ شده بودند و حالا رنگ طلایی حاصلشون شده بود، رنگی که به‌خاطر کراتین و احیا، بیشتر از طلاییِ دلفریب، به نسکافه‌ای روزمره متمایل شده بود، نفس عمیقی کشیدم، این تازه اول راه بود!
به بیرون قدم برداشتم، پله‌ها رو با سرعت طی کردم و فاصله بین پارک تا دانشگاه رو پرواز کردم، با دیدن چهره‌های آشنای ریحانه و الهام، سر از پا نمی‌شناختم، بی‌درنگ و با صدای بلند گفتم:
- بچه‌ها! اصلاً نمی‌دونید چی شد!

کنجکاو نگاهم می‌کردن،
- محمدمهدی! اون احمق نفهم وقتی داشتم رو برد رو نگاه می‌کردم، اومد پشتم وایستاد!

چشم‌های ریحانه گرد شده بود و الهام هم با خونسردی ذاتیش نگاهم می‌کرد،

ریحانه: مطمئنی خودش بوده؟
- بوی بدنش رو حس کردم!
الهام: بله دیگه، انقدر تو ارتباطتون نزدیک همدیگه بودید، بایدم بوی بدنش رو بفهمی!

از کنایه الهام ترش کردم اما جوابی ندادم و در عوض، پاسخم رو به ریحانه دادم:
- پشت سرم وایستاده بود! به‌عمد این کار رو کرد.

ریحانه عینکش رو روی بینیش جا‌به‌جا کرد،
ریحانه: واقعاً شورش رو درآورده! خوبه چیزیت نشده.
- ولی خیلی ترسیدم...
ریحانه: مشخصه عزیزم، رنگت پریده، واضحه کاملاً.
لب برچیدم و با ناز گفتم:
- مشخصه جداً؟
که ریحانه در پاسخ، سری به علامت مثبت تکون داد،
نگاهم به الی افتاد که به اون سمت متمایل شده بود و در حال مکالمه بود، حدس می‌زدم شخص پشت تلفن فهیمه باشه، پس مشتاق بهش خیره شدم،

در گیجی خاصی به سر می‌بردم و همه‌چیز رنگ و لعاب پژمرده‌تری داشت،
صدای الهام مثل یک ناقوس درون ذهن پرتلاطمم به صدا درآمد،
الهام: فهیمه داره میاد.
- عه، کی می‌رسه؟
الهام: یکم دیگه.

نیم‌نگاهی به ریحانه انداختم، از ابتدا هم میونه ریحانه و فهیمه اونقدرها هم گرم نبود، برخلاف من که از همون ثانیه‌های اول، ارتباط بسیار صمیمی‌ای رو با فهیمه شروع کرده بودم.
 
موضوع نویسنده

Belmont

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
8
54
مدال‌ها
2
فصل اول: پروانه و آتش
پارت ششم

خبری از علی، یاسر و حسین یا حتی محمد هم نبود، از هیچ‌کدوم از پسرهایی که می‌شناختم خبری نبود.
نفس عمیقی کشیدم، آروم بدون این‌که الهام متوجه بشه به ریحانه گفتم:

- خدا رو شکر علی این‌ها نیستن ریحان... وگرنه باز این بیچاره مضحکه عام و خاص می‌شد.
ریحان: آره طفلک همین‌رو بگو.
- گناه داره بنده خدا، بار آخر محمد می‌گفت آدم این‌رو ببینه خدا قهرش می‌گیره.
ریحانه نوچ نوچی کرد و ادامه داد:
ریحانه: علی هم می‌گفت فهیمه رو نبریم پیشش، حالش بهم می‌خوره.

با دیدن هیبت فهیمه ضربه آرومی به ریحانه زدم و ساکت شدیم، فهیمه برخلاف الهام که کم‌مو و کمرنگ بود، بسیار پررنگ و پرمو بود، ابروهای پیوندی بی‌حالت و موهای تیره و ضخیمی که اندکی روی پیشونیش جا خوش کرده بود، تو ذوق می‌زد و لب‌های متناسبش که می‌تونست نقطه عطف صورتش باشه، حالا با رژ همرنگ پوستش زینت داده شده بود و تبدیل به یکی از بزرگ‌ترین نقاط ضعف درون چهره‌اش شده بود، از اون سوی قضیه پوست گندمی صاف و لطیف، دماغ متناسب و نسبتاً کوچیک و موهای مواج و پرپشت و مشکی‌رنگش که زیر مقنعه‌اش پنهان شده بود، نظیر نداشت.

خودش رو درون بغلم انداخت و من هم با استقبال گرمی ازش پذیرایی کردم، به سرعت گفت:

فهیمه: سلام خوشگلای بلا!
که متقابلاً بهش گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود پلشت!
و محکم‌تر بغلش کردم.

با الهام و ریحان هم سلام و احوالپرسی کرد.
از تابستون که با همراهی فهیمه و الهام بیرون رفتیم و اون بیرون رفتن به قرار نسبتاً افتضاحی با دلیری ختم شد، دیگه فهیمه رو ندیده بودم و اوج مکالمات‌مون در قالب چت‌های روزمره بود.

با هیجان بهش گفتم:

- بیا بهت بگم چی‌شده!
فهیمه: چی‌شده؟
- من تو راهرو بودم، یهو اومد پشتم وایستاد!
قیافه‌اش تو هم رفت و متعجب شد.
فهیمه: یعنی چی؟
- بابا اومد پشتم وایستاد، نفس‌هاش رو حس می‌کردم!
فهیمه: غلط کرده! مگه همین‌قدر الکیه؟

ریحانه به وسط حرف‌مون پرید:
ریحانه: دخترا یه لحظه بیاید...
به پیشش رفتیم.
ریحانه: من شاید فردا برم شمال.
با ناراحتی و شوک بهش خیره شدم:

- آخه چرا؟ کجا می‌خوای بری؟
ریحانه: مامانم خیلی بهانه‌گیری می‌کنه، باید برم پیشش.
غمگین گفتم:
- ولی نیازت داشتم... کی برمی‌گردی؟!
ریحانه: احتمالاً چهار روز یا پنج روز دیگه، زود برمی‌گردم.

الهام با خونسردی به حرف آمد:
الهام: زود برگرد.
و با صحبت الهام، متقابلاً فهیمه هم حرفی برای گفتن داشت:
فهیمه: به سلامتی بری عزیزم.

هیچ چیز ترسناک‌تر از نبودن یکی از بهترین رفیق‌های دخترم نبود.
من به سختی رفیق پیدا می‌کردم و با جون و دل نگه‌شون می‌داشتم.
وجود الهام و ریحانه برای من عین خانواده دومی بود که توی اون منجلاب پر از درد و بدی منو ترمیم می‌کردند.
چهار روز نبود ریحانه به خودی خود ترسناک بود.
شاهزاده‌خانوم زیبا و دلفریب این‌بار بدون یکی از شوالیه‌هاش توی قصر گیر افتاده بود و دیو بدذات و پلید هر از چند گاهی از پشت پنجره‌های قصر نفسی می‌دمید و با نفسش شیشه‌ها رو کدر و مه گرفته می‌کرد و در پس هر شب به دنبال گرفتن شاهزاده بود و حالا شاهزاده‌خانوم شوالیه مهربونش رو برای چند روزی از دست...

الهام: یارا کجایی؟
نگاهی بهش انداختم:

- جانم؟
الهام: می‌گم پفک می‌خوری؟
- پفک؟
فهیمه خندید:
فهیمه: آره بابا، پفک دیوونه شدی؟
یگانه با حرص نگاهم کرد:
- عقلش رو از دست داده دختره!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین