جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کِرَکِن] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Dijor با نام [کِرَکِن] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 156 بازدید, 3 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کِرَکِن] اثر «اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
عنوان: کرَکِن
ژانر: معمایی، عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: اسماء براتیان
عضو گپ ۷
خلاصه: دریایی که زندگی‌اش خلاصه شده در تصمیم‌های ثانیه‌ای هست
خیال می‌کند برادرش آدم خوب و درست کاری است اما با ربوده شدنش می‌فهمهد برادرش چه شیطانی‌ است و در این بین تصمیم‌های مملو‌ از عجله‌ می‌گیرد که با کِرکَن زندگیش، هیولای دریا‌ رو‌به‌رو می‌شود.

مقدمه: بالاخره تصمیم‌های یک ثانیه‌ای که می‌گرفتم کار دستم داد و بعد از ربوده شدنم مجبور به چهار سال حبس در زندانی به نام عدالت شدم و با کسی که در این جهنم حکم فرشته را برایم داشت آشنا شدم، او فرشته نبود، کرَکِن هیولای دریا بود، هیولایی که جن و انس را به بازی می‌گرفت، او از دور شبیه به جزیره‌ای پرآرامش و از نزدیک کرَکن بود! ولی همه می‌دانیم این هیولای دریایی بی دریا نابود می‌شود! اصلاً مگر یک جاندار دریایی بدون دریا زنده می‌ماند؟


برای مشاهده عکس شخصیت رمان به لینک زیر مراجعه کنید: عکس شخصیت
و برای مشاهده تیزر رمان هم به این لینک:
تیزر
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
1715534613103.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
صدا، تصویر، حرکت:
(سه ظهر در مسکو، روسیه.)

بدون توجه به غرغر‌های آریانا به خدمه‌های بی‌چاره با شجاعت به سمت تخته پرش رفتم. پله‌ها را یکی‌یکی و آرام بالا رفتم، داشتم از پریدن پشیمان می‌شدم اما من آدمی نبودم که راهی را نصفه و نیمه رهایش کنم!
اولین بارم بود، اولین باری بود که می‌خواستم از ارتفاع سه‌متری تخته پرش درون یک استخر چهار‌متری بپرم.
به‌ محض اینکه کف پاهایم سردی تخته پرش را لمس کردند، با استرس چشم‌هایم را باز و بسته کردم. قلبم در دهانم پمپاژ می‌کرد؛ شوق و استرس عجیبی داشتم. دست‌هایم را که لرزش خفیفی داشت را کناره‌های تنم چسباندم و درست لحظه‌ای که مغزم می‌خواست بگوید که نپرم قلبم با شور و هیجان فریاد زد: بپر!
و من بی‌ترس در آنی خودم را رها کردم.
با برخورد پاهایم به کف استخر چشم‌های بسته‌ام را باز کردم، سنگینی آب را روی قفسه سی*ن*ه‌ام حس می‌کردم. سریع خطوط آب را شکافتم و شروع به شنا به سمت سطح آب کردم و خودم را ماهرانه به لبه‌ی استخر رساندم، با کمک پله‌ها تن خیسم را از آب بیرون کشاندم. لبخندی ناخواسته‌ روی لبانم نشست‌؛ عینک شنایم را از روی چشمانم برداشتم، به سمت آریانی رفتم که هنوز در حال داد و هوار بر سر خدمه‌ی‌ بی‌چاره بود. مانده بودم برادرم چطور غرغر‌های او را تحمل می‌کند و لام تا کام چیزی نمی‌گوید!
و او تنها مشکلی که داشت این بود که عینک طلایی رنگ مارک‌دارش را خواسته بود و نارنجی نصیبش شده بود!
رو به دختری که سر به زیر رو‌به‌روی آریانا ایستاده بود و صبورانه به اعتراض‌هایش گوش سپرده بود، لبخندی زدم‌ و چشمانم را به چشمان سبز گیرایش دوختم:
- می‌تونید برید خانم.
دخترک خوش بر و رو نگاه قدر‌دانی حواله‌ام کرد و با تعظیم کوتاهی از ما دور شد، آریانا با آن چشمان آبی‌اش چشم غره‌ای ریزی حواله‌ام کرد، از حالت تهاجمی‌اش خارج شد و لبخندی به پهنای صورتش زد:
آریانا: بگذریم، خوب پریدی‌ ها!
لبانم را غنچه کردم و زیر لب گفتم:
- بوس‌بوس!
تک خنده‌ای کرد و دوش به دوش یکدیگر رفتیم تا لباس‌هایم را تعویض کنیم.
حمام مختصر و کوتاهی کردم و وارد یکی از رختکن‌ها شدم. شنا حسابی خسته‌ام کرد بود و بعد از این سرگرمی باید به بیمارستان می‌رفتم تا با مشکلات بیماران شریک شوم. خیسی پاهایم باعث شده بود تا شلوارک جینم بدتر به پاهایم بچسبد، گردنبندی را که یادگار پدرم بود را از زیر تیشرت سفیدم در‌آوردم و در دید همگان گذاشتم. حدود یک ساعت دیگر شیفت کاری‌ام شروع می‌شد و استرس داشتم که مبادا به بیمارنم که از جانم برایم عزیز‌تر بودند دیر برسم.
از رختکن ‌که خارج شدم با دیدن آریانا با آن قد و قواره‌ای که شبیه به مدلینگ‌ها بود، دهن باز کردم تا حرفی بزنم که صدای مهیب شلیک گلوله در سالن بزرگ استخر اکو شد، گویی تمام ترس‌های دنیا در دلم سرازیر شد و شکمم که هميشه موقع ترس یا عصبانیت درد می‌گرفت حالا برایم در آن وضعیت قوز بالا قوز شده بود! صدای داد و فریاد و دویدن به گوش می‌رسید، قلبم در سی*ن*ه‌ام آرام و قرار نداشت. دنبال فرمانی از طرف مغزم بودم تا کاری برای نجات خودم و آریانا انجام بدهم. در آن لحظه فرمانی که از مغزم دریافت کردم قایم شدن بود. آریانا با چشمانی که دو‌دک میزد به من خیره شده بود. با دهشت دستش را گرفتم و باهم در نزدیک‌ترین رختکنی که وجود داشت قایم شدیم.
صدای مردی آمد که به روسی فریاد زد:
مرد: پیداشون کنید، می‌خوام همه‌ی این رختکن‌ها چک بشه!
به محض تمام شدن جمله‌اش صدای کوبش به در رختکن‌ها آمد، چشمان ترسان آریانا سرخ شده بود و دستش را جلوی دهانش قفل کرده بود تا هق‌هقش ‌کار دستمان ندهد. با دستانی که بر سر ویبره بودند، دستان سردش را گرفتم و به سمت خودم کشیدمش. به پهنای صورت اشک می‌ریختم و در دلم شورشی به پا بود. ما درست جایی ایستاده بودیم که زمانی که در با کوبش آن‌ها باز شد به ما برخورد نکند و لِه نشویم!
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین