خیره و آرام قدم برمیداشت در چشمان همیشه آرامش غمی کهنه جا خوش کرده بود.. نوک کفش هایش را روی برف های سخت شده ی زمین می کشید.. سر انگشتانش قرمز قرمز شده بود.. شال گردن طوسی رنگش را دور گردنش محکم تر کرد و دستهایش را داخل جیبش فرو برد.. برف بی وقفه در حال باریدن بود و خیابان های شهر خلوت خلوت.. حتی خبری از سگ های ول گردی که زوزه کشان عرض خیابان های سرد را طی می کردند هم نبود.. روی در های شیشه ای مغازه ها تنها تابلوی "بسته" خودنمایی می کرد.. زوجی آرام زیر برف های سرد زمستانی در حالی که لباس های فاخر و گرمی به تن داشتند دست در دست هم از کنارش عبور کردند..روی موهایشان برف نشسته بود و شال گردنهایی که روی گردن انداخته بودند روی دهان و بینیشان را هم پوشانده بود.. نگاهی به کفش هایش انداخت.. انگار انگشت های پایش سر شده بودند.. برف بی رحمانه تازیانه هایش را به پاهای نحیفش میزد..از لابهلای تمام مغازه ها و خانه های گرم خیابان گذشت.. تمام پیچ و خم ها را گذراند.. مقصدش مشخص بود..
چراغ های مغازه کم نور و بی جان اما روشنی بخش لبخند عریضی روی لبش نشاندند..
تقه ای به در زد.. صداهای ناخوشایندی از آن کارگاه قدیمی به گوشش میرسید..صداهایی مثل کشیده شدن اره روی چوب.. یا روی زمین افتادن قطعه های چوبی..
لبخند دیگری زد.. میدانست حالا حالاها باید صبر کند.. پیرمرد مشغول کارش که میشد.. صداها را نمیشنید.. آنقدر به چوب و اره ی قدیمیش.. و آن قاب عکس ها علاقه داشت که
آن ها را خانواده اش میدانست..
روی تک پله ی قدیمی و سرد کنار کارگاه نشست.. دستش را روی زانوهایش کشید.. هوا خیلی سرد بود.. نگاهش به پیرزنی افتاد که با طمانینه و آرامش.. و عینکی که مانندش را زیاد دیده بود در حال گذر بود..
می شناختش.. دست های یخ زده اش را بالا برد و گفت : سلام.. سلام خانم ویلسون
پیرزن با کمی مکث ایستاد و نگاهش به جوان رعنا و سرشار از انرژی کنار کارگاه افتاد.. لبخند گرمی زد و کمی جلوتر رفت.. کیسه ای که در آن تمشک های تر وتازه بود را در دستش جابهجا کرد..
_سلام.. اوضاع چطوره؟
با چشمهای درخشان و سرشار از امید زندگیش به خانم ویلسون چشم دوخت.. گرمای چشمهایش مانند شعله های سرخین آتش
می توانست زندگی بخش هم باشد..
_خوبه.. یعنی عالیه
خانم ویلسون خنده ی کوتاهی کرد و در حالی که سی*ن*ه اش به خس خس افتاده بود..
گفت : خوشحالم.. اما چرا با این سردی هوا اینجا نشستی؟
پسر جوان نگاهی به در بسته شده ی کارگاه و چراغ های کم نورش انداخت..
_در زدم اما
خانم ویلسون بین حرفش پرید
_کسی جوابگو نبود
و باز هم خندید.. پسر جوان خیره به لبخند مهربانانه ی خانم ویلسون حسرت وار زمزمه کرد:
کاش مادربزرگش هنوز زنده بود..
خانم ویلسون متوجه نگاه حسرت بار او نشد..
_خب.. فکر نمی کنم کاری هم از دست من بربیاد..اون پیرمرد ناشنوا تر از این حرفهاست..
خوشحال شدم که دیدمت..
دستش را روی هوا تکان داد و کیسه ی تمشک را روی مچ دستش انداخت..
_به امید دیدار
پسر جوان آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد لحظه ای قبل خانم ویلسون او را ترک کرده..
وقتی به خودش آمد که دستی گرم روی شانه اش نشست