جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کِوین] اثر «ill_mah کاربر انجمن رمان بوک/

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ill_mah با نام [کِوین] اثر «ill_mah کاربر انجمن رمان بوک\/ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 231 بازدید, 7 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کِوین] اثر «ill_mah کاربر انجمن رمان بوک\/
نویسنده موضوع ill_mah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ill_mah

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,014
8,074
مدال‌ها
3
نام رمان: کِوین
نویسنده: ill_mah
ژانر: اجتماعی، تخیلی
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: پسر جوانی که سرشار از امید زندگیست.. کسی که هر چند گذشته ی تلخ و نه چندان خوشایندی داشته اما امیدش به آینده او را وادار به ماندن می کند.. باید دید که سرنوشت چه تقدیری برای پسر ساده اما با امید داستان رقم زده..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ill_mah

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,014
8,074
مدال‌ها
3
خیره و آرام قدم برمی‌داشت در چشمان همیشه آرامش غمی کهنه جا خوش کرده بود.. نوک کفش هایش را روی برف های سخت شده ی زمین می کشید.. سر انگشتانش قرمز قرمز شده بود.. شال گردن طوسی رنگش را دور گردنش محکم تر کرد و دستهایش را داخل جیبش فرو برد.. برف بی وقفه در حال باریدن بود و خیابان های شهر خلوت خلوت.. حتی خبری از سگ های ول گردی که زوزه کشان عرض خیابان های سرد را طی می کردند هم نبود.. روی در های شیشه ای مغازه ها تنها تابلوی "بسته" خودنمایی می کرد.. زوجی آرام زیر برف های سرد زمستانی در حالی که لباس های فاخر و گرمی به تن داشتند دست در دست هم از کنارش عبور کردند..روی موهایشان برف نشسته بود و شال گردنهایی که روی گردن انداخته بودند روی دهان و بینیشان را هم پوشانده بود.. نگاهی به کفش هایش انداخت.. انگار انگشت های پایش سر شده بودند.. برف بی رحمانه تازیانه هایش را به پاهای نحیفش میزد..از لابه‌لای تمام مغازه ها و خانه های گرم خیابان گذشت.. تمام پیچ و خم ها را گذراند.. مقصدش مشخص بود..
چراغ های مغازه کم نور و بی جان اما روشنی بخش لبخند عریضی روی لبش نشاندند..
تقه ای به در زد.. صداهای ناخوشایندی از آن کارگاه قدیمی به گوشش میرسید..صداهایی مثل کشیده شدن اره روی چوب.. یا روی زمین افتادن قطعه های چوبی..
لبخند دیگری زد.. می‌دانست حالا حالاها باید صبر کند.. پیرمرد مشغول کارش که می‌شد.. صداها را نمیشنید.. آنقدر به چوب و اره ی قدیمیش.. و آن قاب عکس ها علاقه داشت که
آن ها را خانواده اش می‌دانست..
روی تک پله ی قدیمی و سرد کنار کارگاه نشست.. دستش را روی زانوهایش کشید.. هوا خیلی سرد بود.. نگاهش به پیرزنی افتاد که با طمانینه و آرامش.. و عینکی که مانندش را زیاد دیده بود در حال گذر بود..
می شناختش.. دست های یخ زده اش را بالا برد و گفت : سلام.. سلام خانم ویلسون
پیرزن با کمی مکث ایستاد و نگاهش به جوان رعنا و سرشار از انرژی کنار کارگاه افتاد.. لبخند گرمی زد و کمی جلوتر رفت.. کیسه ای که در آن تمشک های تر وتازه بود را در دستش جابه‌جا کرد..
_سلام.. اوضاع چطوره؟

با چشمهای درخشان و سرشار از امید زندگیش به خانم ویلسون چشم دوخت.. گرمای چشمهایش مانند شعله های سرخین آتش
می توانست زندگی بخش هم باشد..
_خوبه.. یعنی عالیه
خانم ویلسون خنده ی کوتاهی کرد و در حالی که سی*ن*ه اش به خس خس افتاده بود..
گفت : خوشحالم.. اما چرا با این سردی هوا اینجا نشستی؟

پسر جوان نگاهی به در بسته شده ی کارگاه و چراغ های کم نورش انداخت..
_در زدم اما
خانم ویلسون بین حرفش پرید
_کسی جوابگو نبود
و باز هم خندید.. پسر جوان خیره به لبخند مهربانانه ی خانم ویلسون حسرت وار زمزمه کرد:
کاش مادربزرگش هنوز زنده بود..

خانم ویلسون متوجه نگاه حسرت بار او نشد..
_خب.. فکر نمی کنم کاری هم از دست من بربیاد..اون پیرمرد ناشنوا تر از این حرفهاست..
خوشحال شدم که دیدمت..
دستش را روی هوا تکان داد و کیسه ی تمشک را روی مچ دستش انداخت..
_به امید دیدار
پسر جوان آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد لحظه ای قبل خانم ویلسون او را ترک کرده..
وقتی به خودش آمد که دستی گرم روی شانه اش نشست
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ill_mah

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,014
8,074
مدال‌ها
3
شانه اش پرید و خودش را به عقب کج کرد.. نور زرد و کم رنگ کارگاه حالا بی هیچ مانعی چشمهایش را نشانه گرفته بود..
دستهای مهربان پیرمرد را در دست گرفت و از جا بلندشد..
پیرمرد لبخند آرام و مهربانی روی لب داشت..
_چطوری مرد جوان؟
لبخند خسته ای زد..
_خوبم..
او که طاقتش سر آمده بود گفت : می تونم بیام داخل؟
پیرمرد که تازه به خودش آمده بود تند گفت : حتما.. و او را به سمت داخل هدایت کرد..
پسر تند خودش را به بخاری هیزمی گوشه ی کارگاه رساند و دستهایش را روی آن گرفت..
گرمای مطبوع داخل کارگاه سرمای طاقت فرسای بیرون را کم کم از تنش خارج کرد..
پیرمرد با لبخند گفت : مثل این که خیلی سردت شده
پسر جوان چیزی نگفت فقط نگاهی به او انداخت..
لبخند پیرمرد به خنده ی صداداری تبدیل شد که چوب های کارگاه کوچک را لرزاند..
_اوه کوین عزیزم.. من برای این سرزنش گری ها خیلی پیرشدم..
سنت که بالا برود میفهمی چه می‌گویم..
کِوین روی صندلی چوبی کنار بخاری نشست و کمی دلخور گفت
_من به شما گفته بودم امروز این ساعت به اینجا می آیم..

پیر مرد لیوان داغ حاوی شیر را دستش داد..

_یادم رفت بگویم.. سن که بالا برود..
کوین بی حوصله بین حرفهایش پرید..
_لازم نیست توجیه دیگری اضافه کنید..

پیر مرد خنده ای کرد و سمت قاب عکسهای چوبی اش رفت.. قاب مستطیلی شکل زیبایی را در دست گرفت و روی آن را تمیز کرد.. بوی چوب فضای کارگاه کم نور پیرمرد را احاطه کرده و بود و کوین با خودش اعتراف می کرد.. این بوی مطبوع را خیلی دوست دارد.. لیوان شیر را یک نفس سر کشید.. حس خوبی داشت..
انگار تمام آن منتظر ماندن های سرد به این استقبال گرم می ارزید..
نگاهش به پیرمرد و قاب عکسی که با عشق تمیزش می کرد افتاد..
کنده کاری های زیبایی روی آن خودنمایی می کرد.. کوین نگاهش را به قاب عکس کنار دستش سوق داد.. زنی با لبخندی گرم خیره به لنز دوربین دست تکان میداد.. موهای پریشان و طلایی رنگش و آن آبی های زیبا و بلورین با تم جذب کننده ای کوین را به خود خیره می کرد..
کوین هیچ وقت از آن عکس نپرسیده بود.. هیچ وقت نخواسته بود پیرمرد را برنجاند.. بارها دیده بود اشک حلقه زده در چشمان پیرمرد را که با دیدن آن عکس روی گونه هایش سرازیر می‌شدند..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ill_mah

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,014
8,074
مدال‌ها
3
مردد و با کنجکاوی پرسید
_می تونم.. می..
همچون کودکی تازه به حرف آمده کلمات را با مکث هجی می کرد پیرمرد مجال ادامه دادن را از او گرفت.. قاب عکس را کناری گذاشت و با آرامش نگاهی به کوین کنجکاو انداخت..

_هیچ وقت درموردش نپرسیده بودی
کوین خوشحال از موضع گیری پیرمرد دستانش را درهم قلاب کرد..
_راستش فکر می کردم تجدید خاطرات شاید برای شما ناخوشایند باشد..

پیرمرد چیزی نگفت.. از جا بلند شد و قاب عکس را داخل قفسه گذاشت.. لبخند رضایتی روی لبش نشست.. لبخندی که همراه با غم بود..
صندلی چوبی کنار کوین را جلوتر کشید و روی آن نشست..
نفسی گرفت و با غمی آشکار گفت
_بعضی خاطرات هر چند تلخ اما
دلنشین هستند.. شاید مدتی کوتاه از حال جدایت کنند و به روزگار خوش گذشته هدایتت کنند..
کِوین مشتاقانه به پیرمرد چشم دوخت.. چشم های براق و مشکی رنگش بیشتر از همیشه می درخشیدند.. فکر هایی در ذهن پیرمرد جولان میداد.. که از آنها مطمئن نبود..
پیرمرد چشم های خسته و غمگینش را بست.. و شروع به یادآوری خاطرات تلخ اما دلنشینش کرد.. سراپای کوین گوش بود..
_سالها پیش وقتی هنوز در مزرعه ی پدرم مشغول به کار بودم.. همسایه ای داشتیم که دختر زیبا و جوانی داشت..
روزها روی چمن های مزرعه می نشست و کتاب میخواند..
آنقدر غرق در کتاب میشد که توجهی به من نداشت.. هر روز او را می‌دیدم و هر بار مشتاق صحبت با او بودم.. اما او فرسنگ ها از من فاصله داشت..
به نظر دنیا دیده و با سواد می آمد و این برای من که سواد نداشتم مانع بزرگی بود..
روزی که طاقتم سر آمده بود جلو رفتم و به او همه چیز را گفتم.. با چشم های درخشان و خیره کننده اش که تا اعماق وجودم رسوخ می کردند..
نگاهم کرد.. به چکمه های گلی و سرو وضع آشفته ام..
خجالت زده شدم اما سعی کردم نگاهم را از چشم هایش نگیرم.. به این جا که رسید لبخندی زد و چشمهایش را گشود..
_ جزء به جزء حرف های آن روزش در خاطرم هست..
کوین مشتاق به دهان پیرمرد چشم دوخته بود.. به لبخندی که ته مایه ی غم داشت..
_ او گفت باید روزی یک کتاب با صدای بلند برایش بخوانم..
خنده ی کوتاهی کرد..
_این حرف برای من توهین بزرگی محسوب می‌شد..
با عصبانیت گفتم : اما من..
دوست نداشتم غرور له شده ام بیشتر له شود.. بدجور به تپه تپه افتاده بودم.. اما او فقط با لبخند گرم و کنجکاو به صورت عصبی و ناراحت من چشم دوخته بود.. مکث حرفهایم را که دید با صدای آهسته تری گفت : سواد ندارید؟
چیزی نگفتم.. باز گفت : اگر بخواهید من می توانم به شما کمک کنم..
چشم هایم ستاره باران شد.. با خوشحالی سرم را تکان دادم
_ بله اگر مشکلی برای ‌شما نیست
آن روز بیشتر از قبل به او علاقه مند شدم.. انگار سواد داشتن بهانه ای بود برای وصل شدن بیشتر من به کسی که به او حسی ناشناخته داشتم..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ill_mah

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,014
8,074
مدال‌ها
3
روز ها از پی هم می گذشتند و من هر روز کلمات جدیدی یاد می گرفتم.. من یاد گرفتم اسم خودم، تمام چیزهایی که به آنها علاقه داشتم را بنویسم.. تمام احساسات آزار دهنده یا خوشایندم را روی کاغذ بیاورم و
تسکینی برای روحم فراهم کنم..
یک روز دختر زیبای رویاهای من
با لبخند گرم و چشمان آبی گیرایش در حالی که سبدی نان تازه در دست داشت به مزرعه ی پدرم آمد و به آرامی در زد..
اول متوجه نشدم.. نگاهم که به او افتاد حس کردم توهمی گذراست که از خستگی کارهای زیاد دچارش شدم.. خوب که نگاه کردم دیدم همان معشوقه ای است که ماه هاست اسیر نگاه گرم و لبخند گیرایش شدم..
جلو آمد و از نان های خوش عطر در دستش به من تعارف کرد..نان را که به دهان گذاشتم جانی دوباره گرفتم و مصرانه تر از قبل به چشمانش زل زدم..
گونه های زیبا و درخشانش زیر حجم موهای طلایی رنگش سرخ شده از نگاه من لبخند خجالت زده مرا هم روی لبانم نشاندند..
تنها چیزی که توانستم آن لحظه به آن زن زیبا و دلفریب مقابلم بگویم این بود که همین امروز با پدرش درباره این موضوع که مرا از خود بی خود کرده و خواب را از چشمانم ربوده صحبت کنم..
پیرمرد لبخند درخشانی روی لبش نشاند.. دستی به شانه ی کوین زد
_خب پسرجان این داستان زندگی من و این عکسی بود که به خاطرش کنجکاوی می کردی..
کوین خیره و نامطمئن گفت :
_بعد.. بعد چه اتفاقی افتاد؟

پیرمرد جاخورده از حرف کوین سعی کرد بی اهمیت باشد
_ما ازدواج کردیم و صاحب یک دختر شدیم..
کوین باز گفت : منظورم اتفاقی که بتواند مشکلات و دردسرهایی برای شما و همسرتان ایجاد کند..
پیرمرد سرفه ای کرد _ البته.. البته که نه خب ما زندگی آرام و بی دردسری داشتیم..
از جا بلند شد _بهتر است کمی استراحت کنم.. امروز برای من روز پرمشغله ای بود
کوین خیره به مسیر رفتن پیرمرد.. موشکافانه فکرهایی در ذهنش جولان میداد.. او مطمئن بود که پیرمرد همه چیز را به او نگفته و به شدت دوست داشت که راجب آن نگفته ها بداند.. حس می کرد گذشته ی پیرمرد به نوعی با گذشته ی خودش عجین شده و این بیشتر باعث تعجب کوین می شد..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ill_mah

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,014
8,074
مدال‌ها
3
متفکر پالتو و شال گردنش را برداشت و از کارگاه کوچک و چوبی پیرمرد خارج شد..
_کوین.. کوین صبر کن
به عقب برگشت.. متعجب به پسر روبه‌رویش نگاه کرد..به شتابی که برای رسیدن به او داشت..پسر کنار کوین رسید و خم شد.. نفس عمیقی کشید و
گفت : چقدر تند راه می روی
کوین با تعجب گفت : مشکلی پیش امده؟
پسر لبخندی زد و گفت : مشکل؟
نمی دانم.. شاید گروه شعبده بازی ای که مدت ها منتظرشان بودی برایت مشکل ساز باشند..
چشم های کوین درخشیدند.. قهقهه ای زد..و پسرک فربه ی مقابلش را در آغوش گرفت
_ تو معرکه ای پسر..
و دوان دوان از او دور شد..
پسر صدا بلند کرد _کوین انعام من فراموشت نشود
و در حالی که لبخند می زد به سمت مغازه اش رفت..
کوین با خوشحالی مسیر سنگلاخی رو به رو را طی می کرد.. دائما خاطرات کودکی اش به خاطرش می آمدند.. آن صندوقچه ی اسرار آمیز پدربزرگ و نگاه عمیق و مشتاقش همه و همه کوین را مصمم تر به ادامه راه می کرد.. او باید هر جور که شده شعبده بازی را یاد می گرفت.. از دور ارابه ی سبز رنگ و زیبایی نمایان میشد.. پا تند کرد..
جلوتر رفت و حالا آن ارابه ی زیبا درست مقابلش بود با تمام شگفتی هایی که برای کوین داشت..
بلند گفت : سلام.. کسی اونجاست؟
ارابه کمی جلوتر رفت.. انگار وزن زیادی را تحمل می کرد.. مرد فربه و تقریبا کم مویی بیرون آمد.. کلاه عجیبی به سر داشت و کوین با اشتیاق او را می نگریست.. بی حوصله به نظر می رسید.. انگار حال روحی مناسبی نداشت.. شاید بازار شعبده بازی کساد بود.. یا شاید هم..
مهم نبود.. برای کوین حال او اهمیتی نداشت.. و همین طور اخم های در هم و غضبناکش
_کاری دارید؟
کوین دست و پا شکسته و یا هیجان گفت : راستش من.. من میخواستم
یعنی اگر شما موافق باشید

مرد به او توپید : اگر قصد مزاحمت دارید باید بگویم جای مناسبی برای این کار انتخاب نکردید..

کوین تند گفت : نه نه.. ابدا من فقط میخواستم اگر شما موافق باشید کنار شما مشغول به کار شوم.. تا از دانسته های شما استفاده کنم و این حرفه را یاد بگیرم..
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین