مقدمه:
میگویند اِرینوئس مرده!
میگویند یک افسانه بیش نیست...
حتی مردمی از یک سرزمین دیگر همین را میگویند.
الههی انتقام کجاست؟
آیا بآلاخره ظهور میکند یا واقعا یک افسانه است؟!
هیچکَس نمیداند... .
شاید... شاید هم با ظهور یک کینهی بزرگ، ظهور کند.
***
فصل اول «منصوب به ملکه»
با قاشی چوبی که بالای آن به علت ضربههای مکرر به ظرف گِلی، ساییده شده است، لگدی زیر گوشت ماهی غوطهور در سوپ میزند و با اکراه به سمت دهانش نزدیک میکند. خانم «کالی» که مشغول پخت و پز گوشت پر طرفدار گراز برای همسرش و دخترش است، نگاهی به صورت پژمردهی «مایا» میاندازد. عصبانی میشود و قاشق بلند را درون پاتیل بزرگ استیل پرتاب میکند. به سرعت از آشپزخانه خارج میشود و دست به کمر با قدمهای کوتاه و سریع به سمت مایا میآید. وقتی رو به روی مایا میایستد، نگاهی به چشمهای پر فروغِ آبی رنگش، که از نظر خانم کالی هیچ هم پر فروغ نیست، میاندازد و با حرص میگوید:
- چته؟! ها؟! چرا اینطوری میخوری؟ نمیدونی همین هم برات خیلی زیاده؟! زود باش همین غذا رو بخور. همین آذوقهی تو تا خود شب هست! بیخود به اون گوشت لذیذ گراز نگاه نکن! اون فقط برای «بِلا»ی عزیزم و همسرمه!
مایا سعی میکند چیزی نگوید تا باز تنبیه نشود. میداند همین روزهاست که از قصر، ملکهای برای شاهزاده «اِتزیو» انتخاب کنند. فکر هر روز مایا، رفتن به قصر است. فکری که سالهاست گریبانش شده و انتظار برآورده شدنش را میکشد. برای همین، این بار هم مثل هزاران دفعهی پیش، نفسش را بیرون میدهد و سعی میکند بر عصبانیتش غلبه کند. دستهای ظریف و سفیدش قاشق چوبی پوسیده را میفشارد؛ آن را زیر سوپ، با یک تکه گوشت ماهی دیگر پر میکند و سریعاً قاشق را در دهانش میگذارد. فکر میکند اگر سریعتر از حد معمول بخورد، شاید مزهی تلخ گوشت ماهی با ادویهی جلبک بسیار شورِ سوپ، اینبار کمتر عذابش دهد. مانند پرندهای که سریع بال میزند تا بلکه خودش را از دست شکارچی رها کند، با سرعت هرچه تمامتر، غذا را میجود و سعی میکند آنقدر تمرکزش را روی چشمهای قهوهای رنگ و ریز خانم کالی بگذارد تا بلکه سفتی ماهی زیر دندانهایش کمتر از قبل آزارش دهد. خانم کالی با قد کوتاه و اندام تپلش و پیشبندی گلگلی آبی، سفید رنگش، آنقدر بالای سر مایا میایستد تا مایا بالآخره با احساس استفراغ و سرگیجه لقمهاش را قورت دهد. بعد هم سریع با چشمغرههای پی در پی، به آشپزخانه میرود تا به ادامهی پخت غذایش برسد. شاید این از بد شانسی مایا است که میز ناهارخوری، دقیقاً رو به روی گاز بزرگ و پاتیل بزرگ غذای خانم کالی قرار داده شده و مایا نیز روی صندلیای نشسته که خانم کالی بتواند هر ثانیه برگردد و چشمغرهای به او برود. مایا در فکر اینکه چگونه این ظرف محتوی آشغال را قورت دهد و تا شب سر کند، با صدای ضربههای محکم به در چوبی خانه، از ترس میخکوب میشود. این ترس، انگار فقط احساس مایا بود چون خانم کالی با اشتیاق به سمت درب خانه، که سمت چپ آشپزخانه قرار دارد میرود و با شوق میگوید:
- بالآخره «بِِلا»ی عزیزم اومد!
سریع قفل پشت در را باز میکند و با دیدن قیافهی موذیانهی بلا، لبخندی پت و پهن میزند و او را در آغوش میفشارد. مایا همیشه از دیدن این صحنه خندهاش میگیرد زیرا احساس میکند یک قوری و یک فنجان پت و پهن به هم چسپیدهاند! بلا انگار یک نمونهی کپی برابر اصل مادرش است. موهای فر، کوتاه و بور، قد کوتاه و اندام چاقش، بینی کشیده، لبهای نخودی و در آخر چشمهای ریز قهوهای با ابروهای کمپشت و بور، داد میزند که دختر خانم کالی است. بلا همانگونه که در آغوش مادرش است، با خستگی میگوید:
- خیلی خستهم! همینطور خیلی گشنمه! امیدوارم ناهار آماده باشه.