جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کینه‌ی اِرینوئِس] اثر «_ViDA_ کاربر رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط _ViDA_ با نام [کینه‌ی اِرینوئِس] اثر «_ViDA_ کاربر رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 197 بازدید, 5 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کینه‌ی اِرینوئِس] اثر «_ViDA_ کاربر رمان‌بوک»
نویسنده موضوع _ViDA_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

_ViDA_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
73
مدال‌ها
2
«بسم الله الرحمن الرحیم»​


نام اثر: کینه‌ی اِرینوئِس
نویسنده: ViDA
ژانر: فانتزی، اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
خلاصه:
در سرزمین روم، روزهایی که شمرده می‌شدند تا ملکه‌ی جدید برای شاهزاده «اِتزیو» انتخاب شود، مایا با تمام کینه‌هایی که هرر روز در دلش بیشتر جوانه می‌زد، عزمش را جزم کرد تا ملکه شود. در همین هنگام شاید معنای «اِرینوئس»بود که تخیلات عجیبی را به واقعیت تبدیل کرد و دری برایش گشوده شد تا در سیاهچاله‌ی ضعف، دست و پا بزند و با تابش سِحْر، از این سیاهچاله در بیاید و تولدی دوباره داشته باشد.


پ.و: ارینوئس، در افسانه‌ها به الهه‌ی انتقام معروف بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4) (1) (1).png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

_ViDA_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
73
مدال‌ها
2
مقدمه:
می‌گویند اِرینوئس مرده!
می‌گویند یک افسانه بیش نیست...
حتی مردمی از یک سرزمین دیگر همین را می‌گویند.
الهه‌ی انتقام کجاست؟
آیا بآلاخره ظهور می‌کند یا واقعا یک افسانه است؟!
هیچ‌کَس نمی‌داند... .
شاید... شاید هم با ظهور یک کینه‌ی بزرگ، ظهور کند.

***

فصل اول «منصوب به ملکه»​

با قاشی چوبی که بالای آن به علت ضربه‌های مکرر به ظرف گِلی، ساییده شده است، لگدی زیر گوشت ماهی غوطه‌ور در سوپ می‌زند و با اکراه به سمت دهانش نزدیک می‌کند. خانم «کالی» که مشغول پخت و پز گوشت پر طرفدار گراز برای همسرش و دخترش است، نگاهی به صورت پژمرده‌ی «مایا» می‌اندازد. عصبانی می‌شود و قاشق بلند را درون پاتیل بزرگ استیل پرتاب می‌کند. به سرعت از آشپزخانه خارج می‌شود و دست به کمر با قدم‌های کوتاه و سریع به سمت مایا می‌آید. وقتی رو به روی مایا می‌ایستد، نگاهی به چشم‌های پر فروغِ آبی رنگش، که از نظر خانم کالی هیچ هم پر فروغ نیست، می‌اندازد و با حرص می‌گوید:
- چته؟! ها؟! چرا این‌طوری می‌خوری؟ نمی‌دونی همین هم برات خیلی زیاده؟! زود باش همین غذا رو بخور. همین آذوقه‌ی تو تا خود شب هست! بی‌خود به اون گوشت لذیذ گراز نگاه نکن! اون فقط برای «بِلا»ی عزیزم و همسرمه!
مایا سعی می‌کند چیزی نگوید تا باز تنبیه نشود. می‌داند همین روزهاست که از قصر، ملکه‌ای برای شاهزاده «اِتزیو» انتخاب کنند. فکر هر روز مایا، رفتن به قصر است. فکری که سال‌هاست گریبانش شده و انتظار برآورده شدنش را می‌کشد. برای همین، این بار هم مثل هزاران دفعه‌ی پیش، نفسش را بیرون می‌دهد و سعی می‌کند بر عصبانیتش غلبه کند. دست‌های ظریف و سفیدش قاشق چوبی پوسیده را می‌فشارد؛ آن را زیر سوپ، با یک تکه گوشت ماهی دیگر پر می‌کند و سریعاً قاشق را در دهانش می‌گذارد. فکر می‌کند اگر سریع‌تر از حد معمول بخورد، شاید مزه‌ی تلخ گوشت ماهی با ادویه‌ی جلبک بسیار شورِ سوپ، اینبار کمتر عذابش دهد. مانند پرنده‌ای که سریع بال می‌زند تا بلکه خودش را از دست شکارچی رها کند، با سرعت هرچه تمام‌تر، غذا را می‌جود و سعی می‌کند آن‌قدر تمرکزش را روی چشم‌های قهوه‌ای رنگ و ریز خانم کالی بگذارد تا بلکه سفتی ماهی زیر دندان‌هایش کمتر از قبل آزارش دهد. خانم کالی با قد کوتاه و اندام تپلش و پیش‌بندی گل‌گلی آبی، سفید رنگش، آن‌قدر بالای سر مایا می‌ایستد تا مایا بالآخره با احساس استفراغ و سرگیجه لقمه‌‌اش را قورت دهد. بعد هم سریع با چشم‌غره‌های پی در پی، به آشپزخانه می‌رود تا به ادامه‌ی پخت غذایش برسد. شاید این از بد شانسی مایا است که میز ناهارخوری، دقیقاً رو به روی گاز بزرگ و پاتیل بزرگ غذای خانم کالی قرار داده شده و مایا نیز روی صندلی‌ای نشسته که خانم کالی بتواند هر ثانیه برگردد و چشم‌غره‌ای به او برود. مایا در فکر این‌که چگونه این ظرف محتوی آشغال را قورت دهد و تا شب سر کند، با صدای ضربه‌های محکم به در چوبی خانه، از ترس میخ‌کوب می‌شود. این ترس، انگار فقط احساس مایا بود چون خانم کالی با اشتیاق به سمت درب خانه، که سمت چپ آشپزخانه قرار دارد می‌رود و با شوق می‌گوید:
- بالآخره «بِِلا»ی عزیزم اومد!
سریع قفل پشت در را باز می‌کند و با دیدن قیافه‌ی موذیانه‌ی بلا، لبخندی پت و پهن می‌زند و او را در آغوش می‌فشارد. مایا همیشه از دیدن این صحنه خنده‌اش می‌گیرد زیرا احساس می‌کند یک قوری و یک فنجان پت و پهن به هم چسپیده‌اند! بلا انگار یک نمونه‌ی کپی برابر اصل مادرش است. موهای فر، کوتاه و بور، قد کوتاه و اندام چاقش، بینی کشیده، لب‌های نخودی و در آخر چشم‌های ریز قهوه‌ای با ابروهای کم‌پشت و بور، داد می‌زند که دختر خانم کالی است. بلا همان‌گونه که در آغوش مادرش است، با خستگی می‌گوید:
- خیلی خسته‌م! همین‌طور خیلی گشنمه! امیدوارم ناهار آماده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_ViDA_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
73
مدال‌ها
2
بعد هم از آغوش مادرش بیرون می‌آید و به سمت یکی از صندلی‌های میز شش نفره‌ای می‌رود که مایا روی یکی از صندلی‌های آن نشسته است. رو به روی او لم می‌دهد و با دیدنش اخم می‌کند. با غرور و عصبانیت زیر لب می‌گوید:
_ باورم نمی‌شه بعد از این همه خستگی و تمرین رقص، باید ریخت و قیافه‌ی این رو ببینم!
خانم کالی به سمت آشپزخانه می‌رود و می‌گوید:
- بلا عزیزم، بهش توجه نکن. الآن هم قراره برات غذای موردعلاقه‌ت رو بیارم. از غذات لذت ببر اون هم بعد از خوردن غذاش میره داخل اتاقش!
مایا در دلش پوزخندی می‌زند. شاید منظورشان از اتاق همان انباری‌ای داخل حیاط پشتی است که با یک تخت فرسوده‌ی کوچک و یک میز و یک چراغ، سر و ته آن هم آمده. مایا بی سر و صدا یک قاشق دیگر از محتویات حال به هم زن سوپ ماهی سبز رنگ، به دهانش نزدیک می‌کند. با حرص از این‌که مجبور است غذای به این بدمزگی را بخورد، با دست‌های لرزان از عصبانیت، قاشق را به داخل دهانش فرو می‌کند؛ محتویات را سریع می‌جود و قورت می‌دهد. بِلا لبخندی شیطانی می‌زند و دندان‌های سفید رنگش، که از نظر مایا تنها عضو زیبای صورتش است، را به نمایش می‌گذارد. دست‌های چاق و بند‌بندی شکلش را روی میز چوبی قهوه‌ای رنگ می‌گذارد و به سمت کاسه‌ی غذای مایا خم می‌شود. با دیدن سوپ ماهی دهانش از حیرت باز می‌شود. سریع دوباره روی صندلی چوبی‌اش لم می‌دهد و دست به سی*ن*ه، با شور و شوق می‌گوید:
- وای! خدای من! مامان تو فوق‌العاده‌ای! سوپ ماهی! معرکه‌س!
همین‌طور که تند تند دست می‌زند، ادامه می‌دهد:
- باورم نمی‌شه این غذای به این حال به هم زنی رو براش درست کردی! آخه کی تا حالا توی عمرش سوپ ماهی خورده؟! البته بهتره از این به بعد غذاش رو هم داخل اتاق خودش بخوره چون واقعاً بوش داره حالم رو به هم می‌زنه!
خانم کالی در حالی که با کاسه‌ای سفالی بسیار بزرگ، حاوی گوشت گراز، به سمت بلا می‌آید، بعد از گذاشتن آن کاسه روی میز، گونه‌های چاق بلا را می‌کشد و با صدای ضمختش می‌گوید:
- معلومه که همین غذاها رو بهش میدم! اوه عزیزم نکنه فکر کردی از این گوشت گراز قراره چیزی بهش برسه؟
بعد هم سرش را به سمت مایا می‌چرخاند و با اخم می‌گوید:
- البته همین غذای کثیف واسه‌ی یه بچه‌ی دزد زیادیه!
مایا در حالی که بغض کرده، سرش را بالا می‌آورد. با غضب به آن دو که با خشم به او زل زده‌اند، خیره می‌شود. دست راستش دور قاشق چوبی مشت می‌شود و دست دیگرش زیر میز، پارچه‌ی سفید لباس ساده‌اش را می‌فشارد.
محکم خطاب به خانم کالی می‌گوید:
- پدر و مادر من دزد نبودن!
خانم کالی ناگهان بلند بلند می‌خندد و تکه‌تکه، در حالی که سعی می‌کند خنده‌ی شیطانی‌اش را تمام کندو جدی باشد، خطاب به مایا می‌گوید:
-وای...! خدای من! این... دختر رو... ببین!
بعد که همراه بلا خنده‌های مسخره‌شان تمام می‌شود، با قیافه‌ای پر از نفرت و تمسخر به مایا زل می‌زند و می‌گوید:
- اون‌ها پدر و مادر تو بودن که برای برنده شدن توی مسابقه‌ی بهترین گیاه سال، دست به دزدی از انبار باغبونی قصر زدن! یادت رفته بعد از این‌که پدرت به خاطر دزدی از خزانه، از مقام وزارت بر کنار شد، خانواده‌‌ت فقیر شدن و برای برنده شدن توی اون مسابقه و تبدیل شدن پدرت به باغبون قصر، از کودهای قصر دزدی کردن؟!
تحمل این همه ناسزا و دروغ برای مایا کافی است تا زیر تمام تصمیمات و قول‌هایش بزند. سر خانم کالی و دختر مو فرفری و غرغرویش داد بزند و بگوید که همه‌ی آن کارها توطئه‌ای بود تا دوست ناباب پدرش جای او را در قصر بگیرد. مرگ پدر و مادرش همه‌اش کار همان دوست بود. همان مرد! همان مردی که از حرص و ترس از برگشت آن دو زوج صادق به قصر، توطئه‌ کرد تا برای همیشه از نظر مردم محو شوند و از آنها به عنوان دزد‌های قصر پادشاه یاد شود. رفتن به قصر و گرفتن انتقام، تمام فکر و ذکرش بود. این همان دلیلی بود که مایا این همه سال در برابر تمسخر و ناسزاهای خانم کالی و دخترش ساکت مانده بود. ساکت مانده بود تا موفق شود و به قصر برود و انتقام بگیرد. آن وقت فقط منتظر می‌نشست تا ببیند چه کسی دیگر جرئت دارد والدینش را «دزد» خطاب کند؟!
سعی می‌کند خودش را آرام نگه دارد. نفس‌های عمیقی می‌کشد. در دلش تمام چیزهایی را که دوست دارد نصیب خانم کالی و دخترش کند را، می‌گوید. در دلش داد می‌زند، فریاد می‌زند و باز هم مثل هر بار، مجبور می‌شود ساکت بماند. چند ثانیه سکوت کل فضای خانه‌ی شلوغ خانم کالی را حاکم می‌شود. شاید فقط صدای قُل خوردن آب در کتری فلزی و سوختن چوب‌های کلفت داخل شومینه، برای لحظه‌ای سکوت را قطع می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_ViDA_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
73
مدال‌ها
2
با باز شدن در و نمایان شدن قامت استخوانی و لاغر آقای کالی در گوشه‌ی در، همه سرشان به سمت او می‌چرخد. آقای کالی همچنان که کلاه ارتشش را از سر بیرون می‌آورد و کوله‌پشتی‌اش را خم می‌کند، سرش را بالا می‌آورد و به همه لبخندی خسته می‌زند.
مایا با دیدن او مثل همیشه شرمنده می‌شود و چیزی نمی‌گوید. سرش را پایین می‌اندازد و از پشت میز بلند می‌شود. آقای کالی یکی از دوستان نزدیک پدرش بود. با مرگ پدر و مادر مایا و مسئولیت‌پذیری برای نگهداری از مایا، باعث شده که همیشه پشت سرش حرف بزنند.
گاهی خیلی‌ها می‌گویند او نیز در جرم پدر و مادر مایا دست داشته و خیلی‌ها ناسزا و بد و بیراه پشت او می‌گویند.
مایا همیشه از شرمندگی سرخ و سفید می‌شود و شاید یکی از دلیل‌هایی که مایا می‌خواهد دست به اثبات بی‌گناهی پدر و مادرش بزند، خلاص شدن آقای کالی از دست اینهمه مردم بی سر و پا است.
خانم کالی سریع به سمت همسرش می‌رود و شالگردن پهن و کاموا دوز که به رنگ خردلی است را از دور گردنش بر می‌دارد. با نگرانی می‌گوید:
- عزیزم چرا امروز اینقدر دیر اومدی؟! مشکلی پیش اومده بود؟
در آخر سر آقای کالی چشمش به مایا می‌خورد و لبخندی عمیق به او می‌زند اما مایا مثل همیشه نگاهش را می‌دزدد و به فرش بزرگ و نقش‌دار زیر پایش خیره می‌شود.
آقای کالی همانطور که کوله‌پشتی‌اش را به دست همسرش می‌دهد، خطاب به او می‌گوید:
- مشکل بزرگی نبود. از انبار اسلحه چیزی کم شده بود. دو ساعت نگه‌مون داشتن و از همه‌مون پرس و جو کردن.
خانم کالی با تعجب می‌گوید:
- آخه برای چی تو رو دخالت دادن؟ تو که اصلا توی اون قسمت کار نمی‌کنی!
آقای کالی تک‌خنده‌ای می‌کند و چیزی نمی‌گوید. مایا خوب دلیلش را می‌داند. به خاطر اینکه مردم حتی الآن که هجده سال از آن واقعه می‌گذرد، دنبال هم‌دست برای خانواده‌ی او می‌گردند. الآن هم تهمتی به آقای کالی زده شده که تنها با اثبات بی‌گناهی خانوده‌ی مایا، بی‌گناهی او اثبات می‌شود.
تا دو سال پیش، هنوز هم این بحث جذابیت خود را از دست نداده بود اما حالا، تنها همسایه‌های خانواده‌ی کالی، این بحث را فراموش نکرده‌اند.
- بشین سر میز؛ گوشت گراز پختم.
با صدای خانم کالی که بعد از آویزان کردن شال و کوله‌پشتی به سمت آشپزخانه می‌رود، مایا به خودش می‌آید و زیر لب می‌گوید:
- من میرم داخل اتاقم. ممنون به خاطر غذا.
- راستی مایا!
مایا در جایش خشکش می‌زند و می‌ایستد تا آقای کالی حرفش را بزند.
- اواسط ماه دسامبر رسیده و هوا سرده. بهتره تو و بلا داخل یه اتاق بخوابین.
بلا که تا الآن مشغول خوردن بود، سریع سر جایش میخ‌کوب می‌شود. می‌داند که نمی‌تواند روی حرف پدرش حرفی بزند برای همین با خشم به مایا نگاه می‌کند تا بلکه او حرفی بزند و اتاق نازنینش را با کسی تقسیم نکند.
مایا پوزخندی می‌زند و همینطور که به چشم‌های ریز بلا نگاه می‌کند، خطاب به آقای کالی می‌گوید:
- نه ممنونم. من همون‌جا راحت ترم.
آقای کالی روی یکی از صندلی‌های میز می‌نشنید و می‌گوید:
- ولی هوا خیلی سرده. من نمی‌تونم بذارم اونجا بخوابی.
مایا سرش را بلند می‌کند و لبخندی روی لب‌های صورتی رنگ و غنچه‌ای می‌نشاند:
- خیلی ممنون ولی من ترجیح میدم همون‌جا بمونم.
خانم کالی بدون دخالت در این ماجرا، به تندی ظرفی پر از گوشت پخته شده‌ی گراز جلوی همسرش قرار می‌دهد. آقای کالی قاشق و چنگال را بر می‌دارد و با لبخندی که روی صورت ته‌ریش دار پر چین و خطش می‌اندازد، خطاب به مایا می‌گوید:
- پس لحاف و پتو رو موقع شب کنار شومینه بنداز و اونجا بخواب.
مایا زیر لب با شرمندگی تشکری می‌کند و راهش را می‌گیرد تا به سمت درب پشتی خانه برود. از راهروی باریکی که درب حیاط پشتی را به سالن وصل می‌کند می‌گذرد. با شنیدن مکالمه‌ی بین خانم و آقای کالی، زهرخندی می‌زند.
آقای کالی با بهت به همسرش می‌گوید:
- سوپ ماهی؟ برای چی درست کردی؟
خانم کالی با دست‌پاچگی می‌گوید:
- برای تِدی درست کردم! این روزها ماهی خام نمی‌خورد گفتم شاید اگه اینطوری بخوره خوشش بیاد.
- همچین غذایی رو به یه گربه نده. اگه مریض بشه می‌افته روی دستمون.
آقای کالی این را می‌گوید و سه نفرشان با سکوت کامل مشغول خوردن غذا می‌شوند. اگر آقای کالی می‌فهمید این غذا را برای مایا پخته‌اند، حتما دعوای بزرگی در خانه اتفاق می‌افتاد.
مایا با پوزخندی که روی لب دارد، به در توری نزدیک می‌شود که این بار، با حرف دیگر آقای کالی، سر جایش خشکش می‌زند.
- روز جشن انتخاب ملکه رو تعیین کردن.
بلا با دهان پر و خوشحالی رو به پدرش می‌گوید:
- جدی می‌گی پدر؟! خب چه روزیه؟
پدرش سرفه‌ای می‌کند و اخم ریزی از سر اینکه دخترش با دهان پر صحبت می‌کند، روی پیشانی‌اش می‌نشاند. با نرمی می‌گوید:
- روز کریسمس.
بلا باز هم با همان دهان پر، با تعجب می‌گوید:
- وای! خدای من! این یعنی ده روز دیگه روز جشنه!
پدرش تأیید می‌کند و ادامه می‌دهد:
- درسته. این بار قانون جدید گذاشتن. بر خلاف همیشه که ملکه، همسر شاهزاده رو انتخاب می‌کنه، قراره خود شاهزاده انتخاب کنه.
خانم کالی و بلا هر دو متعجب می‌شوند. فکر می‌کردند با اینهمه کادو که برای ملکه می‌فرستند، رابطه‌ی نزدیک با خادمین اصلی قصر و داشتن حمایت مادر شاهزاده، حتما بلا ملکه می‌شود اما با شنیدن این حرف، واقعا ته دلشان خالی می‌شود.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین