- Jan
- 11
- 33
- مدالها
- 1
با اخم و غر بلند شدم رفتم حموم خوشبختانه جمعه بود و مدرسه نداشتم.
سریع بیرون اومدم و شروع کردم صاف کردن موهای بلندم.
اونقدر صاف کردم که شلاقی شد و مثله آبشار افتاد تا زیر کمرم.
ساعتو نگاه کردم.تازه دو بعدازظهر بود.رفتم پایین برای ناهار.عزیز داشت قرآن میخوند دایی هم سرش توی کتاب بود.
دایی نگاهشو آورد بالا و گفت _ دایی مجیدت داره میاد با خانوادش
ابرو دادم بالا و گفتم _ پس برم لباس مناسب بپوشم..
دوباره رفتم بالا و لباسامو با شومیز طلایی و شلوار مشکی راسته عوض کردم صندلایی مشکیمم پوشیدم.
و روسری مشکیمو سرم کردم.
رژ لب صورتی هم زدم اومدم که برم پایین اما با زنگ خوردن گوشیم دست نگه داشتم.
نگاه صفحش که روی میز بود کردم.سیوش کرده بودم شایسته..فامیلیش بود.
نخواستم بفهمه که فهمیدم.شاید یواش یواش فاصله گرفتن مناسبتر باشه برای من.
جواب دادم اما سرد.
_ بله؟
_ سلام خوبی؟
_ممنون بگو کارتو
از لحن حرف زدنم شوک شد.لابد میگه سنگ صبور چرا اینطوری حرف میزنه باهام.
_ شب میای دیگه؟مامانم اینا از راه دور اومدنا
میرفتم اما ببینم اگه نرم چی میشه؟
_ نمیدونم درس دارم شاید نیام!
_ خب بیا دیگه! وقت برای درس زیاده ولی مامانماینا که همیشه نیستن.
نه نمیشد باید تیکمو بندازم بعد اوکی میشم.
_ مامانت بیاد ریمارو ببینه؟
_ خب آره ریمارم میبینه دیگه!
صدای نفس هاش شنیده میشد.
مکثی کرد و با تردید گفت _ ببینم نفس چیزی شده؟کسی چیزی گفته؟
_ نهنه مگه کسی باید چیزی بگه!
فعلا خدافظ
_ خدافظ
گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم بیرون.دایی مجید و زندایی عفت و شایان اومده بودن.
شایان کوچیکترین پسر بود و بیست و سه ساله بود یه خواهر بزرگتر بیست و شش ساله داشت که ازدواج کرده بود و با شوهرش کیش زندگی میکردن. و دوقلوهای سه سالشون آرتا و آنا زبونزد فامیل بودن.
و سامان بیست و هشت سالشه و معلمه الانم سرکلاسه و منتظر اون میمونیم تا بیاد بعد بریم.
از پلهها پایین رفتم و گفتم _ سلام
دایی مجید اومد سمتم و بغلم کرد منم بغلش کردم و گفتم _ خوبی دایی جون؟
_ قربونت برم دایی جان
رفتم سمت زندایی عفت و بغلش کردم.از زن دایی جهان چیزی به یادم نبود اما زندایی عفت الحق که تا پونزده سالگیم مادری کرده بود.
اونم بغلم کرد و گفت _ دختر گلم خوبی مادرجون؟
_ مرسی زندایی خوبید شما؟
_ فدات بشم عزیز دلم
نگاهم به شایان کشیده شد.داشت با اخم نگاهم میکرد.
سلامم نکرد بی ادب.
رفتم تا چایی بیارم.عزیز و دایی داشتن با بقیه حرف میزدن.پس طناز کجا بود؟
استکانارو توی سینی گذاشتم و قندونا رو کنارش گذاشتم..
چاییها رو پخش کردم و نشستم کنار شایان روی مبل دونفره.
_ چته؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت_ هیچی
_ شایان چته؟
برگشت نگاهم کرد و گفت _ تو با مسیحا دوست شدی؟
چشمام گرد شد یعنی از کجا فهمیده بود!
_ شایان چی میگی؟
نگاهی به دایی و زندایی انداخت و آروم گفت _ میدونی چیه؟من فکر میکردم همونقدر که برادرانه دوستون دارم شمام به من اعتماد دارید.
اون از طناز اینم ازتو.
اخمیشو غلیظ کرد و گفت _ بیا بالا کارت دارم
و رفت بالا نمیخواستم برم و جواب پس بدم.
شایان برگشت و بلند گفت _ نفس میشه یه لحظه بیای بالا فلشتو بهم بدی و پسورد لب تاپتو؟
زندایی عفت نگاهی مشکوک بهمون انداخت و زیرلب گفت _ باز دارید چیکار میکنید؟
آروم گفتم _ هیچی
و رفتم سمت پلهها..رفتم توی اتاقم و برگشتم سمتش که سریع گفت _ تو یه چیزیو میدونی یه چیزهاایی رو نمیدونی!
آروم گفتم _ دوست نیستیم.فقط خاست کمی آشنا بشیم همین.
الانم دیگه کاری به کارش ندارم.مامانش میخواد ریما رو واسش جور کنه انگار!
دستی به ته ریش مرتبش کشید و گفت _ نفس آخ نفس از دست تو!
کلافه دور خودش میچرخید و نفس نفس میزد.
دستشو گرفتم و گفتم _ شایان چیشده؟
دستشو رها کرد.
نشست روی تختم و گفت _ نفس نمیدونم باید بهت بگم یانه ولی اگه نگم میمیرم!
نشستم کنارش و گفتم _ ها بگو دیگه!
شروع کرد به تعریف کردن.
کاش لال میشد!
_ نفس جان مسیحا وصله تو نیست!
گیج گفتم _ چی میگی؟
_ این مسیحایی که میبینی عادل و عاشق و عارف این مسیحایی که از هیچکس نمیترسه،مریضه!
پوزخندی زدم و گفتم _ روانپزشکه بعد مریضه؟
_ آره مریضه عزیزم..در ضمن کی گفته روانپزشکه؟فعلا استاداش بهش صلاحیت نمیدن ادامه بده باید تغییر بده تخصصشو
ببین الان باهات خوبه ولی دوروز دیگه دلش میخواد آزارت بده.
بیماریش اینطوریه که گاهی خیلی خوبه کاهی خیلی عصبی.اینا بی دلیل اتفاق می افته.
یاد اون روز کافه شاملو افتادم.
ادامه داد _ گاهی میره تو لاک تنهایی گاهی دلش فقط جمع میخواد.
گاهی میخواد یکیو با کاراش آزار بده و اشکشو دربیاره.گاهی هم...
دست اوردم بالا و گفتم _ بس کن شایان.من خودم قیدشو زدم.نمیخوام برم تو زندگی ریما!
فلشمو برداشتم انداختم تو صورتش و گفتم _ بیرون تا حاضر شم.
با غیض فلشو برداشت و پرت کرد تو صورتم و گفت _ ارزونی خودت نفهم فلش تو به چه دردم میخوره پر کارتون باب اسفنجی.
و رفت بیرون.خندم گرفت به حرف آخرش.اما ترسیده بودم از اینکه راست بگه یا نه.آخه من تا به امروز چنین رفتاری ازش ندیده بودم.تا حالا باعث ناراحتی یا زجرم نشده بود چه برسه به آزار دادن عمدی یه شخص. نکنه دوروغ بگه شایان! آخه شایان چرا دوروغ بگه.از یه طرف میگفتم آخه مسیحا چرا پنهونکاری کنه!
سعی کردم این چیزارو از ذهنم خط بزنم.زندایی عفت اومد و گفت که برم ناهار.
همه دور میز جمع شده بودیم.سامانم اومده بود.حیف!! کاش آرام و بچههاشم بودن.
طنازم بالاخره اومده بود پایین و از اتاق و نامزد بازی دل کنده بود.
سنگینی نگاهی رو که سالهاست احساس میکنم دوباره حس کردم.
دایی جهان مثله همیشه حواسش به من بود که خدایی نکرده کم کاری نکنم و گرسنه بشم.
میدونستم خیلی دوسم داره برای همینم هیچ وقت کاری نکردم که ناراحت بشه.
دایی _ باباجان نفس پرنسس خانوم غذاتو بخور یه وقت ضعف نکنی!
لبخندی زدم و گفتم _ چشم دایی
درحالی که خورشت قرمه سبزی مادرجون رو با برنج قاطی میکردم توی فکر رفتم.
پنج سالم بود اما خیلی بچهتر از سنم بودم.
پیرهن آبی آسمونیم و تل مویی که داشتم ست بود.
با جورابای فرفری سفید رنگ و موهایی که بافته شده بود.
عروسک دستم همیشه کنارم بود.خوشگل ترین خرس دنیا بود از نظرم.
شایان برام گرفته بود.خیلی دوسش داشتم.
بدوبدو میکردم توی باغ همین عمارت.اونموقع بازسازی نشده بود و خیلی قدیمی بود البته قدیمی و ترسناک!
با خنده گفتم _ دایی دایی جونم بیا کمک!
طاهر دنبالم بود و میخواست بگیرتم آب بندازه روم.
دایی از در عمارت اومد و گفت _ طاهر بابا خواهرتو اذیت نکن
طاهر درحالی که از آب حوض پر مشتش میکرد گفت _ بابا بزار حرصش بدم تا گوجه بشه یکم بخندیم
دایی باخنده اومد و بغلم کرد و گفت _ تا وقتی داییت هست آقا گرگه نمیتونه ببرتت از این قصر پرنسس خانوم!
از اونموقع لقب پرنسس خانومو گرفتم.
طاهر میگفت تو اگه بخوای هم نمیتونی ازدواج کنی چون بابام نمیزاره.یا اگرم بزاره شوهرت میشه شوالیه ای که قراره سفیدبرفی یا زیبای خفته رو نجات بده!
لبخندی از مرور خاطره شیرینم زدم...
سریع بیرون اومدم و شروع کردم صاف کردن موهای بلندم.
اونقدر صاف کردم که شلاقی شد و مثله آبشار افتاد تا زیر کمرم.
ساعتو نگاه کردم.تازه دو بعدازظهر بود.رفتم پایین برای ناهار.عزیز داشت قرآن میخوند دایی هم سرش توی کتاب بود.
دایی نگاهشو آورد بالا و گفت _ دایی مجیدت داره میاد با خانوادش
ابرو دادم بالا و گفتم _ پس برم لباس مناسب بپوشم..
دوباره رفتم بالا و لباسامو با شومیز طلایی و شلوار مشکی راسته عوض کردم صندلایی مشکیمم پوشیدم.
و روسری مشکیمو سرم کردم.
رژ لب صورتی هم زدم اومدم که برم پایین اما با زنگ خوردن گوشیم دست نگه داشتم.
نگاه صفحش که روی میز بود کردم.سیوش کرده بودم شایسته..فامیلیش بود.
نخواستم بفهمه که فهمیدم.شاید یواش یواش فاصله گرفتن مناسبتر باشه برای من.
جواب دادم اما سرد.
_ بله؟
_ سلام خوبی؟
_ممنون بگو کارتو
از لحن حرف زدنم شوک شد.لابد میگه سنگ صبور چرا اینطوری حرف میزنه باهام.
_ شب میای دیگه؟مامانم اینا از راه دور اومدنا
میرفتم اما ببینم اگه نرم چی میشه؟
_ نمیدونم درس دارم شاید نیام!
_ خب بیا دیگه! وقت برای درس زیاده ولی مامانماینا که همیشه نیستن.
نه نمیشد باید تیکمو بندازم بعد اوکی میشم.
_ مامانت بیاد ریمارو ببینه؟
_ خب آره ریمارم میبینه دیگه!
صدای نفس هاش شنیده میشد.
مکثی کرد و با تردید گفت _ ببینم نفس چیزی شده؟کسی چیزی گفته؟
_ نهنه مگه کسی باید چیزی بگه!
فعلا خدافظ
_ خدافظ
گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم بیرون.دایی مجید و زندایی عفت و شایان اومده بودن.
شایان کوچیکترین پسر بود و بیست و سه ساله بود یه خواهر بزرگتر بیست و شش ساله داشت که ازدواج کرده بود و با شوهرش کیش زندگی میکردن. و دوقلوهای سه سالشون آرتا و آنا زبونزد فامیل بودن.
و سامان بیست و هشت سالشه و معلمه الانم سرکلاسه و منتظر اون میمونیم تا بیاد بعد بریم.
از پلهها پایین رفتم و گفتم _ سلام
دایی مجید اومد سمتم و بغلم کرد منم بغلش کردم و گفتم _ خوبی دایی جون؟
_ قربونت برم دایی جان
رفتم سمت زندایی عفت و بغلش کردم.از زن دایی جهان چیزی به یادم نبود اما زندایی عفت الحق که تا پونزده سالگیم مادری کرده بود.
اونم بغلم کرد و گفت _ دختر گلم خوبی مادرجون؟
_ مرسی زندایی خوبید شما؟
_ فدات بشم عزیز دلم
نگاهم به شایان کشیده شد.داشت با اخم نگاهم میکرد.
سلامم نکرد بی ادب.
رفتم تا چایی بیارم.عزیز و دایی داشتن با بقیه حرف میزدن.پس طناز کجا بود؟
استکانارو توی سینی گذاشتم و قندونا رو کنارش گذاشتم..
چاییها رو پخش کردم و نشستم کنار شایان روی مبل دونفره.
_ چته؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت_ هیچی
_ شایان چته؟
برگشت نگاهم کرد و گفت _ تو با مسیحا دوست شدی؟
چشمام گرد شد یعنی از کجا فهمیده بود!
_ شایان چی میگی؟
نگاهی به دایی و زندایی انداخت و آروم گفت _ میدونی چیه؟من فکر میکردم همونقدر که برادرانه دوستون دارم شمام به من اعتماد دارید.
اون از طناز اینم ازتو.
اخمیشو غلیظ کرد و گفت _ بیا بالا کارت دارم
و رفت بالا نمیخواستم برم و جواب پس بدم.
شایان برگشت و بلند گفت _ نفس میشه یه لحظه بیای بالا فلشتو بهم بدی و پسورد لب تاپتو؟
زندایی عفت نگاهی مشکوک بهمون انداخت و زیرلب گفت _ باز دارید چیکار میکنید؟
آروم گفتم _ هیچی
و رفتم سمت پلهها..رفتم توی اتاقم و برگشتم سمتش که سریع گفت _ تو یه چیزیو میدونی یه چیزهاایی رو نمیدونی!
آروم گفتم _ دوست نیستیم.فقط خاست کمی آشنا بشیم همین.
الانم دیگه کاری به کارش ندارم.مامانش میخواد ریما رو واسش جور کنه انگار!
دستی به ته ریش مرتبش کشید و گفت _ نفس آخ نفس از دست تو!
کلافه دور خودش میچرخید و نفس نفس میزد.
دستشو گرفتم و گفتم _ شایان چیشده؟
دستشو رها کرد.
نشست روی تختم و گفت _ نفس نمیدونم باید بهت بگم یانه ولی اگه نگم میمیرم!
نشستم کنارش و گفتم _ ها بگو دیگه!
شروع کرد به تعریف کردن.
کاش لال میشد!
_ نفس جان مسیحا وصله تو نیست!
گیج گفتم _ چی میگی؟
_ این مسیحایی که میبینی عادل و عاشق و عارف این مسیحایی که از هیچکس نمیترسه،مریضه!
پوزخندی زدم و گفتم _ روانپزشکه بعد مریضه؟
_ آره مریضه عزیزم..در ضمن کی گفته روانپزشکه؟فعلا استاداش بهش صلاحیت نمیدن ادامه بده باید تغییر بده تخصصشو
ببین الان باهات خوبه ولی دوروز دیگه دلش میخواد آزارت بده.
بیماریش اینطوریه که گاهی خیلی خوبه کاهی خیلی عصبی.اینا بی دلیل اتفاق می افته.
یاد اون روز کافه شاملو افتادم.
ادامه داد _ گاهی میره تو لاک تنهایی گاهی دلش فقط جمع میخواد.
گاهی میخواد یکیو با کاراش آزار بده و اشکشو دربیاره.گاهی هم...
دست اوردم بالا و گفتم _ بس کن شایان.من خودم قیدشو زدم.نمیخوام برم تو زندگی ریما!
فلشمو برداشتم انداختم تو صورتش و گفتم _ بیرون تا حاضر شم.
با غیض فلشو برداشت و پرت کرد تو صورتم و گفت _ ارزونی خودت نفهم فلش تو به چه دردم میخوره پر کارتون باب اسفنجی.
و رفت بیرون.خندم گرفت به حرف آخرش.اما ترسیده بودم از اینکه راست بگه یا نه.آخه من تا به امروز چنین رفتاری ازش ندیده بودم.تا حالا باعث ناراحتی یا زجرم نشده بود چه برسه به آزار دادن عمدی یه شخص. نکنه دوروغ بگه شایان! آخه شایان چرا دوروغ بگه.از یه طرف میگفتم آخه مسیحا چرا پنهونکاری کنه!
سعی کردم این چیزارو از ذهنم خط بزنم.زندایی عفت اومد و گفت که برم ناهار.
همه دور میز جمع شده بودیم.سامانم اومده بود.حیف!! کاش آرام و بچههاشم بودن.
طنازم بالاخره اومده بود پایین و از اتاق و نامزد بازی دل کنده بود.
سنگینی نگاهی رو که سالهاست احساس میکنم دوباره حس کردم.
دایی جهان مثله همیشه حواسش به من بود که خدایی نکرده کم کاری نکنم و گرسنه بشم.
میدونستم خیلی دوسم داره برای همینم هیچ وقت کاری نکردم که ناراحت بشه.
دایی _ باباجان نفس پرنسس خانوم غذاتو بخور یه وقت ضعف نکنی!
لبخندی زدم و گفتم _ چشم دایی
درحالی که خورشت قرمه سبزی مادرجون رو با برنج قاطی میکردم توی فکر رفتم.
پنج سالم بود اما خیلی بچهتر از سنم بودم.
پیرهن آبی آسمونیم و تل مویی که داشتم ست بود.
با جورابای فرفری سفید رنگ و موهایی که بافته شده بود.
عروسک دستم همیشه کنارم بود.خوشگل ترین خرس دنیا بود از نظرم.
شایان برام گرفته بود.خیلی دوسش داشتم.
بدوبدو میکردم توی باغ همین عمارت.اونموقع بازسازی نشده بود و خیلی قدیمی بود البته قدیمی و ترسناک!
با خنده گفتم _ دایی دایی جونم بیا کمک!
طاهر دنبالم بود و میخواست بگیرتم آب بندازه روم.
دایی از در عمارت اومد و گفت _ طاهر بابا خواهرتو اذیت نکن
طاهر درحالی که از آب حوض پر مشتش میکرد گفت _ بابا بزار حرصش بدم تا گوجه بشه یکم بخندیم
دایی باخنده اومد و بغلم کرد و گفت _ تا وقتی داییت هست آقا گرگه نمیتونه ببرتت از این قصر پرنسس خانوم!
از اونموقع لقب پرنسس خانومو گرفتم.
طاهر میگفت تو اگه بخوای هم نمیتونی ازدواج کنی چون بابام نمیزاره.یا اگرم بزاره شوهرت میشه شوالیه ای که قراره سفیدبرفی یا زیبای خفته رو نجات بده!
لبخندی از مرور خاطره شیرینم زدم...
آخرین ویرایش: