جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گاز گرفته شده] اثر «لحظه خیال کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لحظه خیال با نام [گاز گرفته شده] اثر «لحظه خیال کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 447 بازدید, 5 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گاز گرفته شده] اثر «لحظه خیال کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لحظه خیال
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لحظه خیال
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

لحظه خیال

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
10
29
مدال‌ها
2
نام رمان :گاز گرفته شده

نویسنده : لحظه خیال

ژانر : تخیلی، ماورالطبیعی، عاشقانه

عضو گپ نظارت (۳)S.O.W

خلاصه: در مورد دختری هست که با دوستش سر یه شرط بندی وارد جنگل میشن ..جنگلی که یک جنازه پیدا شده.. جنازه ای که پلیسها در حال بررسی ایش هستند ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

لحظه خیال

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
10
29
مدال‌ها
2
پارت _ 1

مقدمه
در جنگلی وهم‌آمیز...
در ظلمت در جنگلی سیاه...
دو دختر.‌‌..‌
برای یک شرط بندی دیوانه‌وار...
وارد جنگلی بزرگ شدند.
جنگلی پر از عجایب... .
آری، شرط بندی که باعث تغییر مسیر زندگی هر دو دختر شد... .


عجب غلطی کردم! با این اوضاع جسمانیم... با این قلب مریض و نفس‌هایی که یکی در میون می‌رفت و می‌اومد... به خاطر یک شرط بندی، اومدم جنگل... جنگلی که تو تاریکی شب غرق شده بود...که روشناییش نور ماه و مهتاب و چراغ قوه ای که داشتیم،که تا چند قدمیمون رو ببینیم، با درختان سر به فلک کشیده... مجبور به چه کارهایی شدم،که تا الان تو عمرم اصلا امتحان نکردم .
- ترانه، بیا بی‌خیال این شرط بندی بشیم... هرچی بخواهی بهت می‌دهم... فقط بیا برگردیم... اصلاً تمام جزوه‌هات رو می‌نویسم... همه امتحان‌ها رو به جای تو می‌خونم... برات اصلاً گوشی می‌خرم... بیا و بی‌خیال شو... بیا برگردیم... خیلی می‌ترسم...قلبم تو دهنمه... صداش تو گوشمه از بس تند می‌زنه.
ترانه همین‌طور که داشت، چراغ قوه رو به اطراف می‌چرخوند:
- وای سارا چه‌قدر غر می‌زنی... آدم هم این‌قدر ترسو... نترس هیچی نمی‌شه... ما که تنها نیستیم... پلیس‌ها رو نمی‌بینی؟
نگاهم به پلیس‌هایی که با چراغ قوه و اسلحه‌هاشون داشتن دنبال جسد می‌گشتن و با احتیاط کامل مسیر رو پیش می‌رفتن و ما دو تا هم در تعقیب اون‌ها افتاد:
- پلیس‌ها که جلوتر از ما هستند... یه حیوونی به ما حمله کنه،که کسی نمی‌فهمه... اصلاً اون قاتله اگه این‌جا باشه، چی ؟
ترانه با نور چراغ قوه به سمت من برگشت، در حالی که چراغ قوه رو به حالت اخطار جلوی صورتم گرفته بود:
- هیس! بابا نترس... فکرهای مثبت بکن... یکم آروم‌تر حرف بزن! صدامون و نشنوند... بعدهم قاتل اینجا چه می‌کنه؟ مطمئن باش تا الان از کشور هم خارج شده. چه برسه این‌جا! تازه با وجود این همه پلیس!؟
دستم و جلو چشم‌هام گرفتم،که نور اذیتشون نکنه:
- وای چراغ و اون طرف بگیر، کورم کردی! به خدا تو باید دختر بابای من می‌شدی... تو عاشقِ پلیس‌ بازی و هیجانی، نه من؟!

صدای خش‌خش برگ‌های زیر پامون، صدای هوهو باد ... صدای جیرجیرک‌های روی درختان، صدای حیوون‌ها که معلوم نیست صدای کدوم حیوون می‌اومد... تو تاریکی هولناک شب، اون‌ هم تو جنگلی که یک جسد پیدا شده... همه با هم ترکیب و باعث ترس و آشفتگی من شده بودن. اما این دوست من ترانه انگار نه انگار مثل همیشه شجاع و نترس... به خاطر یک شرط بندی که نتیجه‌اش شده ما وسط این وضعیت هولناک و دلهره‌آور... وسط جنگل تو تاریکی شب در تعقیب پلیس برای پیدا کردن جسد... یکی نیست بگه مگه ما دو تا پلیس هستیم؟ یا کارگاه جکت؟که باید جسد رو پیدا کنیم.

با ایستادن ترانه... من‌هم که از ترس سفت بازوش و گرفته بودم:
- چرا ایستادی؟
نگاهش کردم دیدم میخ رو به‌ رو شده... خط نگاهش و دنبال کردم با دیدن حیوونی که تو تاریکی معلوم نبود چیه... فقط دو تا چشم براق و یک جسه مشکی مشخص بود.. من که از شوک و ترس یک لحظه نفس کشیدن، یادم رفت... فقط صدای ترانه رو شنیدم،که آروم گفت:
- بدو
دیگه نفهمیدم چه‌جوری با چه سرعتی فقط دویدیم... همین‌طور که داشتیم می‌دویدیم. یک لحظه برگشتم پشتم با دیدن فاصله کم اون حیوون با خودمون تنها کاری که کردم، یک جیغ فراصوت و بعدش هم دیگه نفهمیدم چی شد. دست ترانه از دستم رها شد... از یک جای بلند به سمت پایین، مثل یک گوله پرت شدم... با هر چرخی که می‌خوردم بدنم به یک‌جا برخورد می‌کرد... با تمام شدن غلتیدنم، بعد کمی که از شوک افتادن رها شدم... با بدن خورد و کوفته و زخمی در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، بلند شدم... اطراف و نگاه کردم... دیدم نه از ترانه... نه از اون حیوون... خبری نیست... یه نفس عمیق از نبود اون حیوون کشیدم... یک‌دفعه یاد گوشیم افتادم... با عجله گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم، تا با ترانه تماس بگیرم. با دیدن صفحه خاموش آه از نهادم بلند شد... با بلند کردن سرم از تو گوشی خاموش... همین‌طور که اطراف را مواظب بودم،که دوباره حیوونی بهم حمله نکنه... یک‌دفعه با دیدن جاده که درست سمت راستم بود. یک نور امیدی تو دلم روشن شد... با خوش‌حالی نفهمیدم چه‌جوری به سمت جاده دویدم... هنوز به جاده نرسیده بودم،که با پرت شدنم و افتادن جسمی روی بدنم، صدای جیغ وآخم بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لحظه خیال

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
10
29
مدال‌ها
2
پارت _2

با دیدن گرگی که هیکل بزرگش رو روی من انداخته بود. شروع کردم، به تقلا کردن و جیغ و فریاد زدن... تا از دستش فرار کنم و من و ول کنه... از ترس نمی‌دونستم چی‌کار کنم؟ آدرنالین خونم بالا رفته بود... صدای ضربان قلبم رو کاملاً می‌شنیدم... بین تقلاها و تلاش‌هام و ضربه زدن‌هام به بدن اون گرگ، با غرشی که کرد... نفهمیدم چه‌جوری سرش تو گردنم رفت... از سوزش و درد فجیعی که توی بدنم پیچید، صدای جیغ و فریادم تو جنگل به اون بزرگی منعکس شد. از درد و سوزش بیش از حد گردنم انگشت‌هام تو خز‌های اون گرگ فرو رفت... فقط یک لحظه که گردنم و با اون دندون‌های تیزش رها کرد... سریع خودم رو کنار کشیدم... و بلند شدم که فرار کنم هنوز قدم از قدم برنداشته... پاچه‌ی شلوارم رو با دندون‌های تیز و وحشتناکش گرفته بود و من رو روی زمین می‌کشید... پوست بدنم که از سایش با ریشه‌های درختان کنده می‌شد، رو کامل حس می‌کردم... شروع کردم به لگد زدن، تا پاچه شلوارم رو ول کنه... تمام صورتم از اشک و عرق خیس شده بود... یک لحظه که فکر کردم دیگه ولم کرده... با پیچیدن درد و سوزشی تو ساق پام... صدای جیغ و فریادم همراه هق‌هقی که می‌کردم تو جنگل منعکس شد...می‌دونستم ،اگه نتونم فرار کنم... امشب شام این گرگ وحشتناک می‌شم... با این فکر که بمیرم... غذای این حیوون بشم... تقلاهام با وجود تمام دردی که توی ساق پای راستم و گردنم و خونریزی که راه افتاده بود و قشنگ ریزش خون روی پوستم حس می‌کردم، بیش‌تر کردم... تا پام از شر دندون‎هاش رها شد.. نفهمیدم چه‌جوری یه ضربه به کجاش زدم... همون ضربه یک وقفه‌ای ایجاد کرد، که تونستم خودم رو نجات بدهم... و با سرعتی که به نظر خودم سریع بود، فرار کنم.. همراه با پایی که می‌لنگید،و خونریزی و درد داشت... ولی اون موقع هیچی حس نمی‌کردم... فقط تمام ذهنم فرار و نجات خودم پر شده بود.
وسط دویدن‌هام با اون همه خونریزی، درد و نفس‌هایی که به زور بالا می‌اومد. سرگیجه و تاری دید هم سراغم اومده بود.. بعد چند تا تلو‌تلو خوردن،کامل روی زمین افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم.
حسش می‌کردم... نوازش‌هایی که روی موهای سرم انجام می‌شد... از بوی تنش کاملاً متوجه شدم، مامانمه که داره با دست‌های گرمش مو‌هام رو نوازش می‌کنه... اما نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم... انگار پلک‌هام بهم دوخته شده بودن و قدرت زیادی برای باز کردنشون، می‌خواست... سوزشی که توی گردن و پام پیچیده بود و صداهایی که کاملاً واضح می‌شنیدم... صداهایی می‌شنیدم که تو همون وضعیت نیمه هوشیاریم هم عجیب بود.. صدای گردش خون توی رگ‌هام...صدای ضربان قبلم رو خیلی راحت در حالی که به آرامی می‌تپید. حتی صدای جریان خون و ضربان قلب مامانم رو هم کاملاً می‌شنیدم... ضربان مچ دستی که داشت نوازشم می‌کرد... صدای قطره‌های سرمی که می‌چکید و وارد جریان خونم می شد... حس می‌کردم که مٌردم، این قدر صداها رو واضح می‌شنوم... بوی عطر تنم که همراه با بوی عرق آمیخته شده بود. صدای راه رفتن گنجشکی که لبه پنجره بود... یه قدرت خاصی رو تو وجودم حس می‌کردم... همه حس های بدنم انگار چند برابر شده بود؛ صداها... بوها... لمس‌ها.
با صدای مامانم که بهم گفت:
- سارا، عزیزم چشم‌هات رو باز کن.
انگار منتظر همین فرمان بودم،که چشم‌هام آروم باز شد... هجوم نور چشم‌هام رو زد، باعث شد دوباره ببندمشون... چندبار پلک زدم تا بتونم ببینم و چشم‌هام به نور عادت کنه، با دیدن چهره خوش‌حال مامان که بهم زل زده بود... با صدای زمخت و گرفته گفتم:
- ما... مان
مامان با لبخند به لب در حالی که دستم رو گرفته بود:
- جان مامان! بالاخره بهوش اومدی؟ نمی دونی چه‌قدر خوش‌حالم؟!
باگلوی خشک و زخمی که یک ذره آب هم تو دهنم نبود،گفتم:
-آ...ب
بعد خوردن آب ولرم به کمک مامان در حالی که یک دستش رو برای کمک به من به لیوان و دست دیگه اش رو پشتم گذاشته بود.
اولین بار بود.. این‌قدر دقیق... برخورد قطرات آب با لیوان... جریانش تو گلوم... که الان داره از گلوم پایین میره و وارد بدنم میشه... همه رو حس می‌کردم... با مکث‌هایی که حاصل گلوی زخمیم بود،گفتم:
- چی... شده؟ چه... اتفاقی... برای... من افتاده؟ در اصل منظورم به خاطر قدرتی بود، که حس می‌کردم تو تمام بدنم جریان داره و این حس‌هایی که تازه توی بدنم پیدا شده بود و برای من تازگی داشت.
مامان بعد گذاشتن لیوان روی پا تختی:
- خودت یادت نیست، چه اتفاقی برات افتاده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لحظه خیال

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
10
29
مدال‌ها
2
پارت _3

با خوردن همون آب انگار راه گلوم باز شد، و حرف زدنم انگار راحت‌تر از قبل شد.. دیگه مکث‌هام کم‌تر شده بود:
- تا جایی... که یادمه، داشتم... از دست یه گرگ گرسنه‌ی وحشی... فرار می‌کردم... بعد خوردم زمین... دیگه هیچی نفهمیدم.
مامان با تکون دادن سرش به عنوان تأسف :
- آخه من موندم دو تا دختر اون موقع شب تو جنگل با وجود خطر‌های زیادی که هست! چیکار می‌کردین؟ واقعاً این‌چه کاری بود، تو و ترانه کردین؟ اگه اتفاق بدتر برای هر دوتون می‌افتاد. چی ؟ اگه اون گرگ یا هر حیوون دیگه می‌کشتند.چی؟ تازه اون قاتل هم هست ،که هنوز پیدا نشده... به فکر قلب مریضت نبودی... با این وضعیت جسمانیت،که تنگ نفسی داری... رفتی جنگل ؟! اون‌هم اون موقع شب! می‌دونی یک هفته است، بیهوش روی این تخت افتادی! و یک‌سره تب و لرز داشتی .
وسط حرف‌های مامان پریدم و با شوک گفتم:
- چی؟!یک هفته است، من بی‌هوشم.
مامان همزمان سرش رو به نشانه تأکید به سمت پایین تکان داد:
- بله... برو شکر کن ،که زنده موندی بدتر از این نشد و به خیر گذشت... حالا بگو ببینم. اون موقع شب تو و ترانه تو جنگل چی‌کار می‌کردین؟ ترانه که میگه ماشینتون تو جاده خراب شده بود... از دور پلیس‌ها رو دیدین، رفتین کمک بیارین... بعد یه حیوون بهتون حمله کرده و فرار کردین ...پس چرا ترانه سالمه؟! و تو،توی این وضعیت ؟
در حالی که یه نفس عمیق می‌کشیدم و خیالم راحت شد. که ترانه حقیقت رو نگفته که به خاطر یک شرطبندی... اون موقع شب... برای پیدا کردن جسد دنبال پلیس افتادیم. نامحسوس با قورت دادن آب دهانم، برای اینکه مامان و از این شک و تردیدی که دچارش شده بود... نجاتش بدهم،گفتم:
- ترانه راست گفته... موقعی که داشتیم فرار می‌کردیم ،من از ترانه عقب افتادم ...بعدهم نفهمیدم، چه‌جوری! از یه بلندی، پرتگاه مانندی... پایین پرت شدم، بعد هم مورد حمله گرگه قرارگرفتم. به زور تونستم ،خودم رو از دستش نجات بدهم.
مامان در حالی که دیگه هیچ شک و شبهه‌ای تو صورتش نمود نمی‌کرد... بلند شدو گفت:
- خب بهتره استراحت کنی... تا من برم، یه سوپی، غذایی درست کنم... بیارم، بخوری... قوت بگیری... این چند روز که کلاً سرم،آمپول و دارو بهت دادیم.
بعد رفتن مامان، همین‌طور که داشتم به اتفاق اون شب و گرگه فکر می‌کردم... نفهمیدم چه‌جوری دوباره تو عالم خواب و رویا غرق شدم.
شب بود، چشم‌هام هیچ جا رو نمی‌دید! با نفس‌نفس داشتم تو جنگل می‌دویدم... نفسم گرفت... قلب مریضم تیر کشید... برگشتم عقب، و با دیدن گرگی که با یک جهش همراه با غرش بلند، به سمتم پرید.. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، از خواب پریدم. با دیدن صورت ترانه بالای سرم در حالی که کنار تختم به حالت نیم خیز شده بود. از ترس و شوک خواب و دیدن یک‌دفعه ای ترانه...تادهانم رو باز کزدم که جیغ بزنم، آب دهنم پیچید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.
ترانه گفت:
- خوبی؟ خواب دیدیِ؟ بیا این لیوان آب و بخور.
بعد خوردن آب در حالی که یک دستم روی قلبم بود، که مثل چی می‌تپید... چند تا نفس عمیق کشیدم:
- تو بالای سر من چی‌کارمی‌کنی؟ ترسیدم.
ترانه بعد گذاشتن لیوان روی پاتختی،کنارم روی تخت نشست و تندتند گفت:
- اومدم مطمئن بشم، یک‌دفعه سوتی ندی... به مامانت که حرفی نزدی؟ ما تو جنگل چی‌کار داشتیم؟ چی شده؟
-نه نگفتم... خیالت راحت... فقط از حمله گرگِ گفتم... حرفی از اتفاق‌ها و جریان‌های قبلش نزدم.
ترانه همینطور که نفس راحتی می کشید دستش رو به نشانه شکر بالا اورد و گفت :
- خب خدا رو شکر که نگفتی... تا اومدم بیام این‌جا، و تو از خواب بیدار بشی... از استرس مردم و زنده شدم.
- ترانه، بعد جدا شدنمون چه اتفاقی برای تو افتاد؟
همین‌طور که به گردنم زل زده بود... رفت تو فکر... شروع کرد... جریان و بازگو کردن:
- هیچی بعد این‌که هم و گم کردیم، داشتم تو جنگل عقب‌عقب می‌رفتم...که مطمئن بشم، دیگه حیوونِ دنبالم نیست... وقتی مطمئن شدم، همین که برگشتم که بیام دنبال تو، هنوز سارا رو کامل نگفته بودم... اون سگ بابات و دیدم، نفهمیدم چه‌جوری افتادم زمین اون‌هم افتاد روم شروع کرد... پارس کردن.پلیس‌های دیوونه‌تر ازخودش رو به سمتم کشید، بعد دیگه هیچی بابات من و از دست اون سگه نجات داد ...یه لباس بهم بدهکاری، لباسم اون سگه خل پاره کرد. حیف اون لباس که این‌قدر دوستش داشتم... چه‌قدر سگه احمقه! این همه من و دیده و بو کشیده،آخرش من و با قاتل اشتباه گرفته بود... یعنی اگه بابات به دادم نمی‌رسید... سگه تیکه پارم کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لحظه خیال

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
10
29
مدال‌ها
2
پارت _4

دیدم، موتور فحش دادن ترانه به پیتر، همون سگ بابام روشن شده... ترانه هیچ وقت از پیتر خوشش نمی‌اومد... هر موقع می‌دیدش فقط فحشش می‌داد. پیتر یک سگ از نژاد ژرمن شپرد؛ یکی از سگ‌های اصیل آلمانی... که باهوش و شجاع... که به عنوان سگ نگهبان هم می‌شناسندشون... پیتر سگی قهوه‌ای رنگ با کمری سیاه؛ که یک سر پهن و یک پوزه تیز... باگوش‌های نسبتاً بزرگ که در إنتها تیز می‌شه... چشم‌هاش تیره و بادامی شکل هستند...با بینی سیاه و مربعی و جالبی ماجرا این‌جاست،که از بس باهوشه به طور کامل احساس‌های انسان‌ها رو درک می‌کنه... به طور مثال؛ کاملاً یک حس مشترک با ترانه نسبت بهم دارن... و هیچ‌کدوم از هم‌دیگه خوششون نمیاد.
برای این‌که ترانه از ماجرای اصلی گمراه نشه و دوباره بند پیتر بی‌چاره نکنه.. بحث وعوض کردم:
- ترانه، من و چه‌جوری پیدا کردین؟ وای به بابام چی گفتی؟ نگفتی که اصل ماجرا چیه؟ وما! اون‌ وقت شب تو جنگل چی‌کار می‌کردیم؟
ترانه دستش و به معنای هیس! گذاشت جلوی دهنم:
- چه خبرته؟! یکی‌یکی بپرس... نترس.خودم حواسم جمع بو د، که چی بگم... ماجرای رفتن به جنگل رو که همون داستان خراب شدن ماشین رو تعریف کردم... فقط تو مراقب باش! سوتی ندی...
پریدم وسط حرف زدنش و گفتم:
- باشه‌باشه! حواسم هست... زود جریان پیدا شدن من و بگو...
ترانه :
- خب بابا... باشه می‌گم بعد کلی سیم جین شدن، از طرف پلیس‌ها و عمو سرهنگ... وقتی فهمیدن که از هم جداشدیم و دیگه تو رو ندیدم، همراه پلیس‌ها و عمو سرهنگ افتادیم دنبال تو... تا تو رو پیدا کنیم که اون سگِ بابات با بو کشیدن تو رو پیدا کرد؛ دراصل تو که نبودی یه فرد جنازه مانند، با بدن خونی... لباس‌هات که همه خونی شده بود... شالت افتاده بود... موهات همه پریشون و خونی روی صورتت، گردنت و زمین پخش شده بود... وای من که تو رو دیدم... گفتم مُردی! خیلی خونی و زخمی بودی... من که همون لحظه اول، که نگاهم بهت افتاد... یه وای جیغ مانندی کشیدم ...از شوک تا چند دقیقه با چشم‌های از حدقه درآومده و دهن نیمه باز فقط تو رو نگاه می‌کردم.
با سوال پرسیدم:
- وقتی من و پیدا کردین، گرگی اون نزدیکی‌ها یا اطراف من ندیدین؟
ترانه:
- نه بابا ما اومدیم... تو رو وسط درخت‌ها، روی زمین پیدا کردیم... هیچ حیوونی و گرگی هم نبود. شاید هم بوده پیتر رو که دیده فرار کرده؟ ولی موقعی که ما پیدات کردیم تنها بودی.
سه روز گذشت و من تونستم بعد استراحت‌های فراوانی که تو طول عمرم رخ نداده بود.آماده برگشت به زندگی عادی و روزمره خودم بشم؛ هر چند از زمانی که به‌هوش اومده بودم چیز‌های عجیبی دریافت می‌کردم. از جمله صداها... بوها... ولی دیگه باید دانشگاه رفتن از امروز شروع کنم؛ از زمانی که به‌هوش اومده بودم، تا الان... به بازجویی وتعریف کردن ماجرا برای همه مخصوصاً پلیس‌ها، چهار بار فقط برای بابام که سرگرد اداره جنایی بود... تعریف کردم و کلی سوال وجواب شدم، کلی سماجت و سرزنش و نصیحت‌هم شنیدم. بلاخره امروز، روز برگشت به زندگی عادی با آدم غیر عادی... اونم باکلی تذکر و قانون که به جز دانشگاه جای دیگه نرم مخصوصاً سمت جنگل... حتی از ده کیلومتری جنگل هم عبور نکنم از بس ترسیده بودن که می‌خواستن برایم نگهبان بزارن ...دیگه با کلی التماس و خواش‌های من وترانه این موضوع کنسل شد.نه من خیلی خوشم میاد. که یکی بیست وچهار ساعت مراقبم باشه! همه‌ جا دنبال آدم و به قول معروف فوضول و خبرنگار.

با برداشتن حولم روانه دوش گرفتن شدم بعد کندن لباس‌هام تو رختکن برای برداشتن پانسمانم رفتم جلوی آیینه با دیدن خودم تو آیینه، اولین جایی که نگاهم بهش افتاد پانسمان گردنم بود، با برداشتن پاسنمان برای اینکه خیس نشه... نگاهم از تو آینه به زخمم افتاد؛ ولی با ندیدن هیچ جای زخمی روی پوستم ماتم برد! چندبار، چشم‌هام وباز و بست کردم. صورتم جلو عقب بردم، چشم‌هام ومالیدم ...خودم و نشگون گرفتم! که اگه خوابم بیدار بشم... ولی، دیدم نه بیداربیدارهستم و گردنم خوب‌خوب شده، اصلاً انگارنه‌انگار که جای دندون‌ها و زخم عمیقی که روی گردنم بود، وجود داشته ..سریع خم شدم وپانسمان پای راستم رو باز کردم؛ با دین ساق پای سالمم بدون هیچ ردی از زخم، واقعا ذهنم گنجایش این همه شوک و غیرممکن‌ها رو نداشت! سریع خودم رو شستم و اومدم بیرون ...ولی تمام لحظات ذهنم درگیر بود! که چی شده؟ صداها و بوهایی که می‌شنیدم،کافی نبود. حالا زود خوب شدن زخم‌هام... دیگه واقعا داشتم از خودم می‌ترسیدم!...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین