پارت _ 1
مقدمه
در جنگلی وهمآمیز...
در ظلمت در جنگلی سیاه...
دو دختر...
برای یک شرط بندی دیوانهوار...
وارد جنگلی بزرگ شدند.
جنگلی پر از عجایب... .
آری، شرط بندی که باعث تغییر مسیر زندگی هر دو دختر شد... .
عجب غلطی کردم! با این اوضاع جسمانیم... با این قلب مریض و نفسهایی که یکی در میون میرفت و میاومد... به خاطر یک شرط بندی، اومدم جنگل... جنگلی که تو تاریکی شب غرق شده بود...که روشناییش نور ماه و مهتاب و چراغ قوه ای که داشتیم،که تا چند قدمیمون رو ببینیم، با درختان سر به فلک کشیده... مجبور به چه کارهایی شدم،که تا الان تو عمرم اصلا امتحان نکردم .
- ترانه، بیا بیخیال این شرط بندی بشیم... هرچی بخواهی بهت میدهم... فقط بیا برگردیم... اصلاً تمام جزوههات رو مینویسم... همه امتحانها رو به جای تو میخونم... برات اصلاً گوشی میخرم... بیا و بیخیال شو... بیا برگردیم... خیلی میترسم...قلبم تو دهنمه... صداش تو گوشمه از بس تند میزنه.
ترانه همینطور که داشت، چراغ قوه رو به اطراف میچرخوند:
- وای سارا چهقدر غر میزنی... آدم هم اینقدر ترسو... نترس هیچی نمیشه... ما که تنها نیستیم... پلیسها رو نمیبینی؟
نگاهم به پلیسهایی که با چراغ قوه و اسلحههاشون داشتن دنبال جسد میگشتن و با احتیاط کامل مسیر رو پیش میرفتن و ما دو تا هم در تعقیب اونها افتاد:
- پلیسها که جلوتر از ما هستند... یه حیوونی به ما حمله کنه،که کسی نمیفهمه... اصلاً اون قاتله اگه اینجا باشه، چی ؟
ترانه با نور چراغ قوه به سمت من برگشت، در حالی که چراغ قوه رو به حالت اخطار جلوی صورتم گرفته بود:
- هیس! بابا نترس... فکرهای مثبت بکن... یکم آرومتر حرف بزن! صدامون و نشنوند... بعدهم قاتل اینجا چه میکنه؟ مطمئن باش تا الان از کشور هم خارج شده. چه برسه اینجا! تازه با وجود این همه پلیس!؟
دستم و جلو چشمهام گرفتم،که نور اذیتشون نکنه:
- وای چراغ و اون طرف بگیر، کورم کردی! به خدا تو باید دختر بابای من میشدی... تو عاشقِ پلیس بازی و هیجانی، نه من؟!
صدای خشخش برگهای زیر پامون، صدای هوهو باد ... صدای جیرجیرکهای روی درختان، صدای حیوونها که معلوم نیست صدای کدوم حیوون میاومد... تو تاریکی هولناک شب، اون هم تو جنگلی که یک جسد پیدا شده... همه با هم ترکیب و باعث ترس و آشفتگی من شده بودن. اما این دوست من ترانه انگار نه انگار مثل همیشه شجاع و نترس... به خاطر یک شرط بندی که نتیجهاش شده ما وسط این وضعیت هولناک و دلهرهآور... وسط جنگل تو تاریکی شب در تعقیب پلیس برای پیدا کردن جسد... یکی نیست بگه مگه ما دو تا پلیس هستیم؟ یا کارگاه جکت؟که باید جسد رو پیدا کنیم.
با ایستادن ترانه... منهم که از ترس سفت بازوش و گرفته بودم:
- چرا ایستادی؟
نگاهش کردم دیدم میخ رو به رو شده... خط نگاهش و دنبال کردم با دیدن حیوونی که تو تاریکی معلوم نبود چیه... فقط دو تا چشم براق و یک جسه مشکی مشخص بود.. من که از شوک و ترس یک لحظه نفس کشیدن، یادم رفت... فقط صدای ترانه رو شنیدم،که آروم گفت:
- بدو
دیگه نفهمیدم چهجوری با چه سرعتی فقط دویدیم... همینطور که داشتیم میدویدیم. یک لحظه برگشتم پشتم با دیدن فاصله کم اون حیوون با خودمون تنها کاری که کردم، یک جیغ فراصوت و بعدش هم دیگه نفهمیدم چی شد. دست ترانه از دستم رها شد... از یک جای بلند به سمت پایین، مثل یک گوله پرت شدم... با هر چرخی که میخوردم بدنم به یکجا برخورد میکرد... با تمام شدن غلتیدنم، بعد کمی که از شوک افتادن رها شدم... با بدن خورد و کوفته و زخمی در حالی که نفسنفس میزدم، بلند شدم... اطراف و نگاه کردم... دیدم نه از ترانه... نه از اون حیوون... خبری نیست... یه نفس عمیق از نبود اون حیوون کشیدم... یکدفعه یاد گوشیم افتادم... با عجله گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم، تا با ترانه تماس بگیرم. با دیدن صفحه خاموش آه از نهادم بلند شد... با بلند کردن سرم از تو گوشی خاموش... همینطور که اطراف را مواظب بودم،که دوباره حیوونی بهم حمله نکنه... یکدفعه با دیدن جاده که درست سمت راستم بود. یک نور امیدی تو دلم روشن شد... با خوشحالی نفهمیدم چهجوری به سمت جاده دویدم... هنوز به جاده نرسیده بودم،که با پرت شدنم و افتادن جسمی روی بدنم، صدای جیغ وآخم بلند شد.