- Mar
- 3,431
- 12,574
- مدالها
- 6
در کنار یک کوهستان زیبا رودخانهای وجود داشت که بسیار تنها بود. او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمیآمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمیدهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی میکرد و اجازه نمیداد ماهیها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا میکرد. دختر کوچولو میخواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمیتوانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمیکرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمیگذاشت و به او میگفت از من دور شو.
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانیها تسلیم نمیشد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آنها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر میکرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون میآورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمیتوانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در میآورد.
حالا دیگر رودخانه میخواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا میکرد. دختر کوچولو میخواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمیتوانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمیکرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمیگذاشت و به او میگفت از من دور شو.
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانیها تسلیم نمیشد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آنها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر میکرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون میآورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمیتوانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در میآورد.
حالا دیگر رودخانه میخواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.