جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گروه ERROR 404] اثر «GHAZALEH کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ..Shadow.. با نام [گروه ERROR 404] اثر «GHAZALEH کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 189 بازدید, 3 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گروه ERROR 404] اثر «GHAZALEH کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ..Shadow..
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ..Shadow..
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
597
3,323
مدال‌ها
2
رمان: گروه Error 404
اثر: GHAZALEH
ژانر: علمی تخیلی، فانتزی، طنز، جنایی، عاشقانه
ناظر: @دلربا :)
خلاصه:

امروزه جهان به سرعت، درحال پیشرفته! عصر فناوری و ارتباطاتی که هر لحظه و هر ثانیه دست به دست هم می‌دن تا دنیا رو بسازن.
حالا از میون میلیاردها انسان، گروهی وارد عمل می‌شن که قصدشون تنها و تنها، نابودیه کره‌ی زمینه.
رمان پیش‌رو، راجب متحد شدن دو دختر خون‌آشام و دو دختر ساحره هست که گروه اِرور404رو تشکیل میدن. اون‌ها هر روز در حال تلاشن تا از دنیای انسان‌ها، انتقام بگیرن و خودشون رو حاکم و مالک جهان می‌دونن. این نفرت از چه چیزی سرچشمه می‌گیره؟
دست روزگار، اونها خیلی اتفاقی با چهار پسر آشنا می‌شن که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVAN.
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
597
3,323
مدال‌ها
2
- شمارش معکوس.
با عجله به سمت در دویدم. صدای بلند آهنگ Run کل فضای سالن رو پر کرده بود. مهمون ها توی سالن درحال رقصیدن و نوشیدنی خوردن بودن. خیلی‌هاشون هم اون‌قدر منگ و گیج بودن که گوشه‌ی سالن، بی‌حال افتاده بودن و مدام می‌خندیدن. خب بی‌چاره‌ها کمتر هم بخورین نمی‌میرین.
با پوزخند به سمت در رسیدم. نیم نگاهی به سالن انداختم.
صدای تک خنده‌ای همتا، توی گوشم پیچید:
- ای ول دختر، بدو. ۱۰، ۹، ۸... .
دود سیاه سالن رو برداشته بود. کلاه سیاهم رو تکونی دادم و با قدم‌های تند به سمت پله‌های سفید رنگ رفتم.
تا شیش ثانیه دیگه کل ساختمون می‌رفت رو هوا! صدای آهنگ بی‌کلام، حسابی توی ساختمون می‌پیچید. تند از پله‌ها پایین میومدم. لبخند شیطانی روی لب‌هام بود. هرکی با گروه ما درمیوفتاد، باید ضربه‌ش رو هم بخوره!
صدای همتا دوباره توی گوشم پیچید:
- بدو دیگه، نکنه می‌خوای خودتم به رحمت خدا نایل شی؟ ۵، ۴... .
نگاهم به در سیاه رنگی که به خروج راه داشت افتاد. با خنده، به سمتش دویدم و دستگیره‌ی سردش رو توی دستم گرفتم. با خنده‌ای شیطانی بازش کردم و زود پریدم بیرون. ماشین آتوسا، سر کوچه بود. چند قدمی ازش دور شدم. همون‌طور که داشتم با پوزخند به سمت ماشین می رفتم، دستی توی جیبم کردم و کنترل سیاه رنگ کوچیکی رو از توش درآوردم. زیر لب با خنده‌ی شیطانی گفتم:
- ۳، ۲. و... .
دست راستم رو بالا بردم و انگشت اشارم رو، روی دکمه‌ی play فشردم و با خنده فریاد زدم:
- و یک. بوم!
به محض تموم شدن حرفم، ساختمون لاکچری پشت سرم با صدای خیلی مهیبی منفجر شد، با خنده‌های بلند به سمت ماشین رفتم. صدای خوشحال ماهور، توی گوشم اکو شد:
- آفرین عنتر خانم.
تک تک صدای تیکه شدن اجزای ساختمون رو قشنگ می‌تونستم از پشت سرم بشنوم. آتوسا، از توی ماشین با دهن باز دستی برام تکون داد‌. بعد از طی کردن اون کوچه‌ی بزرگ، بالاخره به ماشین لیمویی رنگ به قول معروف بنز رسیدم. به ماشین که رسیدم، شیشه‌ی در عقب سمت راست اومد پایین و بعد از اون، سر همتا. روی لبش خنده بود. با همون خنده فریاد زد:
- ایول... ایول، ترکوندی آیلین.
با خنده دستی به روی سینم گذاشتم و خم شدم و با غرور لب زدم:
- چاکریم، کاری نکردم. قربون شوما! (شما)
ماهور از عقب، توی ماشین جیغ بلندی کشید که درجا هممون گرخیدیم. با جیغ جیغ گفت:
- آخ که چقدر دلم خنک شد. قشنگ حال میلاد رو گرفتیم.
با خنده به سمت در رفتم و به ثانیه نکشید، به سمت ساختمون‌ها برگشتم. نیم نگاهی بهشون انداختم. همشون شاهکار مهندس میلاد بود. با لبخند شیطانی لب زدم:
- حالا اینجا رو داشته باشین.
دست راستم رو بالا آوردم و دوتا انگشت‌هام رو به علامت شلیک به سمت ساختمون اولی گرفتم. چشم چپم رو بستم و روش تمرکز کردم. زیر لب زمزمه کردم:
- بوم.
یک دفعگی ساختمون اولی تکونی خورد و ناگهان با صدای وحشتناکی منفجر شد! صدای جیغ آتوسا از پشت سرم اومد:
- وای، خاک تو سرت! اگه بفهمه همین‌جا باید خودت رو کشته فرض کنی.
با خنده درحالی که به آتیش و دود‌هایی که شعله کشان از خونه‌ها فوران می‌کشیدن، نگاه می‌کردم گفتم:
- نوچ، نمی‌فهمه.
صدای اعتراض‌آمیز آتوسا مثل بوق توی سرم پیچید:
- پس اون دوربین‌ها اینجا کشکن؟!
با تک خنده روی دوربین‌های مداربسته‌ی محوطه تمرکز کردم، جای اتصالشون رو پیدا کردم. باید نابود می‌شدن. به ثانیه نکشید همشون ترکیدن!
دهن آتوسا باز مونده بود از تعجب. با غرور و افتخار به سمتش برگشتم و ابرویی بالا انداختم. زیر لبم گفتم:
- یک... دو... سه.
سه تا ساختمون باقی مونده هم به درک واصل شدن. یعنی دهن همشون از تعجب مثل کبک باز مونده بود.
با صدای آژیر پلیسی که از کوچه‌ی پشتی به گوشم رسید، با نگرانی فریاد زدم:
- آخ، آخ. مامور‌ها ریختن توی محوطه!
مثل ببر مازندرانی در ماشین رو از جا کندم و خودم رو پرت کردم توی ماشین. خطاب به آتوسا فریاد کشیدم:
- دِ، حرکت کن دیگه.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین