- شمارش معکوس.
با عجله به سمت در دویدم. صدای بلند آهنگ Run کل فضای سالن رو پر کرده بود. مهمون ها توی سالن درحال رقصیدن و نوشیدنی خوردن بودن. خیلیهاشون هم اونقدر منگ و گیج بودن که گوشهی سالن، بیحال افتاده بودن و مدام میخندیدن. خب بیچارهها کمتر هم بخورین نمیمیرین.
با پوزخند به سمت در رسیدم. نیم نگاهی به سالن انداختم.
صدای تک خندهای همتا، توی گوشم پیچید:
- ای ول دختر، بدو. ۱۰، ۹، ۸... .
دود سیاه سالن رو برداشته بود. کلاه سیاهم رو تکونی دادم و با قدمهای تند به سمت پلههای سفید رنگ رفتم.
تا شیش ثانیه دیگه کل ساختمون میرفت رو هوا! صدای آهنگ بیکلام، حسابی توی ساختمون میپیچید. تند از پلهها پایین میومدم. لبخند شیطانی روی لبهام بود. هرکی با گروه ما درمیوفتاد، باید ضربهش رو هم بخوره!
صدای همتا دوباره توی گوشم پیچید:
- بدو دیگه، نکنه میخوای خودتم به رحمت خدا نایل شی؟ ۵، ۴... .
نگاهم به در سیاه رنگی که به خروج راه داشت افتاد. با خنده، به سمتش دویدم و دستگیرهی سردش رو توی دستم گرفتم. با خندهای شیطانی بازش کردم و زود پریدم بیرون. ماشین آتوسا، سر کوچه بود. چند قدمی ازش دور شدم. همونطور که داشتم با پوزخند به سمت ماشین می رفتم، دستی توی جیبم کردم و کنترل سیاه رنگ کوچیکی رو از توش درآوردم. زیر لب با خندهی شیطانی گفتم:
- ۳، ۲. و... .
دست راستم رو بالا بردم و انگشت اشارم رو، روی دکمهی play فشردم و با خنده فریاد زدم:
- و یک. بوم!
به محض تموم شدن حرفم، ساختمون لاکچری پشت سرم با صدای خیلی مهیبی منفجر شد، با خندههای بلند به سمت ماشین رفتم. صدای خوشحال ماهور، توی گوشم اکو شد:
- آفرین عنتر خانم.
تک تک صدای تیکه شدن اجزای ساختمون رو قشنگ میتونستم از پشت سرم بشنوم. آتوسا، از توی ماشین با دهن باز دستی برام تکون داد. بعد از طی کردن اون کوچهی بزرگ، بالاخره به ماشین لیمویی رنگ به قول معروف بنز رسیدم. به ماشین که رسیدم، شیشهی در عقب سمت راست اومد پایین و بعد از اون، سر همتا. روی لبش خنده بود. با همون خنده فریاد زد:
- ایول... ایول، ترکوندی آیلین.
با خنده دستی به روی سینم گذاشتم و خم شدم و با غرور لب زدم:
- چاکریم، کاری نکردم. قربون شوما! (شما)
ماهور از عقب، توی ماشین جیغ بلندی کشید که درجا هممون گرخیدیم. با جیغ جیغ گفت:
- آخ که چقدر دلم خنک شد. قشنگ حال میلاد رو گرفتیم.
با خنده به سمت در رفتم و به ثانیه نکشید، به سمت ساختمونها برگشتم. نیم نگاهی بهشون انداختم. همشون شاهکار مهندس میلاد بود. با لبخند شیطانی لب زدم:
- حالا اینجا رو داشته باشین.
دست راستم رو بالا آوردم و دوتا انگشتهام رو به علامت شلیک به سمت ساختمون اولی گرفتم. چشم چپم رو بستم و روش تمرکز کردم. زیر لب زمزمه کردم:
- بوم.
یک دفعگی ساختمون اولی تکونی خورد و ناگهان با صدای وحشتناکی منفجر شد! صدای جیغ آتوسا از پشت سرم اومد:
- وای، خاک تو سرت! اگه بفهمه همینجا باید خودت رو کشته فرض کنی.
با خنده درحالی که به آتیش و دودهایی که شعله کشان از خونهها فوران میکشیدن، نگاه میکردم گفتم:
- نوچ، نمیفهمه.
صدای اعتراضآمیز آتوسا مثل بوق توی سرم پیچید:
- پس اون دوربینها اینجا کشکن؟!
با تک خنده روی دوربینهای مداربستهی محوطه تمرکز کردم، جای اتصالشون رو پیدا کردم. باید نابود میشدن. به ثانیه نکشید همشون ترکیدن!
دهن آتوسا باز مونده بود از تعجب. با غرور و افتخار به سمتش برگشتم و ابرویی بالا انداختم. زیر لبم گفتم:
- یک... دو... سه.
سه تا ساختمون باقی مونده هم به درک واصل شدن. یعنی دهن همشون از تعجب مثل کبک باز مونده بود.
با صدای آژیر پلیسی که از کوچهی پشتی به گوشم رسید، با نگرانی فریاد زدم:
- آخ، آخ. مامورها ریختن توی محوطه!
مثل ببر مازندرانی در ماشین رو از جا کندم و خودم رو پرت کردم توی ماشین. خطاب به آتوسا فریاد کشیدم:
- دِ، حرکت کن دیگه.