جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گرگ زمستان] اثر «مهدی.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Evil با نام [گرگ زمستان] اثر «مهدی.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 925 بازدید, 8 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گرگ زمستان] اثر «مهدی.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Evil
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
نام رمان: گرگ زمستان
ژانر: عاشقانه، فانتزی
عضو گپ نظارت: S.O.W(7)
خلاصه :
زمانی که عشق وحشیانه‌ی یک ببرزاده به جفت یک آلفا، آتش جنگی را، از زیر خاکستر روشن می کند؛ پسر بچه‌ای تازه متولد شده؛ تاوان این وحشی‌گری را می‌دهد.
زمان می‌گذرد، سرزمین‌های شمالی و جنوبی، با تمام وحشی‌گری‌ها دنبال میراث به جا مانده‌اند. میراثی که هم می‌تواند طومار ظلم را در هم بپیچد؛ هم می‌تواند نشانه‌ی امیدی برای سرزمین‌های شمالی باشد.
اما عشق دوباره حرف تازه‌ای می‌زند؛ آن زمان فرزند عشق می‌ماند و نفرتی که پاسخش در خط به خط داستان روایت می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,749
32,206
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (16) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
به نام خدا
اطلاعاتی از موجودات و سرزمین‌هایشان:
سرزمین شمالی: قلمرو کانادا.
گرگینه زمستان: آیس لند.
گرگینه تایگا: واید لند.
گرگینه سرخین: ردز لند.
پلنگ‌نما خال‌دار: مانتین لند.
سرزمین جنوبی: قلمرو برزیل.
ببر نما: پانیک لند.
خفاش خون آشام: بالد لند.
پلنگ نما سیاه: بلک لند.
خرس‌نما کودیاک: پاور لند.
سرزمین میانی: ناشناخته و نامرئی.
اطلاعات از موجودات و سرزمین‌های‌شان تنها برای گنگ نشدن رمان نام برده شده تا خواننده به راحتی رمان را متوجه شود.
دنیای درندگان عظیم بوده و دارای نژادهای گوناگون درندگان می‌باشد...


(آیس لند)

درندگان یکی پس از دیگری توسط ساحره‌های‌شان وارد قلمرو قدرت‌مند سرزمین شمالی شدند. سکوت مرگ‌باری در قلمرو طنین انداز شده بود. صدای هوی هوی باد، یا صدای زوزه‌های گرگ‌ها ، به یک باره خاموش شده بود. درندگان نگاه‌شان را، به سمتی سوق دادند. عده‌ای پوزخند لبان‌شان را آراسته کرده بود و عده‌ای، لب‌های‌شان از ترس و شوک به لرزه درآمده بود. تاریکی در اوج خود بود و آسمان برای هم دردی، غرش می‌کشید و برف به تندی می‌بارید.
پسری در داخل ایگلویی بزرگ (ایگلو: خانه یخی) که متعلق به والدینش بود، در اوج غم و ناراحتی، زانوی غم بغل کرده‌ بود؛ پدر و مادرش در فاجعه‌ای دردناک ،از دست داد بود. تنها چهار صد سال سن داشتند و باید قرن‌های دیگری هم زنده می‌ماندند؛ اما افرادی ناشناس با بی‌رحمی تمام، زندگی را از آنان گرفت. افرادی که هیچ نمی‌داند از چه نژاد و از چه سرزمینی هستند، حتی نمی داند که دلیل این کشت و کشتار چیست؟!
درب یخی ایگلو کنار رفت و قامت بلند شخصی پدیدار شد. چشمانش مانند رباتی، اطراف را وارسی کرد و سپس شخصی که دنبالش می گشت را یافت.
ویکتور را، در گوشه‌ای از خانه یخی دید که مانند کودکی که اسباب بازی‌‌هایش را گرفته‌اند؛ ناراحت و گریان است، زانوهایش را در شکم جمع کرده و بغل کرده بود. مغزش گنجایش چنین اتفاقی ناگواری نداشت. ویکتور را در چنین حال خرابی می‌دید، تعجب می‌کرد. آن پسرک شیطون و بازی گوش، به یک پسرک داغون و سرد تبدیل شده بود. دهان گشود و گفت:
- ویکتور زمانش رسید.
انتظار هیچ عکس العملی از جانب او نداشت؛ خود او این درد را چشیده بود؛ می‌توانست حدس بزند چه حس بدی دارد. حس خشم و غم که قلبش را سیاه کرده بود. دقایقی منتظر او ماند و زمانی‌که تصمیم گرفت ایگلو را ترک کند؛ در کمال ناباوری ویکتور سرش را به آرامی بالا آورد و با چشمان گریان، در چشم های نافذ سبز «بریان»، بتای گله خیره شد.
از چشمانش توانست همه چیز را بخواند. چشمان آبی ویکتور، در آن رگه‌های قرمز گم شده بود. بریان لحظه‌ای از این حالت او کمی به خود لرزید؛ او آلفای جدید بود. بریان با ناراحتی که غم در آن به شدت دیده می‌شد، موجب تعجب ویکتور شد.
در گله، بریان را شخصی عبوس و عصبی می‌شناختند، جنگ‌جویی که بی‌رحمی و سردی آن زبان زد تمام قلمرو‌ها شده بود، اما با کشته شدن زود هنگام و عجیب آلفا و جفت او، دل او هم به درد آمده بود و صورت خشن و سردش، حال شکسته و دل‌گیر دیده می‌شد.
با صدایی که لرزش در آن هویدا بود گفت:
- نمی‌خوای تو مراسم شرکت کنی؟
ویکتور هیچ صدایی نمی‌شنید، هیچ‌چیزی را نمی‌دید؛ فقط اشک، تنها عکس العملی بود که از چشمان دریایی‌اش جاری می‌شد و نشان می‌داد که پدر و مادرش کشته شده بودند؛ در شوک بود. یک فرزند این غم بزرگ را چطور در ذهن و قلبش باید ثابت می‌کرد؟

خاطره‌های شیرینی ، از پدر و مادرش از جلو چشمانش عبور کرد. بهترین زمان زندگی‌اش ،زمانی بود که به کمک پدر و مادرش، توانست به آرامی به گرگ تبدیل شود؛ گرگی که برای آلفا شدن ، زاده شده بود. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند که بخاطر تبدیل شدن به گرگ درونش، تمامی آلفا و پادشاهان سرزمین شمالی برای دیدار او آمده بودن، هیچ وقت فراموش نکرد در مراسم، پدرش او را آلفای آینده گرگینه‌های زمستان خواند. تنها این خاطره برای او شیرین نبود، این صد سال زندگی او همواره خاطره‌های زیادی همراه با پدرش در ذهنش به ثبت رسانده بود. روحش در حال آتش گرفتن بود و درد عظیمی در پیکر وی حک شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
بریان وقتی از ویکتور جوابی دریافت نکرد، نفس عمیقی کشید؛ پوف محکمی کرد و نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و ایگلو را ترک کرد تا مراسم را بدون ویکتور آغاز کند. خشنود و راضی نبود که بدون او مراسم بزرگ را اداره کند؛ اما چاره‌‌ای نداشت. ویکتور برای دقایقی یا ساعاتی مات و مبهوت، به یک نقطه خیره ماند؛ هرکس او را در چنین حالی می‌دید، دیوانه خطابش می‌کرد.
با تلاش فراوان به خود آمد. گوش‌هایش را تیز کرد و صدای قدم‌هایی تعداد زیادی را شنید که محکم در برف فرو می‌رفت. با پشت دستانش، اشک روی صورتش را پاک کرد. به زحمت از جایش بلند شد و با قدم‌های سست و لرزان، به سمت خروجی ایگلو حرکت کرد. در عرض یک روز به اندازه یک قرن پیر شد، اما اوضاع جسمی اش شاید به اندازه روحش آسیب ندیده بود!
وقتی از ایگلو خارج شد؛ با سوز سرد و کولاک برف مواجه شد؛ آسمان در تاریکی ترین لحظه خود بود و در ساعاتی دیگر ماه درخشان کامل می‌شد. مشعل‌های معلق ،که توسط افسون ساحره‌ها روشن مانده بودند؛ اطراف را به خوبی روشن نگه می‌داشتند. او یک درنده قدرت‌مند بود؛ بدون روشنایی چشمش در تاریکی اطراف را بدون دردسری می‌دید. قدم‌های سست‌اش را به حرکت در آورد و با حالت خمیده راهی را طی کرد. تعدادی زیادی از نگهبان‌ها، در جسمان گرگ نگهبانی می‌دادند. چشمان تیزشان کیلومترها را می‌دیدند و هر جنبنده‌ای را شکار می‌کردند. نگهبانان با دیدن ویکتور، سرشان را به نشانه تعظیم خم کردند. اهمیتی نه به نگهبان‌ها داد، نه به سردی هوا که یخ در مو و پوست او در حال شکل گرفتن بود. هیچ چیزی در این دنیا برایش اهمیت نداشت. تنها یک نسیم خنک لذت بخش را احساس می‌کرد.
جعمیت زیادی را در مرکز قبیله، جایی که ایگلو‌ها دایره وار در کنار یک‌دیگر جای گرفته بودند، دید. با قدم‌های آرام به سمت جمعیت شتافت و از دور نظارگر آنان شد. چشمانش را حرکت داد که بر دو جسم گرگ سفید ثابت ماند. پدر و مادرش ،در جسم گرگ‌های‌شان بر روی زمین، بین گل‌های سرخ دراز کشیده بودند و آلفا و پادشاه هر قلمرو روی به روی آنان با سر خمیده ایستاده بودند. مرگ آلفای قدرت‌مند آیس لند برای‌شان ترس و تعجب، به همراه داشت و مصمم بودند که خودشان نفرات بعدی برای رفتن به دنیای مردگان هستند. همگی شنل سیاه به تن داشتند و دست‌های‌شان به حالت ضرب در، روی سی*ن*ه‌های‌شان قراره داده بودند. این یک احترام در بین قلمرو‌های سرزمین شمالی بود.
عده ای ناراحت بودند و عده ای خوش‌حال که تظاهر به ناراحتی می‌کردند، عده ای هم برای‌شان اهمیت نداشت؛ آنان فقط به قوانین دنیای درندگان احترام می‌گذاشتند؛ در افکار و رویای لذت بخش خود غرق بودند که آلفا و یا پادشاه جدید سرزمین شمال خواهند شد.
ساحره قدرت‌مند آیس‌لند قدمی جلو آمد تا مراسم آخر را آغاز کند. سکوت همه جارا فرا گرفته بود که ناگهان، صدای زوزه هشدارگونه نگهبانان به گوش رسید؛ کم کم تعداد زوزه‌های دیگر هم اضافه شد؛ ویکتور معنی زوزه گرگینه ها را دریافت. چندین درنده بی‌اجازه وارد قلمروی سرزمین شمالی شده بودند.
افراد حاضر در مراسم تکانی به خود ندادند و از حالت احترام خارج نشدند؛ هیچ اهمیتی به هشدار نگهبانان ندادند و می‌دانستند که این مشکل حل خواهد شد. ساحره دستانش را به سمت آسمان گرفت؛ دقایقی که سپری شد، چندین درنده که در جسم انسانی بودند، رو به روی جمعیت ایستادند. بوی جسم‌شان ،در بینی درندگان پیچید و صدایی دلهره آور مانند ناقوس مرگ در گوش‌های‌شان پیچید:

_ بدون ما مراسم آغاز میشه؟ ما هم جزوی از دنیای درندگانیم!
 
موضوع نویسنده

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
جمعیت که سکوت پیشه کرده بودند، نفس‌شان در سی*ن*ه حبس شد؛ خشک‌شان زده بود و انتظار حضور آن‌ها در مراسم را نداشتند. هم‌زمان سرهای درندگان بالا آمدند و با تعجب، خشم و نفرت به شخص منفور دنیای درندگان خیره شدند. چهره سردشان و غمناک‌شان حال مچاله و خشمگین شده بود. دندان‌های‌شان روی هم ساییدند تا خشم‌شان را به آن‌ها که بدون دعوت آمده بودند نشان بدهند؛ چهار پادشاه قدرت‌مند سرزمین جنوبی به مراسم آمده بودند؛ دشمنان دیرینه سرزمین شمالی بوده و همیشه بر سر قدرت اختالف نظر داشتند. آلفاها و پادشاهان سرزمین شمالی هیچ نمی‌دانستند که قصد و نیت‌شان از آمدن به این مراسم بزرگ چه بود؟ تمامی چشمان درندگان یک‌دیگر را هدف گرفته بودند؛ طمع قدرت باعث شد که ماهیت خود را تغییر داده و در تاریکی ظلم فرو بروند. در گذشته بسیار دور تمامی سرزمین‌ها با هم متحد شده بودند و ظلم و قدرت طلبی در آن دیده نمی‌شد، اما یک اشتباه باعث شد که سه سرزمین جداگانه شکل بگیرند. پادشاه ببرنماها، خالق خفاش خون‌آشام‌ها، پادشاه پلنگ‌نمای سیاه و پادشاه خرس‌نمای کودیاک همگی آمده بودند و مقابل جسد آلفای گرگینه زمستان و جفت او ایستاده بودند؛ نگاه‌شان تمسخر آمیز و لب‌شان به نشانه نیش‌خند بالت رفته بود.
فدریک که پادشاه ببرنماها بود، بدنی تنومند و موهای سیاه بلندی داشت؛ خطی در وسط ابروی او وجود داشت که هدیه‌ی جنگ‌های سخت پیشین او بود. لباس یک دست سیاه خودش و بقیه افرادش نشان از این می‌داد که برای مراسم آمده بودند. همگی در جسمان انسانی بودند؛ اما خالق خفاش خون‌آشام‌ها، با بال‌هایی به طول سه متر، چشمانی که از قرمزی زیاد می‌درخشید و دندان‌های نیش بیرون زده، صورتی که مانند برف سفید بود، ترس را القا می‌کرد، حاضر شده بود. پادشاه سرزمین جنوبی چهره خشنی داشتند.
درندگان با اخم و ُابهت خاصی ایستاده بودند و هر کدام از آن‌ها بی رحم تر از دیگری به چشم می‌آمدند. سرزمین‌های‌شان ترسناک‌تر از هر سرزمین دیگر بود و اگر پای یک انسان به آن‌جا باز می‌شد، سرنوشتی جز مرگ نداشت؛ بخاطر تاریکی دل‌شان و کارهای سیاه و بی‌رحمانه‌ای که انجام دادند، قلمرو‌های‌شان نفرین و همیشه در تاریکی فرو رفته بود.
فدریک ادامه داد:
- چه دلیلی داره که ما تو مراسم نباشیم؟
گرگینه‌های زمستان که تعدادشان زیاد بود، پادشاهان سرزمین جنوبی را دور تا دور محاصره کردند و حالت هجومی به خود گرفتند. دندان‌های تیزشان که قادر به تکه کردن هر جسمی را داشتند، به نمایش گذاشتند. خرناسی از ته گلوی‌شان خارج شد و به شدت عالقه داشتند که اشتباهی از آنان سر بزند تا با بی رحمی تمام جسم‌شان را بدرند.
کارلوس آلفای گرگینه‌های تایگا که ترسی نداشت، با صورت در هم رفته غرید:

- فدریک تو جایی این‌جا نداری، بهتره به سرزمینت برگردی.
 
موضوع نویسنده

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
فدریک پوزخندی زد؛ بی‌اهمیت به نگهبانان که خرناسه‌های‌شان شدت گرفته بود، قدمی جلو رفت؛ اما نگهبانان بیشتر به طرفش مایل شدند. فاصله‌ای تا درگیری خشونت آمیزی نداشتند.
- تو بهتره قوانین دنیای درندگان رو بخونی. تو مراسم هر درنده‌ای مرده، تمامی درندگان موظف هستن که به مراسم بیان، چه دوست باشن و چه دشمن!
غرشی از ته گلو کارلوس بیرون آمد. سعی داشت گرگ‌ درونش را آزاد کند و جسم فدریک را تکه پاره کند، اما دست فرانک، آلفای گرگینه‌های سرخین که بر روی شانه‌اش نشست، مانع از تبدیل شدنش شد. لوگان پادشاه پلنگ‌نماها از بین جمعیت جلو آمد و گفت:
- اما این قوانین برای تو لحاظ نمی‌شه، بهتره بری.
جیکوب خالق خفاش‌های خون‌آشام، بال‌هایش را برای به رخ کشیدن تکان داد و از لای دندان‌هایش غرشی کرد و گفت:
- بهتره تو کار بزرگ‌تر‌ها دخالت نکنی.
جمله‌ی نیش داری که بار او کرده بود، اراده‌اش را در هم درید و ثانیه‌ای نکشید که، تبدیل به پلنگ خال‌دا‌ر شد. پادشاه پلنگ‌نمای سیاه هم به ثانیه‌ای نکشید و به جسم درنده‌اش تبدیل شد. غرشی بر هم کشیدند و زمانی‌که آماده‌ی جنگیدن شدند، صدای جیغ بلند پرنده‌ای، آنان را از انجام هر کاری متوقف کرد. به بالای سرشان نگاه کردند؛ عقابی دور آن‌ها می‌چرخید و شکوهش را به نمایش می‌گذاشت.
- آروم باشید درندگان.
عقابی سیاه و سر سفید که بزرگ‌تر از هر درنده حاضر در آن‌جا بود، روی زمین فرود آمد. همگی شگفت‌زده شدند و قدمی عقب رفتند؛ شخصی را می‌دیدند که هفتصد سال از دیده شدنش می‌گذشت و آمدن ناگهانی‌اش در آیس‌لند تعجب برانگیز بود. منگال زردش را باز کرد و جیغ بلندش به سمت پلنگ‌نمای‌خال‌دار و سیاه کشید که باعث شد آن‌ها بترسند و عقب بروند.
- جناب آیکان!

آیکان، درنده قدرت‌مند آسمان، قاضی انجمن دنیای درندگان بود. آرام‌آرام پرهایش به داخل بدنش نفوذ کرد و جسمش کوچک شد؛ ثانیه‌ای نکشید که در کالبد انسانی‌اش خزید. هیبت بزرگ و ریش بلند‌‌ یال سفیش در کنار چشمان خاکستری رنگش، کهن‌سالی‌اش را فریاد می‌زد؛ مانند درنده‌های دیگر لباس ضخیم سیاه رنگی بر تن داشت.
 
موضوع نویسنده

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
چشمان خاکستری‌اش که خشم و غضب، در آن هویدا بود، تک‌تک درندگان را هدف قرار داد. موهای بلند سفیدش در شانه‌های ریخته بود و تضاد جالبی با لباس یک دست سیاهش داشت. هم‌چون ستونی محکم و استوار ایستاده بود و درندگان را نگاه می‌کرد که گویی فرزندانش مرکتب خطایی بزرگی شده‌اند.
همگان که شوکه بودند، به خودشان آمدند و دست‌های‌شان به شکل ضرب در، روی سی*ن*ه‌های‌شان گذاشتند و سر خم کردند. لوگان، پادشاه پلنگ‌نماهای خا‌ل‌دار و توماس، پادشاه پلنگ‌نماهای سیاه سریع به جسم انسانی تبدیل شدند. ترس و دلهره‌ای که در دل می‌پروراندند، تنها بخاطر بی‌احترامی در مراسم انجام داده بودند،‌‌ نشات می‌گرفت.
درندگان سکوت پیشه کرده بودند و با سری خمیده جناب آیکان را نگاه می‌کردند. احترام گذاشتن به جناب آیکان تنها بخاطر سن زیادش بود که به میلیون‌ها سال باز می‌گشت. احترام و جایگاهی بالا در بین درندگان داشت و بی‌احترامی به وی مجازاتی سخت در انتظار آن شخص تحمیل می‌شد. پادشاهان سرزمین جنوبی گرچه ظالم و طابع قوانین نبودند، اما هیچ قدرتی در مقابل قدیمی‌ترین درنده آسمانی جهان نداشتند. آن‌ها مزه مجازات و تنبیه را چشیده بودند و هرگز نمی‌خواستند دوباره تجربه‌اش کنند؛ اما اگر قدرت و جرئت داشتند، جناب آیکان را به گور می‌فرستادند. جناب آیکان به آرامی قدم‌هایش را به جلو برداشت و از کنار فدریک گذشت و میان دو گروه درندگان سرزمین شمالی و جنوبی ایستاد.
- می‌بینم که وسط یه مراسم بزرگ درگیر شدید، قوانین رو فراموش کردین؟
صدای پر قدرت و خشن وی باعث لرز و ترس در بین درندگان شد.
- جناب آی... .
دست راستش را به نشانه سکوت بالا آورد.
- سکوت!
دستانش را پایین آورد و نگاهش را به سمت دو گرگ زمستان سوق داد که در آرامش به خواب ابدی فرو رفته بودند. آه افسوسی کشید و چهره جدی‌اش به ناراحتی تغییر حالت داد.

- سعی کنید در کنار هم این مراسم رو به خوبی تمومش کنیم.
 
موضوع نویسنده

Evil

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
17
3,474
مدال‌ها
2
درندگان حاضر حرفی نزدند که با علامت جناب آیکان، ساحره آیس‌لند که زنی قدرت‌مند بود، مقابل آلفا و جفت او زانو زد و چشم‌هایش را بست. زمزمه‌هایی از دهانش خارج شد که قدرت شنوایی درندگان هم، توان تشخیص لغات را نداشتند. همه به حرکات او خیره بودند؛ ساحره دستانش را پایین آورد و یکی را بر روی جسم آلفا و دیگری را بر روی جسم جفت او قرار داد. زمزمه‌هایش شدت گرفتند، اما گفتار او نافهموم و گنگ بود.
نگهبانان با وجود جناب آیکان، خاطر جمع شدند و عقب رفتند تا با فاصله ناظر مراسم باشند. زوزه دردناک و ناراحت کننده‌ای از مرگ آلفای‌شان کشیدند و طنین مرگ در سراسر مراسم پیچید. تعداد زوزه‌های بسیاری در سرزمین آیس‌لند شدت گرفته بود؛ زوزه‌هایی که بخاطر غم بزرگ، ضعیف و نالان بود.
ویکتور با فاصله بسیار نظارگر اتفاقات رخ داده بود؛ اما نگاهش لحظه‌ای از جسم پدر و مادرش جدا نمی‌شد و در سکوت اشک می‌ریخت. قلبش به درد آمده بود و نمی‌توانست که مرگ‌شان را باور کند، اما چه کند؟ سرنوشت کاری کرد که در سن نه چندان بالا، به شکل فجیحی به استقبال جهان ابدیت بروند. در این جهان، بدون هیچ خانواده‌ای بسیار سختی خواهد کشید؛ هیچ فامیلی نداشت، هیچ خواهر و برادری نداشت؛ تنها کسی که براش باقی مانده بود، دوست، برادر و همراه همیشگی‌اش، بریان بود. در کسری از ثانیه جسم پدر و مادر ویکتور درخشان شدند و آرام‌آرام به گرده‌های ریز و سفیدی تبدیل شدند. گرده‌های درخشان رو به آسمان را حرکت کردند و در تاریکی شب ناپدید شدند. گرگ ویکتور جسم انسانی‌اش را درید؛ تمام اعضای بدنش، رشد و بزرگ شد و مو از سر تا سر بدنش، بیرون زد. حال به گرگینه زمستان عظیم الجثه‌ای تبدیل شد؛ ماه کامل بود و قلب شکسته‌اش، او را به خطرناک‌ترین موجود جهان تبدیل می‌کرد که هیچ‌ک.س توان مقابله با او را نداشت.
گرگش بی‌طاقت شده بود؛ خشم سرتاسر وجودش را پوشانده بود. سعی داشت خود را کنترل کند. چشمانش بر ماه کامل شده آسمان خیره ماند. اوج قدرتش در این شب ،به حدی زیادی بود که توانایی کنترل گرگش را سخت و دشوار می‌کرد. ماه تابان که با قدرت جادو، دیده می‌شد و کولاک برف نمی‌توانست مانع از دیده شدنش بشود، زوزه بلند و درد آلودی کشید. نگاه.های خیره‌ای را روی خودش حس می‌کرد، اما اهمیت نداد و به زوزه کشیدنش ادامه داد. زوزه او، زوزه‌های دیگران را هم به صدا در آورد. هر زوزه شکسته و دردناک تر از زوزه‌ی دیگر بود و صدای‌شان مانند قلب زخم شده‌اشان از درد می‌لرزید.
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: amir20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین