جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء گفتگوی خیالی میان برگ و باد

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط آریانا با نام گفتگوی خیالی میان برگ و باد ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 218 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع گفتگوی خیالی میان برگ و باد
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
سلام ای باد! مرا که می شناسی؟ من تنها برگِ باقی مانده بر شاخه ی درخت هستم. بعد از تابستانِ زیبایی که رفت و پاییز جای آن را گرفت، دوستانم یکی یکی از شاخه ها جدا شدن اند و به زمین افتادند. یادت هست چطور زوزه می کشیدی وآن ها را به اطراف پراکنده می کردی؟. وقتی برگ هایی که با آن خاطره ها داشتم را به این سو آن سو می بردی، دلم پر از غصه می شد. تو که آن ها را در فصلِ تابستان ندیده بودی. آن ها سایه بان خنکی بودند تا عابران خسته لحظاتی را دور از گرما سپری کنند. کاش تو هم مثل نسیم قلب مهربانی داشتی و برای برگ ها لالایی می خواندی.

باد، که لابلای شاخه های پیچیده بود، با شنیدن حرف های آخرین برگِ درخت گفت: من با نسیم دشمنی دیرینه دارم. به من می گویند باد، یعنی کسی که همه چیز را در هم می ریزد. توهم خیلی شانس آوردی که تا الان مقاومت کردی. برگِ خزان زده که به سختی خودش را به شاخه نگه داشته بود، ناله ای کرد و پرسید: چرا تو با تندی و سرو صداهای وحشتناک می آیی؟ مگر نمی شود آهسته تر بیایی؟ باد، غرشی کرد و گفت : برگ ها موجودات خودخواهی هستند. اگرمن مثل نسیم، آرام بیایم، هیچ برگی دلش نمی خواهد از شاخه جدا بشود. اگربرگ ها از شاخه جدا نشوند، زمین از گرسنگی می میرد.

برگ با تعجب گفت: مگر زمین برگ می خورد؟ باد چند دور در میانِ شاخه های عریان گشت و گفت: این را باید دیگر از زمین بپرسی. من هم مثل همه ی عناصری که در طبیعت وجود دارند، وظیفه ای دارم. مثل ابرو باران. مثل خورشید و ماه. تو هم نباید فکر کنی من نامهربانم. تو برگی و من باد. برگ و باد هیچ وقت نمی توانند در کنار هم باشند. اما این دلیلی بر نامهربان بودن شان نیست. برگ، که حرف های تازه ای از زبان باد می شنید، به زمین نگاه کرد. حالا دیگر کینه ای از باد به دل نداشت. باد دوباره در میانِ شاخه های چرخی زد. برگ خودش را به دست او سپرد و از شاخه جدا شد.
 
بالا پایین