- Jul
- 1,274
- 3,390
- مدالها
- 7
هنوز چند روزی به تابستان مانده بود و من در رویای سفر به شمال غرق شده بودم. در یکی از همین روزها برای خرید وسایل سفر به بازار رفته بودم که یکی از دوستان و همکلاسیهایم را دیدم. برق زیادی از خوشحالی درون چشمانش بود از او پرسیدم که برنامهات برای تابستان چیست؟ او گفت با خانواده قصد مسافرت کردهایم. میخواهیم اوایل تابستان سفری به غرب کشور داشته باشیم. من هم به او گفتم که قصد رفتن به شمال را داریم. از او علت انتخاب سفر به غرب را پرسیدم.
او گفت دلیل اصلی سفر به غرب ایران دیدار دایی بزرگش و خنکی آن منطقه در این موقع از سال است. از دریاچهها و چشمههای اطراف محل زندگی داییش برایم گفت و مرا وسوسه کرد که حتما سری به این نقطه از ایران زیبا هم بزنم. آنها برنامهای دقیق و منظم برای سفرشان ریخته بودند. از زمان حرکت گرفته تا توقفهای بین راه، خوردن غذا، خرید و …
البته پدر من هم برنامهای برای سفرمان ریختهاست اما نه به اندازه سفر دوستم. من کمی برایش از شمال و ویلای خان عمو که در ارتفاعات رامسر قرار دارد، گفتم. از چشم اندازی که به کوهی سرسبز و رودخانهای که در انتهای آن دارد و از خوراکیها و غذاهای محلی که به راحتی در آن منطقه یافت میشود، گفتم.
گرم در صحبت درباره مسافرتهایمان بودیم، کوچهها و خیابانها را بدون آنکه بفهمیم طی کردیم. ناگهان من به ساعتم نگاه کردم و در همین لحظه بود که مادرم تماس گرفت و گفت پسرم کجایی؟ هنوز خریدت تمام نشده؟ از دوستم خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم ولی در تمام مسیر برگشت افکارم با سفر گره خورده بود.
او گفت دلیل اصلی سفر به غرب ایران دیدار دایی بزرگش و خنکی آن منطقه در این موقع از سال است. از دریاچهها و چشمههای اطراف محل زندگی داییش برایم گفت و مرا وسوسه کرد که حتما سری به این نقطه از ایران زیبا هم بزنم. آنها برنامهای دقیق و منظم برای سفرشان ریخته بودند. از زمان حرکت گرفته تا توقفهای بین راه، خوردن غذا، خرید و …
البته پدر من هم برنامهای برای سفرمان ریختهاست اما نه به اندازه سفر دوستم. من کمی برایش از شمال و ویلای خان عمو که در ارتفاعات رامسر قرار دارد، گفتم. از چشم اندازی که به کوهی سرسبز و رودخانهای که در انتهای آن دارد و از خوراکیها و غذاهای محلی که به راحتی در آن منطقه یافت میشود، گفتم.
گرم در صحبت درباره مسافرتهایمان بودیم، کوچهها و خیابانها را بدون آنکه بفهمیم طی کردیم. ناگهان من به ساعتم نگاه کردم و در همین لحظه بود که مادرم تماس گرفت و گفت پسرم کجایی؟ هنوز خریدت تمام نشده؟ از دوستم خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم ولی در تمام مسیر برگشت افکارم با سفر گره خورده بود.