"قسمت اول"
وجودم، بعد از تو خالی از هر احساسات است.
شبی خواب، مهمان چشمهای بیقراریام نشد! آن شب طولانی و سرد بوی خاطراتت را میداد؛ نمیدانم رهگذری بودی در زندگیام آن رهگذری که صاحب و تمنای وجودم شده... .
لبخند از چشمانم پاک شد و انتظار مهمان چشمانم شد! دلتنگی قسمتی از وجودم را فرا گرفت و موهای بلوطی لخ*تام با ریختن به فرش نشان دادن که بیقرار اند از نبودن تو!
کجایی؟ مانند یتیمی شدم که دنبال مهر مادری بین مادران میگردد!
کجایی؟ گویا نبودنت را قسمت خواندن!
کجایی؟ که نبودنت شده غبار سیاهی بر زندگیم!
نیست صدایی نمیآید، گویا برای نبودناش تلاش میکند. او رفت ولی من ماندهام در وسط هویاهوی داشتناش، بین همه آدمهای زندگیام، تو چرا؟ نمیخواهم حک بشوی در مغزم، نمیخواهم در قلبم زندگی کنیم، میخواهم باشی لابهلای نفسهایم، لابهلای عمرم! اما نبودنت تنها میزند بر ذوق!
شبهای طولانی نمیگذارند! لالایی برای قلبم میخوانم، بخواب ای قلبم که معشوقهات تو را نمیخواهد.
سکوت شب و اشکهایی که فرو میریزند ترانهی غمانگیز و بیصدایی ساختن و آن شب مخوف من تسلیم شدم به روزگار نداشتنات... .