جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گمشده در کویر] اثر «یاسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kamisna با نام [گمشده در کویر] اثر «یاسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,909 بازدید, 7 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گمشده در کویر] اثر «یاسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kamisna
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

چطوره؟

  • قشنگه!مشتاقم ادامه اش و بخونم.

  • جذب نشدم.حالا تا ادامه.

  • چرت بود. ادامه نده


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kamisna

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
10
214
مدال‌ها
2
نام رمان:گمشده در کویر
ژانر:طنز،عاشقانه
نویسنده: یسنانورمحمدی
عضو گپ نظارت: S.O.V(1)
خلاصه :
چشمای عسلیت من رو یاد کویر می‌اندازه. وقتی توی عمق چشمات غرق می‌شم، حس می‌کنم توی کویر تک و تنها گیر افتادم، مضطرب می‌شم، ضربان قلبم میره بالا. اما؛ من عاشق کویرم.
چون زندگیم مثل‌ِ کویر. همونطور خشک و بی‌روح.
اما تو که باشی، چشم‌هات که باشه، کویرم باغ می‌شه ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23

پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kamisna

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
10
214
مدال‌ها
2
مقدمه:
پام رو با تموم توانم می‌ذارم روی پدال و فشار میدم تا شاید بتونم به همون سرعتی که تو من و فراموش کردی منم ازت دل بکنم!
اما؛ نمیشه! یعنی امکانش نیست. هرچیزیم زده باشی و از هر جا هم داروی فراموشی خریده باشی یا حتی فراموشی‌هم بگیری، بازم گاهی وقت‌ها تو عالم بی‌خبریت دلتنگ میشی ولی فکر کنم که اصلا وجود نداشتم برات! اصلا تو یادت نبودم چه برسه به یارت... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: زمرد
موضوع نویسنده

Kamisna

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
10
214
مدال‌ها
2
تیام با یه جهش از روی دسته‌ی مبل اومد پایین و خیلی سریع پنبه رو از دست‌های غزل بیرون کشید یا به عبارتی دزدید که اعتراض غزل در اومد:
- چیکار میکنی روانی؟ بده من الان زخمش عفونت می‌کنه!
خیلی بی‌خیال درحالی که داشت مقدار زیادی بتادین روی پنبه می‌ریخت جواب داد:
- میخوام خودم پاسنمانش کنم!
بی هوا خنده‌ای کردم ک باعث شد کل عضلات صورتم از درد جمع بشه و آخم در بیاد:
- آخ! بده به غزل بینم. تو حتی نمی‌تونی پانسمان و درست تلفظ کنی حالا واس من شاخ شدی؟ بعدشم تو خیلی محکم اون پنبه‌ی لامصب و می‌کشی رو صورتم یهو دیدی یه ور صورتم رفت.
مثل دخترا ادام رو در آورد و همون‌طور که پنبه‌ی آغشته به بتادین رو کنار ابروم روی زخم می‌کشید گفت:
- آخه پلشتِ خر! من شاخ شدم یا تو؟ تو که دعوا بلد نیستی واسه چی قپی میای جلو همتا یقه پاره میکنی؟
با درد میون اراجیف و سرزنش‌هاش گفتم:
- آخ
- مرض! همون موقع که هندی بازی در آوردی باید به این‌جاش هم فکر می‌کردی!
دوباره اما بلند تر گفتم:
- آخ!
نیم نگاهی به چشم‌هام انداخت و دوباره به کارش مشغول شد:
- خب حالا! خود کرده را تدبیر نیست!
این دفعه دیگه رسماً داد زدم:
- آخ! آخ تر!‌
غزل هم فکر کنم دیگه نتونست طاقت بیاره و من و دردمند ببینه یهو یه جیغ کشید‌. البته از اون جیغ‌ها که شیشه‌های اتاقک پرستاری رو لرزوند. هنوز در حال جیغ کشیدن بود و نامفهوم یه چیزایی می‌گفت که سهیل سراسیمه دویید طرف غزل و دست پهنش رو روی دهن غزل گذاشت و غرید:
- بسه غزل! عه آبروی خودت و بردی! ببین می‌تونی کاری کنی از این‌جاهم بندازنت بیرون، رکورد بشکنی توی یه هفته از هشت جا طرد شده باشی؟
هم‌زمان‌ که سهیل سر غزل غر می‌زد تیامم در حال داغون کردن صورت من بود و دست از سرزنش من بر نمی‌داشت:
- چند بار بهت گفتم بیا اون تن لشت و بردار برو یه باشگاهی چیزی تا اینجور نزنن ناکارت کنن! هی گفتی نه من ترجیح میدم به جای باشگاه وقتم و با همتا بگذرونم...
دوباره داد زدم:
- آی آی! آیی!
تیام این دفعه دیگه مراعات حالم و نکرد و اونم بلند داد زد:
- چه مرگته شل‌مغز؟ من که دست به اون صورت بدترکیبت نزدم!
سهیل بالاخره دست از غر‌غر کردن برداشت و خطاب به تیام با پوزخند گفت:
- حیوون! واس درد این‌طوری نمی‌کنه که. نمی‌شناسیش؟ اون الان درد سرزنش‌هات بیشتر از درد صورتشه. خب یه غلطی کرد هندی بازی در آورد تو هی باید بکوبی تو سرش؟
تیام سمتم برگشت و گفت:
- آره؟
معصومانه سر تکون دادم و لب‌‌ و لوچه‌م رو آویزون کردم و به حالت قهر ازش رو برگردوندم و در حالی که کتم رو می‌پوشیدم رو به غزل گفتم:
- همتا هنوز اینجاس؟
سر تکون داد که خداحافظی کوتاهی کردم و از در بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: زمرد
موضوع نویسنده

Kamisna

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
10
214
مدال‌ها
2
نگاهم و به صندلی های انتظار دوختم درست جایی که همتا همونطور که روی صندلی آبی رنگی نشسته بود، آرنج دوتا دستاش رو گذاشته بود روی زانوهاش و سرش و میون دست‌هاش گرفته بود.
در حالی که لنگ میزدم به طرفش رفتم.
از این که همتا نرفته بود مث خر ذوق کردم این نشون میده زن زندگیه که آقاییش و توی این حال تنها نذاشته. بله اصلا باید سرتا پاش رو طلا گرفت.
با این فکرم دستم و بردم پشت سرم و یکم خاروندمش و با خودم زیر لبی گفتم:
- حالا طلاهم نشد نقره خوبه دیگه!
یکم که فکر کردم دیدم نقره قشنگ نیس
مدیونید فکر کنید واسه پولش گفتم‌ ها! نه آخه سر تا پای همتا رو نقره بگیرم که چی مثلا؟ بشه یه مجسمه سفید دراز؟
نه خوب نیست بزار یه چیز ارزون تر پیدا کنم.
نه! یعنی یه چیز آبرومند تر. آره منظورم آبرومند تره وگرنه من که توی جیبم پر از شپشه! بعضی‌ها همین شپشم تو جیبشون پر نمی‌کشه.
صدای وجدان قشنگم‌ مثل اکو توی گوشم پیچید:
- آبتین خان! نیازی نیست از شپش‌های توی جیبت مایه بزاری. یکم حق به جانب باش پلشت. تو به خاطر اون کتک خوردی‌ ها! میخواستی واینسته ببینه چه گندی زده؟ تازه مگه مزاحمش نشده بودن؟ الان باید سرش داد بزنی و تو قهر کنی و اون بیاد نازت و بکشه. من جای تو بودم کتکشم میزدم دخترا از پسرای غیرتی خوششون میاد.
با این حرفش کلی سوال توی مغزم رقم خورد که مهم‌ترینش این بود که اونا مزاحم همتای من شدن، من چرا باید همتا رو دعوا کنم؟ مگه تقصیر همتاس؟ اصلا این به کنار منم طبق همین حرف غیرتی بازی در آوردم و کتک خوردم وگرنه خب دیدم که همتا بهشون محل نمی‌ذاشت.
شونه ای بالا انداختم و جلوی پای همتا وایسادم که فکر کنم سایه‌م رو دید چون به شدت سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد و بعد خیلی سریع سرش و پایین انداخت و رفت!
متعجب رفتنش رو نگاه می‌کردم. این که می‌خواست بره پس واسه چی یک ساعت منتظرم مونده بود؟
با فکری که به سرم زد شروع کردم به قانع کردن خودم:
- آبتین خان ببین! اونقدر دوست داره که نتونست تو رو توی این وضع ببینه. بعد تو بیا هی قضاوت کن که چرا رفت.
با پای چلاغم دنبالش راه افتادم و صداش زدم:
- همتا؟
جوابی نداد ولی قدم‌هاش رو تندتر کرد.
این دفعه دیگه با داد اسمش و صدا کردم:
- همتا؟
متوقف شد و سمتم برگشت و از لای دندون‌های چفت‌شده‌ش غرید:
- چه مرگته ها؟ چرا ولم نمی‌کنی ها؟ بس نبود اونجا آبرومو بردی؟ حتما می‌خوای اینجا‌هم آبرومو ببری.
متعجب زل زدم توی چشم‌هاش و رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم.
هضم حرف‌هاش خیلی برام سنگین بود.
منِ لعنتی آبروش و بردم؟
با ذهنی درگیر و قلبی آشوب به سمت در خروجی بیمارستان قدم برداشتم.
با دیدن تاکسی زرد رنگی دستم و براش تکون دادم و وقتی جلوی پام توقف کرد.
بی‌حواس در عقب پشت سمت شاگرد و باز کردم و خم شدم که بشینم اما صدای جیغ زنونه‌ای باعث‌ شد سه مترهم بپرم بالا!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: زمرد
موضوع نویسنده

Kamisna

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
10
214
مدال‌ها
2
- مرتیکه بی‌شعورِ بی‌حیایِ بی‌تربیت‌ِ بی‌شخصیت‌ِ بی‌خرِ بی‌گاوِ بی‌گوسفندِ .‌..
پریدم وسط حرفش:
- خانوم؟ قیافه‌ی من به چوپان‌ها می‌خوره؟
متعجب نگاهی به سر و وضعم انداخت و زمزمه کرد:
- نه! چطور؟
- آخه این فحش‌هایی لطف می‌کنین به من میدین، فقط به یه چوپان بر‌میخوره! بعدشم لطفا برین سر اصل مطلب من بفهمم واس چی دارم مورد عنایت حرف‌های قشنگتون قرار می‌گیرم؟
"باشه‌ای" گفت و دوباره با جیغ ادامه داد:
- مرتیکه عوضیِ ... .
با کلافگی میون حرفش غریدم:
- مگه نگفتم حرف اصلیت و بگو؟
- آخه بی مقدمه که نمیشه. نمیشه که یهویی برم سر اصل مطلب. باید فحش بدم بیفتم روی روال.
نگاه عصبیم رو بهش دوختم و با سر بهش فهموندم ادامه بده.
و باز هم با جیغ گفت:
- مرتیکه‌یِ ... .
این دفعه دیگه من نپریدم وسط حرفش خودش مکث کرده بود و توی فکر بود.
- خانوم؟ نمی‌خواید از الفاض قشنگتون به ریش من ببندین؟
متفکر نگاهی بهم کرد و گفت:
- دیگه فوش یادم نمیاد که برم سر اصل مطلب!
اونقدر عصبی بودم که بی اراده یهویی جیغ کشیدم. خودم از کاری که کرده بودم داشتم شاخ در می‌آوردم ولی ته دلم احساس سبکی می‌کردم. یعنی کل احساسات منفی و عصبانیتم رو همراه با جیغ داده بودم بیرون و الان با لبخند خیره به چهره‌های متعجب راننده، اون خانوم جیغ جیغو و مسافر راننده تاکسی بودم و به خانومه برای فوش دادنم کمک می‌کردم:
- ببینید خانوم! من وقت اضافه ندارم خب؟
پس بیاید از همون بی‌خر شروع کنید.
در عرض یه ثانیه دوباره به حالت جیغ‌جیغوش برگشت و شروع کرد:
- مرتیکه‌ی بی‌خرِ بی‌گوسفند مگه خودت ناموس نداری اومدی نشستی بغل من؟بگم به چنگیز بیاد بزنه لت و پارت کنه؟
با آوردن اسم چنگیز رنگ از رخم پرید.
همیشه توی ذهنم از چنگیزها یه غول ساخته بودم. چنگیز برای من مساوی بود با چنگیزخان مغول. که همین چنگیز‌خان مغول توی تصوراتم مساوی بود با یه گوریل که فقط چشم‌هاش شبیه آدم بود و دندون‌های ببر مانند داشت و بیشتر جذبه‌ش‌ هم توی سیبیلای چخماقیش بود.
یعنی من فقط از سیبیل‌هاش می‌ترسیدم تا هیبتش. ولی الان دلم روشن بود که چنگیزی که ازش دم می‌زد اون بچه نی قلیون کنارش بود که سیبیل‌هاش یکی درمیون از پشت لبش سبز شده بود. پس با این تفکر پوزخندی زدم و گفتم:
- بگو چنگیزتون بیاد. اصلا زنگ بزن مهرانگیز بیاد. من از اسکندر مقدونی‌ام ترسی ندارم.
درِ سمت شاگرد ماشین باز شد و مرد درشت هیبتی یا به زبون خودم غول‌تشنی پیاده شد.
که سیبیل‌هاش شکل سیبیل‌های چنگیز خیالیم بود. تا چشمم به سیبیل‌های ذغالیش افتاد با پای چلاغم فرار کردم و اصلا نفهمیدم که اون مرد از توقف راننده عصبانی شده بود و پیاده شده بود و دراصل چنگیز نبود.
***
با خستگی زیادی از در وارد شدم و نگاهم و به اتاق تمیز روبه‌روم دوختم.
یادمه هر روز قبل از اینکه بریم دانشگاه قشنگ اتاق و شخم می‌زنیم و میریم و اما الان خیلی مرتبه. البته تعجبم نداره کار سامانه دیگه! هم‌اتاقی من و سهیل و تیام که برخلاف ماها که به شدت شلخته‌ایم مخصوصا من و تیام این داش سامانِ ما خیلی مرتبه و منظمه. ما که عادیم یعنی خب اسم پسرا به شلخته بودن در رفته که صد در صد درسته. اما؛ این یکی استثناعه یا شایدم دختر بوده تغییر جنسیت داده شده پسر وگرنه این حجم از مرتبی از یه پسر بعیده.
از خستگی دلم می‌خواست فقط چشم‌هام و ببندم و بخوام. البته بین خودمون باشه ها! اونقدرم خسته نبودم. مغزم خیلی لوس و خسته بود. دلم می‌خواست از مشکلات فرار کنم و بخوابم. می‌دونستم اگه بیدار بمونم مغزم‌هم اونقدر سرزنشم می‌کنه که اشکم در میاد ولی خب خواب بهترین راه فراره.
روی تخت دراز کشیدم که دیدم جام مثل همیشه نیست. خمیازه‌ای کشیدم و به این فکر کردم خب من که همیشه اینجا نمی‌خوابم شاید مشکل از تخته‌ دیگه. یکم تکون تکون خوردم که جام رو دست کنم که صدای داد بلندی و کنار گوشم شنیدم که باعث شد به شدت بلند شم و سر خوشگلم بخوره به پایی تخت بالایی. خب توی خوابگاه تخت‌ها دو طبقه بود دیگه و منم تختم بالای این تختی بود که الان روش استقامت داشتم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: زمرد
موضوع نویسنده

Kamisna

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
10
214
مدال‌ها
2
درحالی که سرم و ماساژ میدادم تا از درد لعنتی و طاقت‌فرساس کم بشه، نگاه عصبیم رو به آرش دوختم که با خشم و تعجب نگاهم می‌کرد. با صدایی که از درد گرفته و دورگه بود غریدم:
- مرتیکه مفنگی واس چی می‌خوابی زیر من؟
چشم‌هاش هر لحظه گرد تر می‌شد و رگ‌گردنش سرخ تر. طبیعتا این نشونه‌ی عصبانیت بود ولی، یهویی زد زیرخنده و چنان می‌خندید انگار یه سالِ که نخندیده.
ولی من همچنان درد سرم بیشتر می‌شد و عصبانیتم رو تشدید می‌کرد.
- نخند روانی!
خنده‌های رو اعصابش که تموم شد گفت:
- اصلا به جمله‌ت دقت کردی پلشت؟ من خوابیدم زیر تو یا تو لش کردی رو من؟
و باز من کم آوردم و خودم و زدم به مریضی.
البته سرم درد می‌کرد ولی خب پیاز داغش رو به شدت زیاد کردم:
- آیی! هوی نره‌خر! به جای این‌که بیای ببینی چه مرگم شده شعر تلاوت می‌کنی؟ آخ! آخ!
با لبخند و نگاهی تاسف‌بار نگاهم می‌کرد که توپیدم بهش:
- چته عین بز نگاهم می‌کنی؟ خوشگل ندیدی؟ البته حق داری ها! آدم به جذابی من ندیدی.
باز می‌زنه زیر خنده. کلافه‌م کرده با خنده‌های خوشگل و رو مخش.
- هوی خوش‌خنده! اینجا چه غلطی می‌کنی؟
با ریز‌بینی نگاهم می‌کنه و میاد دقیقا روبه‌روم و در حالی که نگاهش با دقت موهام و وارسی میکنه میگه:
- هیچی دیگه ماهان، یکی از هم اتاقیام نامزد کرده بود بعد بچه‌ها براش مثلا جشن گرفتن.
هی آهنگ میخوندن با گیتار. بعد منم خواب بودم. سامان گفتش که بیام اینجا بخوابم گفت کسی نیست. نمی‌دونستم که یهویی مثل بز میای ولو میشی‌ روی من.
دستش که داشت موهام رو بهم می‌ریخت رو پس زدم و معترض داد زدم:
- چی‌کار می‌کنی احمق؟ موهام ک بهم نریز می‌دونی که حساسم.
بی‌توجه به اعتراضم انگشت اشاره‌ش رو محکم فشار میده روی سرم و بعد میگه:
- دیوونه! چه غلطی کردی سرت داره خون میاد؟
بی‌خیال شونه‌ای بالا می‌ندازم و زیر لب میگم:
- دسته گل همتا خانومه!
با این حرفم خودم به خودم اخم‌ می‌کنم و میگم:
- نه خیر آبتین خان! دسته گل غیرت بد موقع باد کرده‌ی شماس.
همون لحظه در باز میشه و سامان شاد و شنگول وارد میشه.
پشتم رو به اونه و اون متوجه‌ی من نمیشه و با غرغر خطاب به آرش میگه:
- هوی یابو! صد دفعه نگفتم هیچ خری و نیار اینجا؟ آبتینِ گاو میش روی وسایلش حساسه. بعد تو دادی لباسشم تنش کنه؟
بیا این گیتارش و بزار جای اولش تا اومد نفهمه بعد به چیزمون بده.
با اومدن اسم گیتارم تند سرم و چرخونم طرفش که... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین