جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گناهِ بی‌گناهی] اثر «آروا کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ARVA با نام [گناهِ بی‌گناهی] اثر «آروا کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 385 بازدید, 5 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گناهِ بی‌گناهی] اثر «آروا کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع ARVA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
نام رمان: جلد اول گناه بی‌گناهی
نام نویسنده: آروا
ژانر: جنایی، پلیسی، تراژدی، عاشقانه، معمایی
عضو گپ نظارتS.O.W(6)

خلاصه: گاهی تاريكی را می‌خرند و گاهی نقر می‌كنند. مدام مرتکب بزه می‌شوند؛ از رعب به جنایت و از جنایت به تقاص ختم می‌شود.
این داستان روایتگر فرهادی‌‌ست در دستان قانون که سعی داشت این جهان تیره را با پاک کردن افراد بزهکار روشن سازد!
بی‌گنهی که در چاه بازی این تقدیر دادباخته‌ است به ملعبه بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,558
مدال‌ها
12
IMG-20220917-WA0027.jpg



"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاکنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
مقدمه:
ای خدای هستی! چه کسی می‌داند آن بلبل خوش‌خوان و دلیر که دمی با شوق و امید از برای دل خویش آواز می‌خواند چه شد؟!
تیر صیاد ستمگر، سحرش را تاریک کرد؛ مرغک بد اقبال ناگزیر و مجبور کنج زندان تباهی به گناه بی‌گناهی در بند بلا به اسارت افتاد، چه‌چه‌ی زیبایش خاموش شد و دگر هیچ نخواند، طعم شیرین رهایی را نچشید و جان داد.
فروغ فرخزاد

پی‌نوشت نویسنده:
می‌تونم بگم ایده‌ این رمان رو از یک فیلم گرفتم؛ اما تمام اتفاقات تخیل و ساخته ذهن بنده هست و می‌خوام بگم اسم اشخاص و مکان‌هایی که درش استفاده کردم کاملاً اتفاقیه و حتی اخبارهایی که پخش میشه اصلاً واقعیت نداره و همه‌اش ساختیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
پارت ۱

دهانش خشک شده بود. تشنه بود و نیاز به آب داشت؛ چندین ساعت بود که با پاهای برهنه در آن جنگل پهناور می‌دوید. پاهایش زخمی و لباس‌هایش پاره شده بودند.
با این‌که می‌دانست فایده‌ای ندارد و دو مرتبه در دامان ناعدالتی که در حقش شده بود گیر می‌کند، همان‌طور به راهش ادامه داد؛ دوید و دوید و دوید و باز هم دوید.
بی‌گناه بود اما گناهکار شناخته شد؛ اگر هم می‌خواست نمی‌توانست دست به چنین کار ناپسند و ناخوشایند بزند. از سرعتش کاهید اما متوقف نشد، نباید هم میشد؛ مگر عقلش را از دست داده بود تا خودش را تسلیم این بی‌رحمی کند؟! باید ثابت می‌کرد که قاتل نیست!
پایش به تخته‌سنگ عظیمی که در آن تاریکی دیده نمی‌شد برخورد کرد؛ بر روی زمین سرد و نم‌دار شده از باران بهاری افتاد و سرش محکم با زمین اصابت کرد. باید ادامه می‌داد درحالی‌که پیشانی‌ و پایش بیش از پیش آسیب دیده بود؛ نمی‌خواست در آن‌جا بماند، باید راهی باشد که نجات پیدا کند.
در همان حال که سعی داشت لنگان‌لنگان از میان درختان کاج بگذرد، طنین صدایی تنش را به لرزه انداخت:
- باید مجرم رو پیدا کنید. دو گروه بشین؛ گروه یک این‌طرف جنگل رو بگرد، بقیه با من همراه بشین.

***
فصل اول: پس گرفتن
دی‌ماه سال ۱۴۰۰

شمع‌ها را روشن کرد و کنار رفت. همراه همسرش با عشق و صوت خاصی خواند:
- تولد، تولد… تولدت مبارک.
هنگامی که دخترشان شمع تولدش را فوت کرد، بغلش کردند و بوسیدنش. از نظرش شب بسیار زیبایی بود؛ مگر کنار خانواده‌اش بودن و تولد دخترش را جشن گرفتن، می‌توانست بد هم باشد؟! امکان نداشت پیش آن‌ها بوده و شب را راحت نخوابیده باشد. امشب دخترش پنج سالش کامل و وارد شش سالگی میشد. خیلی خوشحال و از زندگی‌اش راضی بود؛ آن‌قدر که می‌توانست در آن لحظه خود را خوشبخت‌ترین آدم جهان معرفی کند. در شغلش هم او را بهترین می‌دانستند؛ حتی اگر همین‌طور ادامه می‌داد می‌توانست ترفیع قابل توجهی بگیرد. آن هنگام فکر نمی‌کرد امشب آخرین شبی است که کنار خانواده‌اش جشن می‌گیرد و چشمانش مانند لبانش می‌خندد.
به آشپزخانه برگشت و دوربین عکاسی‌اش را برداشت و سپس از آنجا خارج شد؛ دوربین را روشن کرد و از دختر و همسرش که با پرانرژی و شاد می‌خندیدند و خامه‌ی کیک را روی بینی یک‌دیگر می‌زندند، فیلم گرفت.
زینب و نازنین با شادمانی مانند خود، خامه را روی بینی فرهاد مالیدند؛ از کار آن‌ها خنده‌ی کوتاهی کرد و فیلم ضبط شده را به اتمام رساند، دوربین را برگرداند و کنارشان ایستاد.
- حالا همگی این‌جا رو نگاه کنید می‌خوام عکس بگیرم.
سه‌تایی کنار هم ایستادند و فرهاد عکس را گرفت.
بعد خوردن کیک وقت خواب بود؛ فردا دادگاه مهمی داشت. پتو را روی نازنین مرتب کرد و پیشانی‌اش را بوسید.
- تولدت مبارک دخترم.
نازنین با چشم‌هایی که از فرط خواب آرام‌آرام بسته می‌شد و سعی در باز نگه داشتنش داشت آهسته و خسته زمزمه می‌کرد:
- بابایی تو که ما رو تنها نمی‌ذاری نه؟ شبا که نمیای خونه می‌ترسم.
فرهاد به این حرف دخترش که می‌ترسید روزی نباشد خندید و برای دومین‌بار پیشانی دخترش را بوسید. او اگر می‌خواست هم نمی‌توانست آن‌ها را رها کند. از این‌که تا این حد بهشان وابسته بود و بسیار دوستشان داشت، کاملاً رضایت‌مند بود.
- معلومه که نه عزیزم، من همیشه پیشتون می‌مونم.
نازنین به خواب رفته بود و این را نشنید. چراغ‌‌ اتاق را خاموش کرد و به سمت اتاق خودش به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
پارت دوم

پای چپش به‌خاطر گلوله‌ای که امروز صبح خطا رفته بود می‌سوخت و درد می‌کرد.
بر روی تخت نشست تا زینب زخمش را پانسمان کند.
- فرهاد نمیشه دست از این کار برداری؟ تا کی باید شبا خونه نیای و همین‌جوری نگرانت باشیم؟ لطفاً یه‌کم به فکر من و نازنین باش.
درحالی‌که درد داشت لحظه‌ای در دل به غرغرهای همیشگی او خندید؛ زینب همیشه نگران این بود که روزی به‌خاطر درگیر کردن خودش در مسائلی که به عهده پلیسان بود می‌کرد، جانش به خطر بیفتد.
- یه خراش ساده‌س دیگه، چرا شلوغش می‌کنی؟
زینب با لحن بامزه‌ای ادایش را درآورد:
- «یه خراش ساده‌س دیگه چرا شلوغش می‌کنی؟» آره؛ یه خراش ساده‌س ولی همیشه که تیر خطا نمیره!
فرهاد بدون توجه به حرف‌ زینب زمزمه کرد:
- امروز آبتین کمال یکی رو فرستاده بود؛ بهم پیشنهاد داد تو شرکتشون وکیل حقوقیشون بشم با ده برابر حقوقِ دادستانی الآنم.
زینب که معلوم بود از خوشحالی چشمانش برق می‌زد با ذوق گفت:
- خب؟
- چی خب؟
پوف کلافه‌ای کشید. او می‌ترسید فرهاد باز هم با قبول نکردن پیشنهادهای کاری که همواره به او میشد، دوباره به زندگی‌ای که از نظر فرهاد بسیار زیبا و عالی و در نظر زینب فلاکت‌‌بار بود، ادامه دهند. او بیشتر از هر کسی می‌دانست که فرهاد پایبند قانون است و به هیچ‌وجه این رشوه‌ها را نمی‌پذیرفت؛ اما در قلبش نور کوچک امیدی بود که فرهاد دست از کارهای خطرناکش بردارد.
دستی بر روی چتری‌هایش که جلوی دیدش را گرفته بودند و چشمان مشکی‌رنگش را اذیت می‌کردند کشید و کنارشان زد؛ در همان حال با هیجانی که کاملاً در چهره و صدایش مشهود بود شروع به پرسیدن سؤال‌های موجود در ذهنش کرد:
- خب تو چی‌کار کردی؟ قبول کردی؟
فرهاد چشمانش را در حدقه چرخاند و لحظه‌ای خواست به خاطر غرغرهایش که تا چند روز ادامه خواهد داشت، از گفتنش اجتناب کند؛ اما بالأخره ل*ب گشود:
- معلومه که نه، هدفشون معلوم بود. می‌خواستن با رشوه دادن دست از پرونده‌شون بردارم؛ اما من تا اون ع*و*ضی رو مجازات نکنم دست بردار نیستم.
با حرص باند را که داشت دور پای فرهاد می‌بست محکم‌تر کرد که از دردی که یک دفعه در پایش پیچید صدای آخش بلند شد.
- آی… چی‌کار می‌کنی زینب؟ دردم اومد!
اما زینب باند را محکم‌تر از قبل کرد و باعث شد از هجوم درد، بیشتر ل*بش را بگزد.
- دردت اومد؟ بذار دردت بیاد عزیزم، چیزی نیست که یه خراش ساده‌س!
از روی سمت چپ تخت بلند شد و درحالی‌که می‌خواست چراغ اتاق را خاموش کند صدای فرهاد را شنید:
- ساعتو برای پنج صبح کوک کن، دادگاه مهمی دارم.
زینب حالاحالاها خوابش نمی‌آمد، می‌خواست تا وقتی که خسته شد و خواندن کتابش را به پایان رساند بخوابد؛ به همین خاطر بعد از خاموش کردن چراغ و برداشتن کتاب، با گفتن «باشه» از اتاق خارج شد.
فرهاد چشمانش را که از بی‌خوابی شب قبل، می‌سوخت را به آرامی بست تا کمی از سوزشش کم شود؛ روز سختی داشت و همین‌طور پردردسر! تمام اتفاقات امروزش را مانند هر شب مرور کرد؛ اما با به یاد آوردن صحنه‌های فریاد آن مرد که می‌گفت: «من بی‌گناهم، من کاری نکردم!» پلک‌هایش را محکم بر روی هم فشرد تا به او فکر نکند. چه باید می‌کرد؟! مجبور بود برای گیر انداختن آبتین کمال دیگری را قربانی عدالت کند یا به عبارتی او سعی داشت از آن مرد محافظت کند، با این حال او به آن مرد اطمینان خواهد داد که بعد از تمام این ماجرا آزادی را به او باز می‌گرداند. مدام به فردایش فکر می‌کرد؛ فردایی که عدالت اجرا میشد و او از ته دل نفسی راحت خواهد کشید. فردا روزی بود که آبتین کمال جزای کارش را می‌دید و او به ترس موجود در چشمان او خواهد خندید!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین