جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کتاب گوشی ماهی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط ALVIN با نام گوشی ماهی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 154 بازدید, 1 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع گوشی ماهی
نویسنده موضوع ALVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ALVIN
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7

درباره کتاب گوش ماهی​

رمان گوش ماهی یک رمان معمایی و جذاب عاشقانه است. داستان درباره دنیز عکاس کنجکاو و دو رگه ترک - ایرانی است که به‌ دنبال یک سوژه مهیج و تازه استخدام یک شرکتی خصوصی می‌شود. همه چیز از جایی شروع می‌شه که توجه دنیز به ماهیگیر اسکله بالا جلب می‌شود. ماهیگیری خشن و عصبانی که هویت واقعی‌اش معلوم نیست. کنجکاوی دنیز در رابطه با ماهیگیر و پا گذاشتن بی‌اجازه در خلوتش اتفاقات پر هیجان داستان را می‌سازد.

خواندن کتاب گوش ماهی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم​

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان عاشقانه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب گوش ماهی​

ـ برو بخواب مامان. بابا نگران می‌شه ببینه سر جات نیستی.

این بار چهره‌اش راضی‌تر است. شانه‌ام را آرام می‌بوسد و بعد از گفتن شب بخیر از اتاق بیرون می‌رود. حالم بهتر است... محبت‌های خالصِ مامان همیشه بهترم می‌کند. حس و حالِ دوش و حمام کامل از سرم رفته. دوباره به پشت روی تخت دراز می‌کشم و این بار قبل از بستن چشمانم تی‌شرتم را از تنم در می‌آورم.

نمی‌دانم چه‌قدر گذشته اما چشمانم حسابی گرم خواب است که با صدای وحشتناکی از خواب می‌پرم. صدا از سمت حیاط است. پرده را کنار می‌زنم. چیزی دیده نمی‌شود، اما انگار یکی با قدرت و پشت سرِ هم به در حیاط می‌کوبد. هراسان و با همان نیم تنهٔ برهنه از اتاق بیرون می‌پرم. چراغ‌ها روشن است و این یعنی همهٔ اهل خانه ترسیدند. عطیه با ترس از اتاق کناری‌ام بیرون می‌آید. رنگش پریده است و من‌من‌کنان می‌گوید:

داداش کیه؟
سرم را تکان می‌دهم و دوتایی با هم از پله‌ها پایین می‌رویم. مامان تا جلوی پله‌ها می‌آید و با وحشت می‌گوید:
ـ نمی‌دونم کی اومده دمِ در!
با عجله سمت ورودی خانه می‌روم و همین که می‌خواهم بیرون بروم، حاج نادر را می‌بینم که همراه کسی برمی‌گردد سمت خانه. چشمانم را ریز می‌کنم و سعی می‌کنم بفهمم چه خبر است. با دختر کوچکی که بغلش گریه می‌کند نزدیک می‌شود. چشمانم ریزتر می‌شود. این دختر دیگر کیست؟

وقتی کاملا نزدیک می‌شود لیلی را با ساک کوچک پشت سرش می‌بینم. نگاهِ حاج نادر وقتی به من می‌افتد توبیخ‌گر و پر از شماتت می‌شود، اما من بی‌توجه به او سراپا چشم شدم و دارم به لیلی نگاه می‌کنم. حاج نادر می‌آید داخل و دختربچه را می‌دهد به مامان. همه سکوت کردند. متوجه صورت خیس و ترسیدهٔ لیلی می‌شوم و دیگر هیچ نمی‌فهمم! با تکان خوردن بازویم توسط عطیه به خودم می‌آیم. آرام کنارم می‌گوید:

برو یه چیزی تنت کن!
هنوز چشمم روی لیلی است. چرا حس می‌کنم زیر چشم و کنار پیشانی‌اش کبود است؟!
مامان با نگرانی می‌پرسد:
ـ چی شده لیلی؟ تو که ما رو کشتی از نگرانی!
لیلی لب می‌گزد. به خصوص وقتی از گوشهٔ چشم من را می‌بیند. نگاهش هنوز پر از شرم و حیای مخصوص به خودش است و من هنوز در کمال بی‌شرمی عاشق این نگاهم!

سقلمهٔ عطیه این بار محکم‌تر می‌شود:
ـ داداش!
لب‌های لیلی از هم تکان می‌خورد و بغض توی صدایش بند دلم را پاره می‌کند:
ـ ببخشید زن عمو... ولی واقعا دیگه نمی‌تونستم بمونم.
لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد تا اشک‌هایش را کنترل کند و خوشبختانه حواس کسی به دست‌های مشت شدهٔ من نیست.

سراپا گوش هستم برای شنیدن ادامهٔ حرفش، اما انگار برای اهل خانه این اتفاق و حرف‌ها زیاد هم عجیب و کنجکاو کننده نیست. دیگر نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. محال است چند ثانیهٔ دیگر اینجا بایستم و عهدم را نشکنم. دارم با همهٔ وجود زور می‌زنم تا از زخم کوچک کنار ابرویش چیزی نپرسم.

همه چند دقیقه سکوت می‌کنند تا این‌که مامان آهی می‌کشد و آرام اما با لحنی دستوری می‌گوید:
ـ برین بالا بچه‌ها. من برای لیلی و درسا جا می‌اندازم.
نگاهم ناخودآگاه به سمت دختر کوچکی کشیده می‌شود که فهمیدم اسمش درساست. دختر بچه‌ای که سرش روی شانهٔ مامان است و حالا کمی آرام‌تر به نظر می‌رسد. چشمانش درست مثل چشمان لیلی است! همان‌قدر سیاه و همان‌قدر قشنگ! نفسم سخت بیرون می‌آید. آن‌قدر سخت که برای حفظ آبرویم روی پاشنهٔ پا می‌چرخم و از پله‌ها بالا می‌روم.
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
قطع
رقعی
وزن
۱۱۱۷
نوبت چاپ
۸
نوع جلد
شمیز
شابک
۹۷۸۹۶۴۲۱۶۱۶۶۹
سال چاپ
۱۴۰۱
 
بالا پایین