جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یار جاودانه] اثر «پرنیا کاظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دخت اقیانوس ها با نام [یار جاودانه] اثر «پرنیا کاظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 397 بازدید, 8 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یار جاودانه] اثر «پرنیا کاظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دخت اقیانوس ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دخت اقیانوس ها

نظرتون راجب چند پارت رمان یار جاودانه چیه ایا دوست دارید؟

  • مثبت)قلم خوبی داری همینطور ادامه بده

  • منفی(رمانات و بد مینویسی و خسته کننده ان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
نام رمان:یار جاودانه
نام نویسنده:پرنیا کاظمی
عضو گپ نظارت S.O.W(۲)
ژانر رمان؛:عاشقانه _هیجان انگیز _ماجراجویی
خلاصه: دختری قوی و پر تلاش به همراه دوستش قصد داره به تهران بره تا در رشته حقوق دانشگاه تهران تحصیل کنه .
اما او به خاطر داشتن حس شجاعت و کنجکاوی بیش از اندازه اش پا در راهی میذاره که باعث تحول زندگیش میشه.
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
پرده های توری سفید اتاقم و میکشم
رقصان رقصان خودم و به اینه باریکی که بین کتابخانه ام و کمدم جا خوش کرده می رسونم
موهام و با کش دم اسبی میبندم و برای خودم دست تکون میدم
دوان دوان در بالکن و باز میکنم و خودم و به بیرون پرت میکنم
صبح ساعت هفته همه جا خلوت و بی سرو صدا تنها چیزی که اینجا جلب توجه
میکنه شیرازه و آب و هواش که دل آدم و به تاپ توپ میندازه لبخند میزنم و چال رو گونه هام و لمس میکنم
هوا عالیه روزای اخرمه تو شیراز دلتنگ این شهر میشم
حوض کوچیک ابی ستاره ای با ماهی های قرمزش که هر سال عید خودم از نایلون ابی میندازمشون تو این حوض دلم میگیره یعنی امسال عید قرار نیس اینجا باشم
سعی میکنم تصویر زیبایی از حیاط و به حافظم بسپرم کاشی های مدل سنگی قدیمی علف هایی که از بینشون زده بیرون و درخت سیب خوش قد و قامتمون که وقتی پنج سالم بود با شوق و ذوق همراه پدرم کاشتیمش
وارد اتاقم میشم لباسام و میپوشم فردا قراره راه بیفتم پس امروز با ستاره نهایت استفاده رو میکنیم تا روزمون و به گرمی و روشنایی آفتاب کنیم و شبمونم ستاره بارونی شه
دوربین عکاسیم و برمیدارم ،نیم تنه ام و برمیدارم طرحش شبیه کشتی های غرق شده تو تاریکیه شلوار لوله تفنگیم و میپوشم واقعا چرا اسم این شلوار لوله تفنگیه یعنی لوله تفنگم اینقدر تنگه سرم و تکون میدم و چرت و پرتا رو از سرم خالی میکنم کت لیم و برمیدارم
خونه سوت و کوره عکس بابا رو که رو کنج اتاقه میبوسم سعی میکنم با احتیاط و اروم کتونیام و بپوشم پر انرژی ام اما خودم و نگه میدارم تا داد نزنم وگرنه باید دمپاییایی که مامانم گوله وار پرتابشون میکنه رو لمس کنم .
با دوربینم از تاب کوچیکی که از درخت بسته شده عکس میگیرم اگه پروا کوچولو بیدار بود الان حتما ازم میخواست تاب و هل بدم تا حسابی حال کنه .
کوچولو بدجنس!
در سفید قدیمی رو باز میکنم سعی میکنم بازم داد نزنم تا کنجکاوی همسایه های فوضولمون تحریک نشه.
قرارمون تو پارک سایه شیرازه با اینکه ستاره خیلی خوابالو عه ولی من باید زودتر برسم
پارک مطمئنم الان ستاره گرفته خوابیده .
از کوچه میام بیرون و میرم تو خیابون خلوت و اروم پس لی لی میکنم و میدوم اخرشم یه داد بلند میزنم نمیدونم چرا دلکندن از اینجا اینقدر سخته دلم میخواد گریه کنم
ولی خودم و نگه میدارم زنای پیر تو گوش هم پچ پچ میکنن و من و با انگشتاشون نشون میدن ولی اهمیتی نمیدم امروز آخرین روزه پس باید لذت ببرم.

بی خبر از سرنوشت غریبانه ام سرخوش و شاد راهی قرار دوستانم میشم.

پارت اول رمان عشق جاودانه خوشحال میشم نظراتتون و بشنوم ♡
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
نیم ساعته رو صندلی منتظرم که یواش یواش چشام سنگین میشن با دیدن دستانی گره خورده دوره گردنم سریع بلند میشم.
_ای وای ترسیدم خدا لعنتت نکنه ستاره!
_اولا سلام دوما شقایق خانم که دنبال عدالت و قانون و قدرته از کی اینقدر ترسو شده؟
_حاجی ناموسا داشتم چرت میزدم تو این هوا تو یه دقیقه بو بکش
_باشه تو هم حوصله داریا پاشو پاشو که از فردا باز درس و بدبختیامون وشروع میکنیم
هردومون راه میفتیم و من عکاسی میکنم
میریم حافظیه و سعدیه از حضرت حافظ و سعدی خداحافظی میکنم و ازشون کمک می خوام .
روی چمنای تره باغ نارنجستان میشینم دلم ضعف میره واسه شیراز .
ستاره رو میبینم که به اسمون خیره شده چشام و میبندم سعی میکنم حرف نزنم تا جو اروم بینمون به هم نخوره که صدای آشنایی سکوت و میشکنه با دیدن سیاوش و کسرا اخمام تو هم میره اما ستاره سبک گل از گلش شکفته بلند میشه و لبخند میزنه
دوست دارم همون جا جرش بدم ولی به دلیل فضای نامناسب سعی میکنم به روی خودم نیارم جوری سریع بلند میشم که انگارنیروی نامرئی من رو کشیده .

ستاره:به به اقا کسری و سروش خان چه خبرا!؟
کسرا با غرور کاذبش و سی*ن*ه ای که سپر کرده و ژست داغونی که گرفته صداش و کلفت میکنه و جواب میده والا خبری که نیس ولی سراغی از ما نمی گرفتید و بعد چشم غره میره دلم میخواد سرم و بکوبم به دیوار خاک بر سر ستاره با این کراش زدنش کی گفته وقتی صداش و کلفت میکنه جذاب میشه صدای سروش من و به خودم میاره.
سروش:نتیجه کنکورت چیشد شقایق عین چی میخوندی !
و بعد با کسرا میخندن و ستاره هم به‌جمعشون اضافه میشه.
سعی میکنم آرامشم و حفظ کنم و جواب میدم :شکر خدا نتیجه زحماتمون و گرفتیم.
و بعد ستاره ادامه میده فردا راهی تهران میشیم اخه هردومون دانشگاه تهران قبول شدیم شقایق حقوق من علوم آزمایشگاهی!
به ستاره زل میزنم و چشای سبزم و واسش درشت میکنم اخر از حرص میترکم اخه این چرا گزارش میده و اینقدر زر میزنه!
_شما کجا قبول شدین؟
کسرا:دانشگاهه دونگوز آباد تهران .
ستاره:واقعا شمام تهرانید آدرس دانشگاهتون کجاس!؟
و بعد هردو میزنن زیر خنده
سروش :استادای دانشگاه تهران بفهمن کی شاگردشونه که کارشون و میزارن کنار اسکول!
و بعد کسرا با قهقهه میگه چطور فرق شوخی و جدی رو نمیفهمی.
با عصبانیت به نمایششون خیره میشم نمیزارم با چرت و پرتاشون وقتم و بگیرن
با تمام هنر و صبرم ازشون خداحافظی میکنم و دست ستاره رو میگیرم و بدون نگاهی بهشون راهی میشم.

کامنت شما و حمایتاتون باعث دلگرمی منه خیلی ممنونم
دوستون دارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
بعد پیاده روی طولانی دست ستاره رو ول میکنم و رو به روش می ایستم و میگم
دیگه شور حماقت و دراوردی تو !
میدونی اون دو نفر چیکارن ؟! میان کلاس تا از حساب بانکیای ملت پول بدزدند.
چشمای عاری از حس ستاره رو میبینم لباش و باز میکنه و نجوای ارومی از دهانش خارج میشه.
ممکنه اونام به این پول نیاز داشته باشن بهتره قضاوت نکنی .
با اینکه میدونم ستاره عاشق کسراس ولی با حرفای بی رحمم تیر اخر و به طرف قلبش میکشم .
شاید مردمم به پولشون نیاز داشته باشن احمق !خودت میدونی کسرا تو گالری مردم سرک میکشه و عکسای دخترا رو واسه خودش نگه میداره تو عاشقشی عاشق یه عیاش.
و بعد چشمای ستاره رو خیس در میابم که با قدم های تندی رو به جلو حرکت میکنه
با چهره درهم و گلوی خشکم دست میکشم داخل موهای قهوه ایم و باخشم شونشون میکنم .
عجب پارتی ملت دوست دارن مام دوست داریم .
و بعد با چشم غره تو خیابونای سرد شیراز قدم میزنم به طرف کافه رستورانی میرم تا گلویی تر کنم به نظر خیلی مجلل میاد شاید یه جایی فراتر از کافه باشه
روی دیوار رومیش نام ساعی هک شده بی توجه به دیوار نویسی قدم تند میکنم و از پله های مرمری میگذرم خودم و به در چارچوب طلایی میرسونم واقعا زیباس بازتاب چهره خودم رو داخلش میبینم همین که میخوام وارد بشنم دستی روشونم قرار میگیره
زنی مرتب با لباس نه چندان مناسب برای این هوای سرد با لبخندی توضیح میده که چون میز رزرو نکردم و ادم مهمی نیسم نمیتونم برم داخل و اون بابتش متاسفه فقط داره وظیفه اش و انجام میده.
_از کی اینجا دختر بچه های خیابونی رو راه میدن !؟
به طرف صدا برمیگردم زن لوند زیبایی رو میبینم که با چشمای نافذ سبزش میدرخشه لباس های گرونی برتن داره شنل مو دار صورتیش خیلی زیباترش کرده و بعد اطراف رو نگاه میکنم تا دختر مخاطبش رو پیدا کنم اما کسی رو نمیبینم.
_چرا اینقدر گیجی فک کردی خیابونیای دیگه ای هم وجود دارن که اویزون دیوارای مرمری اینجا بشن ؟
و بعد با ناز و عشوه خودش رو از چارچوب طلایی به داخل میکشه.
بعد از تجزیه تحلیل مغزم خشم از چشام میباره مطمئنم قرمز شدند
دستام و مشت میکنم احساس میکنم ناخنام پوست سفیدم و زخم کردن
باید دهنش و سرویس کنم تا هر برچسبی به ملت نزنه !
سعی میکنم خودم و کنترل کنم از پله ها پایین میرم زن خدمتکار با خیالی آسوده فک میکنه من بیخیال شدم اما من به فکر راهی برای ورودمم.
به در پشتی کافه رستوران میرسم پشتش برعکس جلوش زیاد زیبا نیست
سوت زنان در فلزی قرمز و باز میکنم تصویر رو به روم پره از مواد غذایی و یخچال های زیاد!
صدای مردی رو میشنوم که داره نزدیک تر میشه پس سریع خودم و جایی پنهون میکنم مرد در حال قفل کردن در پشتیه و رو به همکارش میگه
_میمون زیبا رو دیدی!؟
_اقا برسام عجب دافی رو واسه خودش جور کرده الانم رفتند اتاقش معلومه قراره باهاش حسابی حال کنه.
_هرزه همه رو از بالا میبینه خدمتکاره جلوی در میگه یکی رم پاره کرده .
_هرکی بهتر از خودش باشه رو پاره میکنه عادتشه میمون و بعد هردو از اتاق بیرون رفتند و من نفس اسوده ای کشیدم پس طرف دوست دختر صاحب اینجاس چه بد سلیقه !
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
راهی برای فرار ندارم و کارمم انجام ندادم با خودم کلنجار میرم که چطوری از اینجا بیرون برم باید خودم و به محوطه رستوران برسونم اونموقع باید از اشپزخونه بگذرم اون خدمتکارم میدونه مشتری نیستم ممکنه من و ببینه و ابروم بره باید اتاقی که دختره توشه رو پیدا کنم انتقام چشام و کور کرده منم در و باز میکنم و از تاق خارج میشم
رو در برچسب ورود ممنوع رو زده با پوزخندی به سمت راست میرم تا دیوارای ادامه دار راهرو تموم بشن ادامه میدم و به فضای رستوران میرسم پس سریع خودم و عقب میکشم
پشیمونی فایده نداره فردام باید برم تهران ولی اینجا دنبال نخود چی میگردم .
این دفعه برمیگردم و به سمت چپ میرم به اتاقک شش ضلعی میرسم تنها چیزی که وجود داره پله هایی هستند که به طبقه بالا می‌رسند و یه گلدان چینی بزرگ که در روبه رو من قرار داره.
اروم از پله ها بالا میرم عرق کردم کارم اشتباه بوده اصلا چطور باید فرار کنم باید بذارم خدمتکار درب بره از شانس گوهمم که در پشتیم قفل کردند سرم داره گیج میره لاقل باید دهن این دختره رو سرویس کنم بعد هر چی بادا باد .
شایدم وقتی همه داشتن دختره رو جمع میکردند من در رفتم کی میدونه !
از تخیل احمقانم و حماقت های بی پایانم خندم میگیره.
با دیدن طبقه بالا دهنم باز میمونه .
سقف شیشه کاری شده دیوارای اینه کاری شده و زمین نقره ای که تصویرم رو مثل اینه نشون میده لوستر به شدت زیبایی با کریستال های شیشه ای سفید رنگیه سقف آویزون شده .
اما من نیومدم اینجا تا بررسی کنم ای وای اینجا خونس شاید کسی اشتباهی بدون دعوت بره رستوران ولی دیگه خونه زیاده رویه تا جایی که من خوندم این جرمه !
صدایی گوشام و نوازش میکنه صدا از تاق رو به رو میاد
دستگیره در پایین میره و من با صدایی بلند میدوم به سمت دیگه ی خونه پشت میز تلویزیون خم میشم تا دیده نشم .
ترس نفسم و بریده .
صدای نفرین و گریه دختره فضا رو پر میکنه.
دختره:خیلی نامردی برسام من دوست داشتم عاشقت بودم تو باهام خوابیدی بعد میگی برم بیرون!؟
مردی با صدای دلنشین و پرابهتی که فک میکنم برسامه گفت:جوری حرف میزنی انگار خودت از اولشم نمیدونستی انگار تو پارتیا نمیدادی خوب یکیم منم که فیض بردم الانم اویزونم نشو !
سرم رو بلند میکنم دختره با ملافه پیچیده شده و لباسای که تو دستش داره بدو بدو از پله ها پایین میره و مرد با صدای بلندی میگه :پشت سرت در راهرو رم ببند اونقدر جوگیر بودی یادت رفت موقع ورود ببندیشون و بعد با خنده سری تکون میده.
و با بالا تنه لختش رو مبل میشینه منم به التماس خدا میشینم و بیخیال انجام انتقام میشم دختره تقاص کارش و داد این یارو هم روانیه خدایا گو*ه خوردم و بعد جلوی دهنم و میگیرم تا مرد صدای گریه کردنم رو نشنوه.
برسام:لعنت بهتون این تلویزیون کوفتی چرا روشن نمیشه.
تو دلم جوابش و میدم چون پای ناز شقایق خانم به سیماش گیر کرده و بعد از شرایطم خندم میگیره .
مرد با قدم هایی به طرف تلویزیون میاد و من خم تر میشم و بعد نگاهمون در هم گره میخوره .
مرد شوکه شده و من ترسیده ام .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
صورت برسان خندون به هم ریخت انگار که گیج شده به اطراف نگاه کوتاهی انداخت و بعد گفت:تو دیگه کی هستی اصلا بگو ببینم چطور اومدی اینجا پشت میز تلویزیونی منی!
سعی کردم چهره زارم و اشکام و پنهون کنم گونه هام سرخ شدن به پایین خیره شدم و گفتم :ببخشید .
برسان با صدای بلندش چی کش داری تحویل من داد که انگار ببخشید کلمه بی ادبانه ایه.
بازم به پایین خیره شدم .
واو عجب کفش‌هایی چه برقیم میزنند! که یهو با صدای خیلی بلند برسان از جا پریدم
_ هی جوجه دختره دزدی یا جاسوسی کدوم احمقی تو رو فرستاده !؟ میدونی اینجا چه بلایی سر همچین ادمایی میارم !
سعی کردم از جام بلند شم و ورژن قوی از خودم رو ارائه بدم .
_اقای برسان ساعی !(تا حد توانم نام و شهرتش رو کوبنده اعلام کردم) همیشه با مهموناتون اینطوری رفتار میکنید !؟
فقط چون اشتباه اومدن من که عذر خواهی کردم !
از تدابیر وحشتناکم خنده ام میگیره ولی سعی میکنم پنهونش کنم قیافه دوباره شوکه شده برسان من رو باز به خنده میندازه معلومه یکم به خودش شک کرده که نکنه با من رفتار اشتباهی داشته شایدم از مقایسه رفتار الانم و چند دقیقه پیشم یکه خورده !
برسان با شنیدن حرفام خیلی سریع و غیر منتظره چرخید و سویشرت نخی سیاهش و که رو پیشخوان بود رو برداشت و بعد رو به من گفت :باهام بیا پایین!
بازم اون لحن دستوری و صدای کوبنده ولی چاره ای نبود باید خودم و نجات میدادم دیگه ابروم از این بدتر نمیشد که بره !
دنبالش راه افتادم از پله ها پایین رفتیم و از راهرو خارج شدیم به محوطه رستوران که رسیدیم برسان گفت:خب خانم نسبتا محترم که رفتار من و اشتباه میدونه از مهمون های کدوم میز هستید !؟
از سوالش جا خوردم و ابروانم بالا رفت ولی بعد سریع چهره ام و مرتب کردم با نگاه کردن به میزا گیج شدم لباس هیچکدوم مثل مال من نبود همه شیک و آراسته بودند و الان من باید چی میگفتم!؟
_خانم محترم حرف غیر منتظره ای زدم!؟
سعی کردم دوباره میدون و به دست بگیرم و گفتم:نه اصلا داشتم فکر میکردم چطور میتونید این بی احترامی رو جبران کنید و بعد به میز کوچیک گردی در کنار پنجره بزرگ اشاره کردم .
روی صندلیای میز دخترای جوون با لباسای خیلی بازی نشسته بودند و لوندی میکردند با خودم گفتم اینام یکین شبیه من با پوشش و عقاید متفاوت تر پس گزینه بهتر از همه رو انتخاب کردم و تو دلم خودم و تشویق میکردم.
_پس که اینطور! هههه
از خنده مزخرفش جا خوردم و چهره رنجیده ای به خودم گرفتم :خیلی ببخشید چرا میخندید!
_نمیدونستم های سیما که باخودشون میاوردشون تا انتخاب کنم با کدومشون بخوابم چقدر خودشون و تحویل میگرفتند تا تو رو دیدم !
واسه جبرانش تو رو به عنوان زیر خواب انتخاب میکنم تا تو کارت پیشرفت کنی و بعد قهقهه بلندی زد به طوری که میز های نزدیک بهمون با تعجب به برسان نگاه میکردند.
سعی کردم گلوم و صاف کنم از تعجب داشتم سکته میکردم البته نگرانیم بود من چه گوهی خوردم خدایا التماسش کنم میزاره برم افرین به این انتخابت افرین به روز اخره قبل دانشگاهت واقعا خوب برنامه ریختی!
تو دلم خودم و سرزنش میکردم که دستی تو دست کوچیک و سفیدم قفل شد
این با چه حقی به من دست میزد چطور میتونه تا این حدبیشعور باشه و بعد به یاد میز دعوتیم افتاده ام و سرخورده شدم باهم به طرف میز سیما میرفتیم سیمایی که آرزو داشتم بگه من هرزش بودم تا بتونم قبل خوابیدن باهاش فرار کنم .
با این همه تحصیل الان ارزو شدن داری افرین شقایق احسنت!
قبل رسیدن به میز سیما دستم و از دست برسان بیرون کشیدم و بعد برسان بهم نزدیکتر شد و دم گوشم زمزمه کرد که امشب حسابم و خوب میرسه !
بی حیا ! این کلمه به طور ناخوداگاه از دهنم خارج شد !
_ببخشید خانم باحیا! ؟بازیت تموم شد یا هنوز قراره نمایش بدی و بعد اخم کرد.
منم سرم و پایین انداختم تا وقتی که به میز سیما رسیدیم.
زنی که فک کنم اسمش سیما بود کوبیده و از نو ساخته شده بود کل صورتش و کشیدم بود و بوتاکس ضایعی به لباش زده بود و موهاش و فر کرده بود چاک لباسش جلب توجه میکرد که با دیدن برسان دستاش و عقب کشید تا چاک لباسش بیشتر دیده شه !
تو دلم تاسف خوردم و بعد یادم افتاد باید بیشتر برا خودم متاسف باشم نه برا مردم!

سیما:اوفف اقا برسان هر روز جذاب تر از دیروز و بعد که انگار حرفش بامزه بود دخترای کنارش که چیزی ازش کم نداشتن خیلی لوند و اروم خندیدند .
برسان:میبینم که دست پر اومدی اما این دفعه یکم متفاوت تر بودیا!
سیما با پرویی جواب داد :والا تو متفاوت تر بودی جز ما به ک.س دیگه سفارش میکنی دختر واست جور کنند !؟
برسان :نه !حالا چرا این سوال و پرسیدی؟
سیما:پس این زنه کیه کنارت معلومه زیرخوابته دیگه تازه معلومه بهتر از جولی بهت حال داده که بعد چندماه امروز دل دختره رو اینطوری شکوندی!
تازه دو گرونیم میفته پس اسم اون دخترمیمونه جولی بوده تو دلم میگم نوش جونش!
و بعد به چهره برسان خیره میشم که الان دیگه خبری از شوخ بونش نیست و رنگ جدی به خودش گرفته !
منم زیر لبم فاتحه ای برای خودم نثار میکنم و مسخره بازی درمیارم.
برسان:خیلی خب شب خوش بانوان امیدوارم موفق باشید تو کارتون!
و بعد محکم منو میکشه و با قدم های بلندی به طرف راهرو میره میدونم اگه به راهرو برسیم کارم تمومه پس قدرتم و جمع میکنم و دستم و از دستش میکشم بیرون و بعد بدو بدو از در خارج میشم و تا میتونم تو خیابونای سرد میدوم و گریه میکنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
_دختر!!
مامان رو سراسیمه بالای سرم میبینم که وایساده و جیغ و داد میکنه سریع پاهام و تو شکمم جمع میکنم که یادم میفته دیشب یواشکی از در اومدم داخل و همین جا تو کنج اتاقم با لباسای بیرونم سراسیمه خوابم گرفته و با کف دستم محکم به سرم میکوبم .

مامان:با دیشب که کاری ندارم معلوم نبود کدوم گوری بودی زیادم بهت گیر نمیدم به قول معروف روز اخره و شاید خواستی شیراز و ببینی!نه به قبراقی روزای قبلت که میدویدی تو حیاط نه به الانت که زانو غم بغل کرده خوابیدی دلتنگیم حدی داره....

سرم درد میکرد و مادرم ساکت نمیشد با یاد آوری اتفاقات دیشب بینیم و محکم کشیدم و یا علی گویان بلند شدم دو ساعت مونده بود به پروازم و من حتی وسایلمم آماده نکرده بودم و هیچ نظری هم برای دیدار مجدد ستاره نداشتم.

با لبی خشک و دریغ از هرگونه حسی رو به مادرم گفتم: مامان جان تو تا سفره رو بچینی منم وسایلام و چیدم و اومدم کنارت اونموقع هر حرفی خواستی بزن !

مادر، سری تکان داد و الله و اکبر گویان از اتاق خارج شد منم یه ابی به صورتم زدم جزو معدود دفعاتی بود که از اب حوض استفاده نمیکردم و از بوی حیاط و گل و گیاه لذت نمیبردم .
زیاد اهل آرایش نبودم اسپری اب و کرمی به صورتم زدم و بعد گره موهام رو محکم تر کردم تونیک کوتاه نازک سیاه پوشیدم و شلوار مام استایل سیاهمم تنم کردم یه چند تا کتاب و خرت و پرت برداشتم که یه چمدون جا گرفت با اه و ناله از اتاق خارج شدم و چمدونم رو تا در خونه کشیدم بعد با نگاهی بر ساعتی که روی دیوار سفید و اری از هرگونه رنگی اه از نهادم بلند شد .
با خودم گفتم بیخیال صبحونه حالا از پرواز جانمونم!
و پا تند کردم و به اشپزخونه رفتم
_هی ننه !دیرم شد بیا ببوسمت و یواش یواش راه بیفتم راستی شبنم و پروا کجان!
_افرین روز اولی اینجوری شروع کردی.
با لحن تند مادرم و اعصاب داغونم صدام بالا گرفت و گفتم:مامان بسه دیگه غر نزن میخوای چیکار کنم؟! پروا شبنم کجان!؟
_میخواستی کجا باشن رفتن سر قبر شوهر خواهرت !
شاکی شدم من با شوهر خواهرم که سر حادثه ای مرده بود رابطه بدی نداشتم ولی خواهرم بهتره اول زنده ها رو دریابه و قدر این لحظه ها رو بدونه بعدا به سراغ همسر فوت شده اش بره .
اهی از سر افسوس کشیدم انتظار خداحافظی طولانی و محبت امیزی رو داشتم ولی گویا ما باید تنهایی راهی فرودگاه میشدیم مامانم که رانندگی بلد نبود اگه هم تا فرودگاه میومد برگشتنش دردسری بود!
بغلش کردم عطر موهاش و تو وجودم کشیدم اونم بغلم کرد و قران و از رو کابینت برداشت منم قران و بوسیدم بعد راهی حیاط شدم مادرمم دنبالم اومد و رو پله ها ایستاد با لبخند تلخی باهاش خداحافظی کردم و دیدم که شروع کرد به گریه کردن دیگه طاقت نداشتم پس هرچه سریعتر از در فلزی خونه خارج شدم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
142
210
مدال‌ها
2
اب بینی و چشام قاطی شده بود و اوضاع ام رو به راه نبود حتی حوصله گوش کردن به یه موسیقی دپ و غمگینم نداشتم.
بعد یه ربع کشون کشون خودم و به فرودگاه رسوندم فقط پنج دقیقه به پرواز مونده بود و شکمم امونم و بریده بود فضای فرودگاه و دوست داشتم اونقدر دیوونه بودم که میگفتم بیایم کافه فرودگاه غذاخوری!
با یاد آوری اون روزا لبخند محوی رو صورتم نمایان شد
تویه تفکراتم پرسه میزدم و خاطرات خوب و بد و گلچین میکردم و بعد پهنشون میکردم تا به یادشون بیارم یا باهاشون گریه کنم یا باهاشون بخندم که پروازم و اعلام کردند
سریع چمدون و برداشتم به گیت رفتم بعد یه پروسه کوتاه تو ردیف سوم هواپیما دقیقا کنار پنجره نشسته بودم کاش حداقل چیزی واسه خوردن بر میداشتم
زن مسنی با موهای فر سفید و عینک نازک با بندای مرواریدی کنارم نشسته بود و کتاب میخوند منم از حال میرفتم و قار و قور شکمم ابروم و می‌برد.

زن پیر:دخترم اسمت چیه؟
سرم و از پنجره به طرف زن برگردوندم و جواب دادم:شقایقم! و شما!؟
زن پیر:منم ملیحام و بعد لبخندی زد و لبای نازکش کش اومدن
بدون تامل سریع باهاش دست دادم که دیدم سعی داره چیزی از جیبش دراره
بعد نایلون نخود کشمشی رو تو دستاش دیدم .
ملیحا:دختر جون گفتم حالم به هم میخوره کشمش واسه راهم برداشتم ولی الان خوبم با اینکه مدت زیادی گذشته ولی برای رسیدن به وطنم بال بال میزنم و تنها چیزی که بهش فکر میکنم اونه!
با تعجب ابروان شمشیری و بالا بردم لحجه نداشت که پس برا کدوم کشوره !؟
سوالم و بلند مطرح کردم و جواب داد که اهل ترکیه اسچون شیراز به ترکیه هواپیما نداره مجبوره بره تهران و از ۷ سالگی تو ایرانن شصت ساله کشورش و شهرش و ندیده الان که شوهرش مرده داره میره به وطنش توی دلم تحسینش کردم و بهش گفتم که منم دارم میرم دانشگاه و چند تا کشمش از نایلون برداشتم و خوردم تا اتمام سفر با هم صحبت کردیم و بعد پیاده شدیم همدیگر و بغل کردیم و باهم خداحافظی کردیم منم سریع پاتند کردم و تیتاپ و شیرکاکائو گرفتم بعدم با آژانس‌های مخصوص فرودگاه به خوابگاه رفتم مدام از خودم سوال میپرسیدم که ستاره الان رسیده یا نه و از ته دلم دعا میکردم که اونجا باشه !
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین