مباد رازِ صبح را شبانه برملا کنم
و نامِ نامی تو را میان تب صدا کنم
تو رفتهای و رفتنت نرفته است از سرم
نمیرود...مگر خودم سر از تنم جدا کنم
مخواه از تو بگذرم تو خود میانِ خواب هم...
رها نمیکنی مرا...چگونه من رها کنم؟
تو رفتهای و خانه ام پر است از نبودنت
بگو چگونه خانه را پس از تو جا به جا کنم
چگونه اکتفا کنم به رنگِ روی استکان
به چند موی قهوهای چگونه اکتفا کنم
"خدا کند کنار او به عشق زندگی کنی"
نمیتوانم اینچنین برای تو دعا کنم!
نمیشود تو را برای خود نخواست عشقِ من!
نمیشود...گزافه است هرچه ادعا کنم...