جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یاور بی‌اثم] اثر «sani,f کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط کاربر حذف شده 4468 با نام [یاور بی‌اثم] اثر «sani,f کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 450 بازدید, 8 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یاور بی‌اثم] اثر «sani,f کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع کاربر حذف شده 4468
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
نام رمان‌: یاور بی‌اثم
نام نویسنده: sani,f
ژانر: پلیسی‌، تراژدی
خلاصه:
مرد شدن نیاز نداره حتما جنسیتت مرد باشه، گاهس وقتا بهتره در عین زن بودن؛ مرد باشی و بتونی مثل یه مرد با همه چیز مقابله کنی، این داستان یک زن مرد است.
مقدمه:
- آروم‌تر، عه، آقا اون شکستنیه، نزن به در و دیوار!
نگاهی به دکوراسیون انداختم، به-به، عالی شد:
- آقا، مغزم رو از اون‌جا بردار، آره مغزم رو، نوچ، بد می‌شه، مغز رو همون‌جا بزار، این قلب رو بردار، یه مغز دیگه رو بزار سرجاش، واو عالی شد، قلب رو هم سر راه بدین به سمساری، حتما به خریدارش بگید مریضه، به یه آدم عالی بدنش، کسی که زندگیش پر کلک و بدبختی نباشه، ببخشید زحمت دادم‌ها، ولی به یه تغییر اساس نیاز داشتم، چه‌قدر تقدیم کنم؟
- به سر عقل اومدنت می‌ارزید دختر جون، عزت زیاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4) (3).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
صدای رادمان به گوشم رسید:
- بیاید این‌طرف، اقلیما رو پیدا کردم.
چشم‌هام رو باز کردم و با درد سعی کردم بشینم که آرام گفت:
- اقلیما بشین زخمی شدی.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نه چیزی نیست، یک زخم کوچیکه سیاوش رو دستبند بزنید و بلندش کنید ببریمش با سرهنگ هم ارتباط برقرار کنید و بگید «هلیکوپتر بفرسته! »
پشت‌بند حرفم با کمک آتنا آروم بلند شدم، رادمان و آرمین هم به سمت سیاوش رفتن، بلندش کردن و به سمت چادرها راه افتادیم.
با رسیدنمون روی صندلی که مال سیاوش بود، نشستم. رادمان، سیاوش رو انداخت روی زمین و هرکدوم یه گوشه نشستن.
یکی‌یکی سوار هلیکوپتر شدیم و هلیکوپتر آروم شروع به پرواز کرد. دوتا از پرستارها داخل هلیکوپتر شروع کردن به چک کردن بچه‌ها و پسری که بهش می‌خورد بیست و یک، دو سالش باشه به سمتم اومد و گفت:
- قربان، خونریزی دارید میشه چک کنم؟
آروم سرم رو تکون دادم بعد از دیدن زخم روی کمرم سریع به سمت باندی رفت و گفت:
- زخمش وخیمه باید بخیه بزنیم، این باند رو روی زخمتون بگیرید تا برسیم به بیمارستان!
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه یه بطری آب بهم بده.
بطری آب رو دستم داد که صدای تلفنم بلند شد از جیب شلوارم بیرونش اوردم و به تصویر شکستش نگاه کردم، سرهنگ بود. روی بلندگو گذاشتمش و گفتم:
- بله سرهنگ؟
سرهنگ با کمی مکث گفت:
- تیم حالشون خوبه؟ خودت زخمی نشدی؟
کمی آب خوردم و گفتم:
- آره تیم حالشون خوبه، نه من زخمی نشدم.
سرهنگ نفسی کشید و گفت:
- خوبه، پادگان منتظرتونم!
با کمی مکث گفتم:
- سرهنگ اول یک‌سر می‌ریم بیمارستان بعد میایم پادگان.
سرهنگ گفت:
- بیمارستان چرا؟! کدومتون زخمی شدین؟
سریع گفتم:
- هیچی... هیچی فقط من دستم اندازه قلب مورچه خراش برداشته.
سرهنگ خواست حرفی بزنه که آتنا داد زد:
- سرهنگ دروغ میگه ، زخم کمرش اندازه شمشیر جنگجویی اژدها، بزرگه!
بطری دستم رو به سمتش انداختم که صاف تو صورتش خورد و آخش بلند شد.
سرهنگ با کمی خنده گفت:
- من برای تو دارم اقلیما! بیا پادگان تا یک قلب مورچه‌ای نشونت بدم درضمن با آتنا هم کاری نداشته باش.
بدون این‌که بزاره حرفی بزنم قطع کرد، این دو بار!
نگاهی به آتنا کردم و سمتش حمله‌ور شدم که آرمین دستم رو کشید و نذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
توپیدم بهشون:
- بزار برسیم پادگان پوستتون رو می‌کنم!
آرام با حالت زاری گفت:
- همه؟ آخه چرا؟!
نفسی کشیدم و گفتم:
- حرف نزن که میام از وسط نصفت می‌کنم!
***
پرستار سرم رو وصل کرد و از اتاق بیرون رفت.
صدای قدم‌های آرومی به گوشم رسید، چشم‌هام رو بستم.
صدای نریمان بلند شد:
« خوابِ بیاید! »
آروم از گوشه چشم نگاهی انداختم، بچه‌ها بودن!
دور تخت جمع شدن و آروم شروع کردن به پچ‌پچ کردن که رادمان گفت:
- کاش زودتر بیدار بشه!
آرام سریع گفت:
- نه! دیوونه شدی؟ یا دلت واسه دویدن تنگ شده؟
آرمین با تایید از حرف آرام گفت:
- راست میگه! ندیدی چی گفت؟!
رادمان پوفی کشید و گفت:
- راست می‌گید! خب چی‌کار کنیم الان؟
آتنا خمیازه‌ای کشید و گفت:
- هیچی منتظر می‌مونیم بیدار بشه.
صدای تقه در بلند شد که این‌بار چشمام رو باز کردم و نشستم رو تخت، پسری وارد شد و با احترام نظامی جلوم ایستاد و نگاهی بهش انداختم، چشماش عجیب شبیه چشم‌های ساشا بود! خیره شده بودم به چشم‌هاش!
نگاهم رو ازش گرفتم که رادمان با خود شیرینی گفت:
- نگاه رو! عروسی درپیش داریم.
و پشت بند حرفش همه شروع کردن به خندیدن.
اخم بدی کردم که ساکت شدن و رو به کسی که جلو بود گفتم:
- چی می‌خوای؟
آروم سرش رو خاروند و گفت:
- سلام سرگرد! من گرشا معین عضو جدید تیم هستم، از ایران اومدم.
سری تکون دادم و رو به بچه‌ها گفتم:
- شماها چرا مثل مرغ جمع شدین این‌جا؟!
آرام با تته پته گفت:
- خب سرهنگ گفت مراقبتون باشیم!
پوکر نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- مگه می‌خوام فرار کنم؟
نریمان با حالت متفکرانه گفت:
- طبق محاسباتی که من انجام دادم شما نود درصد همیشه از بیمارستان فرار می‌کنید!
پشت چشمی واسش اومدم.
صدای زنگ گوشی رادمان بلند شد و بعد از مکثی گوشی رو به سمتم گرفت. باکنجکاوی گرفتمش و گفتم:
- بله؟
- اقلیما... اون‌جایی؟
سرهنگ بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
با صدای آرومی گفتم:
- چیزی شده سرهنگ؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- نه! ولی به بچه ها بگو برگه مرخصیت رو بگیرن باید بیای یک ماموریت مهم پیش اومده!
متعجب لب زدم:
- من الان خودم رو می‌رسونم
پشت بند حرفم با گفتن کلمه« خداحافظ » قطع کرد.
میدونستم اتفاقی افتاده وگرنه سرهنگ رو هیچ وقت این‌قدر کلافه نبود مخصوصا تو ماموریت!
به بچه ها نگاهی انداختم اونا هم متعجب بودن!
رادمان با صدای آرومی گفت:
- فکر کنم برای ماموریت ایران باشه! آخه سرهنگ گفت که برای ماموریتی باید
برای چند ماه به ایران بریم!
" پنج روز بعد ساعت 03:03 دقیقه صبح"
نفس حبس شدم ام رو روی شیشه هواپیما پخش کردم وشروع کردم به کشیدن خط های نامعلوم!
با نشستن دستی رو شونم سرم رو برگردوندم ، آرام بود!
- اقلیما؟ داریم می‌رسیم آماده‌ای!
سری تکون دادم و هدفونم رو خاموش کردم.
نگاهی به بچه ها انداختم همه داشتن آماده می‌شدن.
ماسک اسکار رو پوشیدم و لنز سفید رنگی رو داخل چشم سمت چپم گذاشتم یک پیراهن آستین بلند نیم تنه‌ای مشکی همراه شلوار شیش جیب ارتشی پوشیده بودم.
بند پوتینم رو محکم کردم و سمت هلی کوپتر رفتم و پشت سرم آرام، آتنا، نریمان، رادمان، آرمین اومدن.
یک کیلومتر اطراف مکان مورد نظر از هواپیما وایساد و یکی یکی با چتر نجات پریدیم پایین.
آتنا با حالت درمونده ای گفت:
- اینجا دیگه کجاست نه کوهه نه کویر نه ساختمون داره نه درخت داره نه اب داره...
پریدم بین حرفش و گفتم:
- آروم...آروم... اومدی ماموریت نیومدی ماه عسل که!... راه بیوفتید وقت کمی داریم!
پشت بند حرفم اروم شروع کردم به دویدن.
 
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
به تپه‌های سنگی رسیدیم، نگاهی به اطراف انداختم و رو به تیم گفتم:
- آرام و نریمان به سمت چپ برید، آرمين و رادمان به سمت راست.
روبه تک تیرانداز یعنی آتنا گفتم:
- یه گوشه که دیدت از همه بیشتره وایسا! گرشا تو همراه آتنا برو!
با علامت من شلیک می‌کنید مراقب باشید که کمین نکرده باشن!
با قدم‌های تندی نزدیک چادرها شدم باید یک مدرک مهم پیدا می‌کردم و من حتی نمی‌دونستم تو کدوم از این چادر هاست!
آروم و به قول آتنا سوسکی از اطراف چادرها رد می‌شدم که صدای یک نفر به گوشم رسید، از چادر کناری می‌اومد!
آروم با چاقو گوشه‌ای از چادر رو پاره کردم و نگاهی به داخل چادر انداختم، خودش بود!
نگاه‌ی به اطراف انداختم و خیلی بی‌سروصدا وارد چادر شدم
سیاوش تلفن رو قطع کرد و قبل از اینکه بچرخه نزدیکش شدم و چاقو رو روی گردنش گذاشتم سیاوش تکونی خورد و گفت:
- تو کی هستی چطور وارد چادر من شدی؟!
فشار آرومی به چاقو دادم و گفتم:
- هیس! نمی‌خوای که همین‌جا کارت رو تموم کنم؟
- چی از من می‌خوای می‌دونی که با کوچک‌ترین صدا همه آدم‌هام می‌ریزن داخل چادر!
ترس رو می‌تونستم از صدای لرزونش حس کنم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو هنوز خیلی بچه‌ای!
سیاوش تو یک حرکت چاقو رو انداخت زمین، مشتی به صورتم زد، یکی می‌خوردم ودوتا میزدم.
 
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان
با یک حرکت دستش رو پیچوندم و روی زمین خوابوندمش و شروع کردم به‌ بستن دست‌هاش تیکه پارچه‌ای پیدا کردم و و فرو کردم داخل دهنش بلند شدم و به سمت لپ‌تاپ رفتم چند تا فلش روی میز بود همه رو گذاشتم داخل جیبم و چاقو رو برداشتم و آروم به سمت ته چادر رفتم خطی روی چادر انداختم و خواستم فرار کنم که جسم تیزی چسبید به کمرم!
- تکون بخوری می‌کشمت!
دست‌هام رو بلند کردم و آروم بلند شدم، تیزی جسم رو خوب می‌تونستم حس کنم! با حرکتی غافلگیر کننده چاقو رو از دستش کشیدم و توی صورتش مشتی زدم، اون هم نامردی نکرد و توی شکمم لگد محکمی زد، با دو سمتش رفتم و لگد محکمی به جای حساسش زدم که پخش زمین شد نگاهی به مرد روبه‌روم انداختم نمی‌دونم چرا آشنا بود ولی نمی‌شناختمش!
برگشتم به ته چادر که سوزشی توی دست راستم احساس کردم، با خنجر به دستم زده بود! خودم رو جمع کردم و خنجر رو از دستم بیرون آوردم و با يه حرکت گذاشتمش تو پیشونی همون مرد و با تمام توانم شروع کردم به دویدن و خودم رو بین تپه ها قایم کردم.
افتادم روی زمین و نفسی کشیدم.
با صدای بی‌سیم دستم رو سمتش بردم.
آتنا با صدای خسته‌ای گفت:
- سرگرد زنده‌ای؟ صدای من رو می‌شنوی؟
با صدای آرومی گفتم:
- ان‌قدر منتظری که بمیرم؟ مدارک رو گیر اوردم شما راه بیوفتید آدرس رو برام ارسال کن!
صدای جیغ اتنا بلند شد
- خدا نکنه اقلیما... .
خواست حرف بزنه که بی‌سیمی رو از بین تپه ها انداختم تو دره!
اصلا حوصله جیغ جیغش رو نداشتم.
آدرس خونه گرشا روی گوشیم خودنمایی می‌کرد! خونش داخل همین روستا های نزدیک بود!
 
ک
موضوع نویسنده

کاربر حذف شده 4468

مهمان

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین