کیفام رو روی کولام میندازم و از سالن امتحانات بیرون میام. از اینکه آخرین امتحانام رو هم دادم نفس آسودهای میکشم و راهام رو به سمت پلهها کج میکنم. تک به تک همه رو پایین میام و روی آخرین پله که میایستم، به امید دیدن فرد آشنایی چشمام رو دور تا دور سالن میچرخونم. انگار بیشتریها هنوز سر جلسه امتحان بودن! شونهای بالا میاندازم و به سمت خروجی سالن قدم بر میدارم. برای اینکه نور آفتاب چشمهام رو اذیت نکنه دستام رو سایهبونشون میکنم و به جمعیتی از بچههای سال پایینی نگاهی میاندازم. حالا که همکلاسیهام نبودن؛ پس میرفتم خونه بهتر بود؛ اما با یادآوری این که امروز مامان نمیتونه بیاد دنبالام و باید از اینجا تا خونه رو پیاده برم دلام خواست بشینم روی زمین و زار بزنم.
همونطور که با چهرهی درهم به در بزرگ مدرسه خیره بودم با شنیدن اسمام از زبون یک نفر سر بر میگردونم و به خانم ادبی، معلم ادبیاتام که به سمتام مییومد نگاهی میندازم. گاهی به این فکر میکردم که چقدر فامیلش مناسب شغلشه.
- سلام ثمین جان، امتحانت تموم شده؟
په نه په، وسط امتحان گفتم برم یک هوایی تازه کنم و برگردم.
برخلاف افکارم لبخندی به روش زدم.
- آره تازه تموم کردم. میخواستم برم خونه.
با اون اندام لاغرِ زیر مانتو و شلوار اداری سورمهای رنگش جلو میاد و دستش رو روی کمرم میذاره و همونطور که به سمت جلو هدایتام میکنه میگه:
- تازه میخواستم بیام دنبالت، مامانت بهم زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد دنبالت، برای همین ازم خواهش کرد تا خونه برسونمت.
از این حرفش خود به خود دهنم به خنده باز میشه و تموم دندونهای جلوم رو به نمایش میزاره.
- راست میگین؟
واکنشام رو که میبینه اونم خندهاش میگیره و دست جلو میاره و لپم رو می کشه.
- نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی.
خوشحال نشدم، خر ذوق شدم. خدایا دمت گرم.
به دویست شیش سفید رنگش که میرسیم با سوئیچش در ماشین رو باز میکنه و اشاره میکنه که بشینم. در ماشین رو باز میکنم و به محض نشستن چشمام به عروسکهای کوچیک آویزون به آینه جلوی ماشینش مییوفته. علاوه بر اون، روی داشبوردش هم وسیلههایی مثل چراغ قوه، قیچی، دستمال کاغذی و چند تا خرت و پرت دیگه میبینم. ابرویی بالا میندازم و به اون که سرش رو از پنجرهی ماشین بیرون برده بود و به بچهها اشاره میکرد در مدرسه رو باز کنن نگاهی میاندازم. مامانام معلم بود و با بیشترِ دبیرهای اینجا رابطه دوستانه داشت و بخاطر همین خیلیهاشون بیشتر از حد هوام رو داشتن و من بابت این قضیه خیلی خوشحال بودم؛ اما حیف که دیگه فارغ التحصیل شدم و این ورها کاری ندارم.
از مدرسه که بیرون مییایم کیفام رو توی آغوش میگیرم. نمیدونم چرا با فکر این که دیگه قرار نیست محیط مدرسهمون رو ببینم کمی دلم گرفته بود.