Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,532
- 22,013
- مدالها
- 3
مقدمه (زمینه سازی)
هفته پیش پدربزرگ به خانه ما آمد و من بسیار خوشحال بودم. او از من پرسید که چه مقصدی را برای تفریح دوست دارم و من هم باغ وحش را انتخاب کردم. با پدربزرگ به باغ وحش رفتیم و با این که من قبلا هم به باغ وحش رفته بودم، این بار با وجود پدربزرگ خیلی بیشتر به من خوش گذشت و یک روز عالی را در کنار او گذراندم. حالا هم دلم میخواهد درباره سفر چند ساعتی خودم به باغ وحش بنویسم؛ درباره ماجرای فیل و فنجان!
بندهای بدنه (متن نوشته)
در حالی که دست در دست پدربزرگ از کنار قفس حیوانات مختلف میگذشتیم و من با خوشحالی و گاهی با تعجب به آنها و حرکاتشان نگاه میکردم، پدربزرگ درباره حیوانات صحبت میکرد و راجع به آنها و نوع زندگی کردنشان به من توضیح میداد. من هم دلم میخواست بیشتر بدانم. وقتی به نزدیکی قفس فیل رسیدیم صدای بلند آن به گوشم رسید. من قدمهایم را تندتر کردم و در کنار قفسش ایستادم. برای دیدن چهره فیل باید سرم را بالا میگرفتم و به چشمهای ریز و خرطوم بزرگش نگاه میکردم. برای من خیلی تعجب آور بود که حیوان بزرگ و غول پیکری مانند فیل، فقط از گیاهان تغذیه میکند و گیاهخوار است. همیشه فکر میکردم که فیل با آن اندام بزرگش برای سیر شدن نیاز به شکار و خوردن حیوانات بزرگ دارد.
اما بعدا متوجه شدم که همین بزرگ بودن جثه فیل، به او اجازه نمیدهد که سریع باشد و بتواند به دنبال شکارش بدود. در عوض خدا به او توان این را داده که بتواند با خوردن گیاهان، سیر شود و به زندگیاش ادامه دهد.
خدای من! من داشتم بزرگترین حیوان را از نزدیک و از پشت میلههای قفس میدیدم! حتی اگر به آن طرف قفس میرفتم و خودم را حرکت میدادم و دستم را از میلهها داخل میبردم، میتوانستم آن را لمس کنم! اما پدربزرگ به من هشدار داد که این کار خطرناک است و ممکن است به من آسیبی وارد شود. با اینکه همیشه دوست داشتم فیلها را در جنگل ببینم، اما حالا هم با دیدن یکی از آنها در قفس و از این فاصله نزدیک، هیجان زده و خوشحال بودم و دوست داشتم زمان بیشتری آنها را نگاه کنم. هیچ کدام از خوراکیهایی که برای دادن به حیوانات دیگر با خودم آورده بودم، به درد فیل نمیخورد و در قفس آن فقط سبزیجات و گیاههای مختلف قرار داده بودند. همین طور که غرق تماشای فیل و حرکات بامزه او بودم، متوجه شدم که یک فیل کوچک از داخل لانهای که در قفس ساخته شده بود بیرون آمد؛ این فیل بزرگ بچهای کوچک داشت.
پدربزرگ خندهکنان گفت که فیل و بچهاش واقعا مانند فیل و فنجان هستند؛ من با تعجب به او نگاه کردم و پدربزرگ ادامه داد: این فیل کوچک در مقابل مادرش مانند یک فنجان است و من تازه متوجه حرف او شدم. وقتی با دقت بیشتری به آنها نگاه کردم، فهمیدم که قد این فیل کوچک فقط تا زانوی مادرش است. او واقعا خیلی کوچک است و مثال پدربزرگ برای مقایسه اندازه آنها با هم مناسب است. بعد از بازگشتن از باغ وحش و آمدن به خانه، من هنوز به حیواناتی که در باغ وحش دیدم فکر میکردم، مخصوصا به آن فیل عظیم الجثه و بچه کوچکش!
اما آن شب اتفاق عجیبی افتاد و آن این که من خواب عجیبی دیدم؛ خواب یک فیل بزرگ را دیدم که قصد داشت خودش را داخل یک فنجان کوچک جا بدهد و بعد هم فنجان به طور سحرآمیزی بزرگ شد و فیل را داخل خود کشید! وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که فکر کردن زیاد درباره مثال پدربزرگ باعث شده که من این خواب عجیب را ببینم.
بند نتیجه (جمع بندی)
گشت و گذار آن روز من در باغ وحش یک خاطره به یاد ماندنی بود و مثال پدربزرگ و خوابی که بعد از آن دیدم را هیچ وقت فراموش نمیکنم، من دوست دارم باز هم به باغ وحش بروم و به قفس آن فیل و بچه زیبایش سر بزنم. کاش میشد آنها را آزاد کنم و خیالم راحت باشد که تمام حیوانات در جنگل و بدون قفس زندگی میکنند و خوشبختند.
هفته پیش پدربزرگ به خانه ما آمد و من بسیار خوشحال بودم. او از من پرسید که چه مقصدی را برای تفریح دوست دارم و من هم باغ وحش را انتخاب کردم. با پدربزرگ به باغ وحش رفتیم و با این که من قبلا هم به باغ وحش رفته بودم، این بار با وجود پدربزرگ خیلی بیشتر به من خوش گذشت و یک روز عالی را در کنار او گذراندم. حالا هم دلم میخواهد درباره سفر چند ساعتی خودم به باغ وحش بنویسم؛ درباره ماجرای فیل و فنجان!
بندهای بدنه (متن نوشته)
در حالی که دست در دست پدربزرگ از کنار قفس حیوانات مختلف میگذشتیم و من با خوشحالی و گاهی با تعجب به آنها و حرکاتشان نگاه میکردم، پدربزرگ درباره حیوانات صحبت میکرد و راجع به آنها و نوع زندگی کردنشان به من توضیح میداد. من هم دلم میخواست بیشتر بدانم. وقتی به نزدیکی قفس فیل رسیدیم صدای بلند آن به گوشم رسید. من قدمهایم را تندتر کردم و در کنار قفسش ایستادم. برای دیدن چهره فیل باید سرم را بالا میگرفتم و به چشمهای ریز و خرطوم بزرگش نگاه میکردم. برای من خیلی تعجب آور بود که حیوان بزرگ و غول پیکری مانند فیل، فقط از گیاهان تغذیه میکند و گیاهخوار است. همیشه فکر میکردم که فیل با آن اندام بزرگش برای سیر شدن نیاز به شکار و خوردن حیوانات بزرگ دارد.
اما بعدا متوجه شدم که همین بزرگ بودن جثه فیل، به او اجازه نمیدهد که سریع باشد و بتواند به دنبال شکارش بدود. در عوض خدا به او توان این را داده که بتواند با خوردن گیاهان، سیر شود و به زندگیاش ادامه دهد.
خدای من! من داشتم بزرگترین حیوان را از نزدیک و از پشت میلههای قفس میدیدم! حتی اگر به آن طرف قفس میرفتم و خودم را حرکت میدادم و دستم را از میلهها داخل میبردم، میتوانستم آن را لمس کنم! اما پدربزرگ به من هشدار داد که این کار خطرناک است و ممکن است به من آسیبی وارد شود. با اینکه همیشه دوست داشتم فیلها را در جنگل ببینم، اما حالا هم با دیدن یکی از آنها در قفس و از این فاصله نزدیک، هیجان زده و خوشحال بودم و دوست داشتم زمان بیشتری آنها را نگاه کنم. هیچ کدام از خوراکیهایی که برای دادن به حیوانات دیگر با خودم آورده بودم، به درد فیل نمیخورد و در قفس آن فقط سبزیجات و گیاههای مختلف قرار داده بودند. همین طور که غرق تماشای فیل و حرکات بامزه او بودم، متوجه شدم که یک فیل کوچک از داخل لانهای که در قفس ساخته شده بود بیرون آمد؛ این فیل بزرگ بچهای کوچک داشت.
پدربزرگ خندهکنان گفت که فیل و بچهاش واقعا مانند فیل و فنجان هستند؛ من با تعجب به او نگاه کردم و پدربزرگ ادامه داد: این فیل کوچک در مقابل مادرش مانند یک فنجان است و من تازه متوجه حرف او شدم. وقتی با دقت بیشتری به آنها نگاه کردم، فهمیدم که قد این فیل کوچک فقط تا زانوی مادرش است. او واقعا خیلی کوچک است و مثال پدربزرگ برای مقایسه اندازه آنها با هم مناسب است. بعد از بازگشتن از باغ وحش و آمدن به خانه، من هنوز به حیواناتی که در باغ وحش دیدم فکر میکردم، مخصوصا به آن فیل عظیم الجثه و بچه کوچکش!
اما آن شب اتفاق عجیبی افتاد و آن این که من خواب عجیبی دیدم؛ خواب یک فیل بزرگ را دیدم که قصد داشت خودش را داخل یک فنجان کوچک جا بدهد و بعد هم فنجان به طور سحرآمیزی بزرگ شد و فیل را داخل خود کشید! وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که فکر کردن زیاد درباره مثال پدربزرگ باعث شده که من این خواب عجیب را ببینم.
بند نتیجه (جمع بندی)
گشت و گذار آن روز من در باغ وحش یک خاطره به یاد ماندنی بود و مثال پدربزرگ و خوابی که بعد از آن دیدم را هیچ وقت فراموش نمیکنم، من دوست دارم باز هم به باغ وحش بروم و به قفس آن فیل و بچه زیبایش سر بزنم. کاش میشد آنها را آزاد کنم و خیالم راحت باشد که تمام حیوانات در جنگل و بدون قفس زندگی میکنند و خوشبختند.