جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درحال ترجمه {یک سرباز و یک دروغگو} اثر مترجم FROSTBITE

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط FROSTBITE با نام {یک سرباز و یک دروغگو} اثر مترجم FROSTBITE ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 98 بازدید, 2 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {یک سرباز و یک دروغگو} اثر مترجم FROSTBITE
نویسنده موضوع FROSTBITE
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FROSTBITE
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,747
8,609
مدال‌ها
4
عنوان: یک سرباز و یک دروغگو
عنوان اصلی : A SOLDIER AND A LIAR
نویسنده: CAITLIN LOCHNER
ژانر: داستان نظامی، علمی–تخیلی، نوجوان، جوان، اکشن، دیستوپیا، فانتزی
مترجم: FROSTBITE
خلاصه:
جایی را تصور کن که سرنوشت یک سرزمین در آستانه‌ی جنگ، به دست چند نوجوان سپرده شده؛ نوجوانانی با قدرت‌هایی فراتر از تصور، اما زخمی از گذشته‌ها و پر از رازهایی که حتی از هم پنهان می‌کنند. آن‌ها نه‌تنها باید با دشمنان بیرونی بجنگند، بلکه باید با شک و بی‌اعتمادی میان خودشان هم روبه‌رو شوند. هر کدام مسیری متفاوت دارد؛ یکی به دنبال انتقام است، دیگری به دنبال هویت گمشده، و آن دیگری فقط آرزو دارد پذیرفته شود. اما وقتی همه‌ی این تفاوت‌ها در یک تیم جمع می‌شود، سؤال اصلی این است: آیا می‌توانند متحد شوند و جلوی فاجعه را بگیرند، یا همین تضادهاست که جهانشان را به سمت نابودی کامل خواهد کشاند؟
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,747
8,609
مدال‌ها
4
به‌نوعی، برگشت مخفیانه به زندان همیشه سخت‌تر از فرار از آن است.
بخش منطقی ذهنم می‌گوید دلیلش این است که وقتی شبانه فرار می‌کنم، همه خواب‌اند، و تا زمانی که صبح زود برگردم، آن ساختمان خاکستری و غم‌زده کم‌کم در حال بیدار شدن است. اما بخش بدبینم فکر می‌کند بیشتر به این برمی‌گردد که نگهبان‌ها خیلی خوشحال می‌شوند از شر من خلاص شوند و به همان اندازه بی‌میل‌اند که دوباره مرا بپذیرند.
آن‌سوی پوشش شیشه‌ای دوردست گنبد که شهر را از دنیای بیرون جدا می‌کند، آسمان حالا خاکستری کمرنگی شده و آرام آرام ابرها را به سایه‌های نارنجی و صورتی آلوده می‌کند. حس می‌کنم کل بخش دارد مرا تماشا می‌کند، در حالی‌که از میان درختانی می‌گذرم که اطراف تنها بلوک محصورِ زندان را گرفته‌اند.
دستی به موهایم می‌کشم، تارهای بلند قهوه‌ای را به هم می‌ریزم تا شبیه موهای به‌هم‌ریخته بعد از خواب به نظر برسد، همان‌طور که در حال بررسی ورودی‌های احتمالی هستم. پنجره‌های میله‌دار بی‌فایده‌اند. معمولاً می‌توانم از دفتر رئیس زندان وارد شوم، اما او حالا احتمالاً پشت میزش نشسته. پس فقط ورودی اصلی می‌ماند.
نفسی را در سی*ن*ه حبس می‌کنم. چرا باید این‌قدر صبح زود و بدون هیچ خوابی، کار به این پرزحمتی انجام دهم؟ دوباره بخش منطقی ذهنم را نادیده می‌گیرم که می‌گوید: «این تقصیر خودته.»
از سایه‌ی درختان، محیط اطراف دیوار را وارسی می‌کنم، اما هیچ‌ک.س به‌نظر نمی‌رسد آن اطراف باشد. هیچ صدای فکری هم نمی‌شنوم، که این خودش نشانه‌ی خوبی است.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,747
8,609
مدال‌ها
4
به سمت دیوار می‌دوم و مکث می‌کنم، پشتم را به آن می‌چسبانم و دوباره گوش می‌دهم تا ببینم کسی در حال فکر کردن هست یا نه. منشی پشت میز خود نشسته. علاوه بر آن، باید مراقب باشم که از دید دوربین‌های امنیتی پنهان بمانم. جای همه‌شان را می‌دانم دور ماندن از آن‌ها بخش سخت ماجراست. مخصوصاً آن یکی که درست کنار ورودی قرار دارد.
با در نظر گرفتن نقاط کور دوربین‌های دیوار، با احتیاط از آن بالا می‌روم و به آن‌سویش می‌پرم. هیچ آژیری به صدا درنمی‌آید. آن‌طرف هیچ پوششی نیست، پس با تمام توان به سمت ورودی می‌دوم. باید برای بخش بعدی سریع باشم، قبل از اینکه کسی وارد یا خارج شود و مرا ببیند.
لیزر مادون قرمز کوچکی را در جیبم می‌فشارم و تمرکزم را روی منشی پشت میز جلویی می‌گذارم. افکارش پراکنده‌اند، دارد تلاش می‌کند همه کارهایی را که امروز باید انجام دهد به یاد بیاورد: گزارش بررسی‌های دیروز زندانی‌ها را به رئیس زندان بدهد، زمان ملاقات با مارتین را تنظیم کند، با کمیته منطقه تماس بگیرد تا جلسه بازبینی ماهانه را هماهنگ کند... .
این بخش یک قم*ار است. استعداد من این است که می‌توانم افکار دیگران را بشنوم و افکار خودم را منتقل کنم. معمولاً وقتی می‌خواهم مخفیانه ارتباط برقرار کنم اما وقتی افکارم را در ذهن کسی قرار می‌دهم، مشخص است که آن‌ها متعلق به خودش نیستند. با این حال، منشی درگیر کارهایش است و اصلاً به ذهنش نمی‌رسد که کسی ممکن است بخواهد وارد ذهنش شود، پس شرط می‌بندم که می‌توانم پیامم را طوری جا بزنم که انگار یکی از افکار خودش است.
یادت نره، باید گزارش بررسی‌های دیروز زندانی‌ها رو قبل از اینکه رئیس بیاد، تحویل بدی.
موجی ناگهانی از وحشت را در افکار مرد حس می‌کنم، وقتی متوجه می‌شود که رئیس زندان همین حالا هم آمده. نمی‌توانم منشی را ببینم، اما به‌راحتی می‌توانم تصور کنم که دارد میان کاغذهای روی میز می‌گردد، دنبال مدارکی که واقعاً نیازی به تحویل‌شان ندارد. افکارش کم‌کم محو می‌شوند، همان‌طور که به سمت دفتر رئیس می‌رود، بی‌آنکه لحظه‌ای به ضرب‌الاجل ساختگی‌ای که در ذهنش گذاشتم شک کند. اگر این‌قدر کار نداشت، شاید متوجه می‌شد که آن فکر از خودش نیست.
راستش را بخواهی، گاهی اوقات «اتیول‌ها» حتی به چیزهایی که واضحاً عجیب‌اند شک نمی‌کنند. یک «نایت» هیچ‌وقت این‌قدر راحت فریب چنین حقه‌ای را نمی‌خورد.

وقتی منشی با خیال راحت دور می‌شود و صدای افکار کسی دیگر را نمی‌شنوم، لیزر مادون قرمز را از جیبم بیرون می‌آورم. باید دقیق و سریع باشم، قبل از اینکه کسی سر برسد.
 
بالا پایین