(درسا)
مشغول جمع کردن وسایلم بودم، که صدای آهنگ زنگ گوشیم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت گوشیم که روی میز بود رفتم؛ اسم سحر رو که روی صفحهش دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم.
با همون لبخند لبهٔ تخت نشستم و جوابش رو دادم.
- به به! سحر خانم... چه عجب افتخار دادین گوشی ما رو به اسمتون مزین کردین.
خندید.
- شر نگو خل و چل! تو که میدونی بیمارستان بودم.
آهی کشیدم.
- من نمیفهمم، تو که همه چیز داری چرا هی چپ و راست خودت رو ناکار میکنی؟ نکنه عاشق چشم و ابروهای دکترهای بیمارستان شدی کلک؟
بعد از مکثی کوتاه بحث رو عوض کرد.
- به جای این خوشمزه بازیها بگو فردا در چه حالی؟ پایهای بریم هفت باغ یه دوری بزنیم؟
آهی کشیدم و به کیفم که روی میز بود نگاه کردم.
- نه، نمیتونم بیام. یه هفتهای نیستم.
سوت کشداری زد و خندید.
- یه هفته؟! کجا میخوای بری؟ نکنه رفیق جدید پیدا کردی، هوم؟
پوزخندی زدم و پاشدم.
- رفیق جدید کجا بوده تو هم دلت خوشه... قراره با بچه مثبتها و جانماز آبکشهای دانشگاه بریم سفر.
صدای قهقهۀ بلندش توی گوشم پیچید.
- جون بابا! کجا میرین حالا؟
تک خندی کردم و جلوی آینه میز توالت وایسادم.
- جزایر قناری!
خندید.
- لوس نشو، جدی کجا میرین؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ادای گویندهی رادیو رو دربیارم.
- سرزمین عشق و حماسه، آوردگاه عاشقان... خوزستان!
از خنده ریسه رفت و من از شدت حرص مشغول کندن پوست لبم شدم و وقتی بالاخره دست از خندیدن برداشت، نصف پوست لبم رو کنده بودم!
- واقعاً داری میری راهیان نور؟
عرق سردی روی پیشونیم نشست. امان از بابا و پیشنهاد وسوسهکنندهش... گوشهی لباسم رو تو دستم گرفتم و فشردم.
- آ... آره... فقط تو رو خدا به بچهها نگو!
باز هم خندید، دیگه داشت کفرم رو درمیآورد.
- نترس، هرکی پرسید میگم رفتی اصفهان خونهی داییت... اصلا واسه چی داری میری؟ نکنه داری میری متحول بشی؟
همزمان با بلند شدن صدای خندهش پوزخند زدم.
- نه بابا من رو چه به این حرفها؟ بابام گفت اگه برم اجازه میده تو تابستون هرکاری دلم خواست بکنم، منم دیدم سنگ مفت گنجشک مفته، گفتم میرم. پنج روز بیشتر نیست، عوضش دیگه بهم گیر نمیدن.
آهی کشید.
- عجب... باشه حله، پس من فردا با پریسا میرم هفت باغ. تو هم برو با برادران حزباللهی حال کن.
خندیدم.
- برادر کجا بود؟ کاروان اونها تازه هفتهی آینده راه میفته.
خندید.
- یعنی ببین تو چه شانسی داری که حزباللهیها هم به پستت نمیخورن... خب، من دیگه برم. تو هم برو وسایلت رو جمع کن. فعلا بای.
لبخند زدم.
- بای.
گوشی رو پرت کردم روی تخت و برگشتم سر کیفم، زیپش رو بستم و گوشیم رو هم زدم به شارژ. روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. تو دلم یه حالی بود، ولی سعی کردم بیخیال باشم و بخوابم...