جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک سفر] اثر «𝑴𝒊𝒔𝒔 𝑲𝒂𝒇 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Miss kaf با نام [یک سفر] اثر «𝑴𝒊𝒔𝒔 𝑲𝒂𝒇 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 184 بازدید, 4 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک سفر] اثر «𝑴𝒊𝒔𝒔 𝑲𝒂𝒇 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Miss kaf
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Miss kaf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
3
11
مدال‌ها
1
عنوان: یک سفر
نویسنده: 𝑴𝒊𝒔𝒔 𝑲𝒂𝒇
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @MHD :|
خلاصه: دعوتش کردن، شهدا رو میگم! درسای قصۀ ما رو دعوت کردن به سرزمینی که برای آباد کردنش زمینش رو با خونشون سیراب کردن. درسا فکر می‌کنه که این سفر، یه سفر عادی و ساده‌ست ولی کی می‌دونه دست سرنوشت چه ماجراهایی رو روی کتاب زندگیش حک کرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Miss kaf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
3
11
مدال‌ها
1
(درسا)

مشغول جمع کردن وسایلم بودم، که صدای آهنگ زنگ گوشیم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت گوشیم که روی میز بود رفتم؛ اسم سحر رو که روی صفحه‌ش دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم.
با همون لبخند لبهٔ تخت نشستم و جوابش رو دادم.‌
- به به! سحر خانم... چه عجب افتخار دادین گوشی ما رو به اسمتون مزین کردین.
خندید.
- شر نگو خل و چل! تو که می‌دونی بیمارستان بودم.
آهی کشیدم.
- من نمی‌فهمم، تو که همه چیز داری چرا هی چپ و راست خودت رو ناکار می‌کنی؟ نکنه عاشق چشم و ابروهای دکترهای بیمارستان شدی کلک؟
بعد از مکثی کوتاه بحث رو عوض کرد.
- به جای این خوش‌مزه‌ بازی‌ها بگو فردا در چه حالی؟ پایه‌ای بریم هفت باغ یه دوری بزنیم؟
آهی کشیدم و به کیفم که روی میز بود نگاه کردم.
- نه، نمی‌تونم بیام. یه هفته‌ای نیستم.
سوت کش‌داری زد و خندید.
- یه هفته؟! کجا می‌خوای بری؟ نکنه رفیق جدید پیدا کردی، هوم؟
پوزخندی زدم و پاشدم.
- رفیق جدید کجا بوده تو هم دلت خوشه... قراره با بچه‌ مثبت‌ها و جانماز آبکش‌های دانشگاه بریم سفر.
صدای قهقهۀ بلندش توی گوشم پیچید.
- جون بابا! کجا می‌رین حالا؟
تک خندی کردم و جلوی آینه میز توالت وایسادم.
- جزایر قناری!
خندید.
- لوس نشو، جدی کجا می‌رین؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ادای گوینده‌ی رادیو رو‌ دربیارم.
- سرزمین عشق و حماسه، آوردگاه عاشقان... خوزستان!
از خنده ریسه رفت و من از شدت حرص مشغول کندن پوست لبم شدم و وقتی بالاخره دست از خندیدن برداشت، نصف پوست لبم رو کنده بودم!
- واقعاً داری میری راهیان نور؟
عرق سردی روی پیشونیم نشست. امان از بابا و پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ش... گوشه‌ی لباسم رو تو دستم گرفتم و فشردم.
- آ... آره... فقط تو رو خدا به بچه‌ها نگو!
باز هم خندید، دیگه داشت کفرم رو درمی‌آورد.
- نترس، هرکی پرسید میگم رفتی اصفهان خونه‌ی داییت... اصلا واسه چی داری میری؟ نکنه داری میری متحول بشی؟
هم‌زمان با بلند شدن صدای خنده‌ش پوزخند زدم.
- نه بابا من رو چه به این حرف‌ها؟ بابام گفت اگه برم اجازه میده تو تابستون هرکاری دلم خواست بکنم، منم دیدم سنگ مفت گنجشک مفته، گفتم میرم. پنج روز بیشتر نیست، عوضش دیگه بهم گیر نمیدن.
آهی کشید.
- عجب... باشه حله، پس من فردا با پریسا میرم هفت باغ. تو هم برو با برادران حزب‌اللهی حال کن.
خندیدم.
- برادر کجا بود؟ کاروان اون‌ها تازه هفته‌ی آینده راه میفته.
خندید.
- یعنی ببین تو چه شانسی داری که حزب‌اللهی‌ها هم به پستت نمی‌خورن... خب، من دیگه برم. تو هم برو وسایلت رو جمع کن. فعلا بای.
لبخند زدم.
- بای.
گوشی رو‌ پرت کردم روی تخت و برگشتم سر کیفم، زیپش رو بستم و گوشیم رو هم زدم به شارژ. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. تو دلم یه حالی بود، ولی سعی کردم بی‌خیال باشم و بخوابم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Miss kaf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
3
11
مدال‌ها
1
(رضوان)

قبل از اینکه ماشین واسه، کرایه رو به راننده دادم و به محض اینکه وایساد، کیفم رو چنگ زدم و به سمت اتوبوس دویدم. خدا رو شکر بچه‌ها هنوز داشتن سوار می‌شدن، ولی خب راهی برای فرار از خشم فاطمه نبود.
خدا خدا می‌کردم که قبل از سوار شدن من رو نبینه که دید...
با اخم به سمتم اومد و تو یه قدمی وایساد.
- به به! سلام رضوان خانوم... الان هم نمی‌اومدی گلم.
گوشۀ لبم رو گاز گرفتم.
-‌ سلام، ببخشید... صبح خواب موندم بعدم تو ترافیک گیر کردم.
نفس عمیقی کشید.
-‌ تو مثلا یکی از مسئولین کاروانی، اون وقت باید آخر از همه پیدات بشه؟
با التماس نگاهش کردم.
- گفتم که ببخشید، قول میدم دیگه تکرار نشه.
آهی کشید و از سر راهم کنار رفت.
- من که می‌دونم میشه، ولی باشه... بیا برو سوار شو، آقایون هم هنوز نیومدن.
لبخند زدم.
- ممنون، بچه‌ها رو توجیه کردی؟
ابرو بالا انداخت.
- نه خیر! توجیه کردن بچه‌ها میشه تنبیه شما به خاطر دیر کردنت. برو تا سر و کله‌ی آقایون پیدا نشده.
سری تکون دادم و به سمت راننده اتوبوس رفتم، کیفم رو بهش دادم و سوار اتوبوس شدم.
میون بچه‌ها چشم چرخوندم و با هرکدوم که چشم تو چشم می‌شدم حال و احوال می‌کردم. ته اتوبوس هم حسابی غلغه بود، نفس عمیقی کشیدم و رفتم وسط اتوبوس.
نگاهی به بچه‌ها انداختم و تا جایی که می‌شد صدام رو بالا بردم.
- ببخشید! میشه یه لحظه به حرفم گوش بدین؟
ساکت شدن و خیره سدن بهم، یه لحظه حس کردم هوا سنگین شده، سرم هم داغ شده بود... لبخندی زدم و سعی کردم آروم باشم.
- سلام دوستان، من رضوان ناظری هستم، یکی از مسئولین کادر بسیج دانشگاه... همون‌طور که می‌دونین قراره چند روزی رو با هم بگذرونیم، واسه همین لازمه یه نکته‌ای رو بهتون بگم که ان‌ شاء ا... رعایت کنین تا این سفر برامون با برکت و پر خاطره باشه. راستش تو این سفر چند نفر از مسئولین واحد بسیج برادران هم همراه ما میان، پ‍...
اجازه ندادن حرفم رو تموم کنم و صدای اُ کشیدن و خنده‌شون اتوبوس رو برداشت، راستش رو بخواین خودم هم خنده‌ام گرفته بود...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین