- Sep
- 177
- 1,391
- مدالها
- 4
آقای طالبی حالتان چطور است؟ برایتان یک گلدان پر از گلهای قرمز خریدهام. اسمش را نمی دانم اما گمان میکنم اسمش مثل خودش زیبا باشد. میگذارمش جلوی پنجره، روی چهارپایه. به بقیهی گلدانها میگویم حسودی نکنند. آنها هم روی سرمان جای دارند. آفتاب شدید ظهر برگها را پژمرده میکند. ذرات غبار که روی گلبرگها می نشینند، جلوی زرق و برق را میگیرند. سطحشان کدر میشود و من باید با دستمال برقشان بیاندازم. حواسم جمع است. میدانم گلهای کنار پرده را باید دوبار در هفته آبیاری کنم و آنانی که در راهرو از گزند نور در امانند را هرگز فراموش نکردهام. دوستشان داشتهام و بهشان عشق ورزیدهام. ولی این رسمش نبود. یکیاشان نمک خورد و نمکدان شکست. دیروز خودکشی کرد، با غنچههایش. برایش متاسفم. زیر گلدانیهای تازه را جایگزین زیرگلدانیهای کهنه کردهام. ریحانها قد کشیدهاند. باید زودتر بچیندشان. آمادهی خورده شدن هستند. بوشان آشپزخانه را پر کرده است. تربچهها هم میخواهند برسند، زودتر از شما. آن بالا طرف شیروانی، پشت چهارچوب جوانه زدهاند. دارند بزرگ می شوند. آنهایی که کنار پنجرهاند، سرسبزترند. روحیهی خودشان را حفظ کردهاند. حالا چند روزی است باران میبارد و این طراوت ادامه دارد. اینبار دستی هم بر انجیر حیاط همسایه کشیده است. یقین دارم امسال انجیرهای خوشمزه تری بدهد، شیرین تر. آقای طالبی برایتان دعا میکنم، برای تپههای شنی. تپههایی که با شما دیدار کردهاند و چشیدهاند طعم مصیبتهای ما را.