سلام، الیزه.
این نامه را برای تو مینویسم؛ نامهای که میدانم هیچ وقت به مقصد نخواهد رسید، بلکه کمرش میان پنجههای من خرد خواهد شد و روی میزم به خاک سپرده میشود. شاید هم این نامه برای خودم باشد، نمیدانم.
یادم نیست اولین بار، کی تو را دیدم. اما قدیمیترین تصویر مربوط به تو در ذهنم، وقتی است که وارد کتابخانه دانشکده شده بودم و تو با شوق روی پاشنهی پایت چرخیدی و به طرف من برگشتی. الیزه، تصویر موهای بلند و طلاییات هنوز جلوی چشمانم است و به خاطر دارم چطور در سایه روشن آنجا، رگههایی از جنس بلوط میان موهایت میدرخشید.
هنوز کلماتات را بهخاطر دارم. روی روحم حک شدهاند.
- مارتین! بیا بریم کافه همیشگیمون کروسان و قهوه بخوریم.
این عادت همیشگیات بود که برای هر چیز کوچک و روزمرهای طوری ذوق کنی، که انگار ملکه این کره خاکی شدهای. هر چند، شک دارم ملکه این دنیا شدن، به اندازه کروسان و قهوههای کافه باردو برایت لذت بخش باشد.
یادم نیست خودم چه بودم و چه گفتم، تنها چیزی که در خاطرم مانده تویی، الیزه. تو میخندی، تو گریه میکنی، تو عصبی میشوی... . گفتم عصبی؟ تا حالا نگفته بودم، اما حالا میخواهم بگویم عصبی شدنت را خیلی دوست داشتم. وقتی ابروهای ظریفات در هم میرفت چشمهای بلوطیات طوری تیره میشد که انگار ابرهای طوفانی آنجا میتازند، من جلوی خندهام را میگرفتم. عصبی شدنهایت برایم معنا نداشت، انگار این طوری در ذهنم حک شده بود که الیزه همیشه باید بخندد.
- اوه لیز، چرا اینقدر عصبی میشی؟
این تنها حرفیست که از خودم به خاطر دارم. ولی... شاید باید به تو هم حق میدادم احساس داشته باشی، اما حیف که دیر فهمیدم الیزه، خیلی دیر. باید همان وقتی که با چشمهای سرخ مرا میدیدی و میگفتی به خاطر بیخوابیست میفهمیدم الیزه، اما نفهمیدم. انگار کور شده بودم.... .
الیزه، در سرتاسر این نامهها به تو یادآوری میکنم تنها برای تو است که دارم مینویسم، تویی که مثل یه پیچک خوشبو، در روحم ریشه کردهای!
۲۱ آگوست
از طرف خاکی که در آن ریشه کردی
مارتین